جدول جو
جدول جو

معنی کفاف

کفاف((کَ))
آن اندازه روزی و قوت که انسان را بس باشد
تصویری از کفاف
تصویر کفاف
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با کفاف

کفاف

کفاف
آن مقدار روزی و خوراک که برای انسان کافی باشد، آنچه به قدر حاجت باشد و کم یا زیاد نباشد
کفاف
فرهنگ فارسی عمید

کفاف

کفاف
اندازه و مانند، مثل و مقدار، آنچه که بقدر حاجت باشد و کم یا زیاد نباشد
فرهنگ لغت هوشیار

کفاف

کفاف
کفاف الشی ٔ، فراز گرفتن هر چیزی و پیرامون و کنارۀ آن. (منتهی الارب) (آنندراج). فراز چیزی و پیرامون و کرانۀ آن چیز. (ناظم الاطباء). کفاف چیز. گرداگرد او. (شرح قاموس) کفاف الشی ٔ، حتار آن. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) ، کفاف السیف،دم شمشیر. (منتهی الارب) (آنندراج). دم شمشیر و تیزی آن. (ناظم الاطباء). کفاف شمشیر، دم تیز آن. (از اقرب الموارد) ، آنچه بر چیزی دوزند. (ناظم الاطباء). جای حاشیه دوزی لباس. (از اقرب الموارد)
جَمعِ واژۀ کُفَف و جمع الجمع کُفَّه. (منتهی الارب). جَمعِ واژۀ کفه. (از اقرب الموارد) ، جَمعِ واژۀ کُفَّه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مفردات آن شود
لغت نامه دهخدا

کفاف

کفاف
معدول از کَفاف بمعنی مثل. (از اقرب الموارد) : دعنی کِفاف، یعنی باز بمان و بازمی مانم از تو. و دور شو و دور می شوم از تو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

کفاف

کفاف
اندازه و مانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مثل و مقدار. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه). اندازه. (غیاث اللغات) ، روزگذار از روزی و قوت که مستغنی گرداند و از خواست بازدارد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنقدر معاش که کفایت کند و مستغنی سازد از طلب و آن روزی و معاش و خرج روزمره باشد. (غیاث اللغات). آن اندازه از روزی که کفایت کند و بی نیاز سازد. (از اقرب الموارد). آنقدر که بسنده بود مردم را. (مهذب الاسماء). مقدار کافی. (ناظم الاطباء). آنچه برای زیستن بسنده باشد از مسکن و مطعم و ملبس. (یادداشت مؤلف) : هرکه از دنیا بکفاف قانع نباشد و در طلب فضول ایستد چون مگس است... (کلیله و دمنه چ مینوی ص 105).
آب زدند آسیای کام ز کینه
کینه چه دارند کاسیا به کفاف است.
خاقانی.
خاقانیا جوانی و امن و کفاف هست
بالای این سه چیز در افزای کس نیافت.
خاقانی.
بدان سرمایۀ راست شود و کفافی حاصل آید. (سندبادنامه ص 299).
تندرستی و ایمنی و کفاف
این سه مایه است و دیگران همه لاف.
نظامی.
یکی را کرم بود و قوت نبود
کفافش بقدر مروت نبود.
سعدی.
تا بدانی که مشغول کفاف از دولت عفاف محروم است. (گلستان سعدی). پنجم کمینه پینه دوزی که به سعی بازو کفافی حاصل کند. (گلستان سعدی).
و گر کفاف معاشت نمی شود حاصل
روی و شام شبی از جهود وام کنی.
ابن یمین.
- کفاف دادن، بسنده بودن. (یادداشت مؤلف) :
خم سپهر تهی شد ز می پرستی ما
کفاف کی دهد این باده ها بمستی ما.
(از امثال و حکم ج 3 ص 1220).
- مقدار کفاف، مقدار کافی که نه زیاد باشد و نه کم. (ناظم الاطباء).
- وجه کفاف، وجه بقدر احتیاج و بقدر کفایت.
(ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا