جدول جو
جدول جو

معنی کشواسف - جستجوی لغت در جدول جو

کشواسف
(کَ سِ)
پور پشنگ برادر افراسیاب. (حبیب السیر ج 1 ص 70)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کشواد
تصویر کشواد
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پدر گودرز، سر دودمان گودرزیان و یکی از پهلوانان دوره فریدون پادشاه پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کواسر
تصویر کواسر
کاسر، پرندگان شکاری، جمع واژۀ کاسر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشباف
تصویر کشباف
کش بافنده، آنکه جامه یا پارچۀ کش ببافد، ویژگی پارچه ای که در بافت آن کش به کار رفته است، کش بافته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشاف
تصویر کشاف
بسیار کشف کننده، آشکار کننده
فرهنگ فارسی عمید
(بُ)
آتش بشتاسف، و اما آتش بشتاسف چنین گویند که آن آتش آتشی است که به نیمور بناحیت انار بوده است. (تاریخ قم ص 90). و آتشکدۀ آن و آتش در آن ’نیمور’ بشتاسف ملک نصب کرده است. (تاریخ قم ص 74) ، منسوب به بشت بادغیس هرات. (از معجم البلدان) (از اللباب ص 126)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
آبکامه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَش شا)
بسیار کشف کننده. بسیار پیداکننده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گشاینده و کارهای مشکل را حل کننده، تفسیر و تعبیر کننده. (از ناظم الاطباء).
- شرح کشاف، کنایه از بیان آشکار و واضح. (از ناظم الاطباء). و ظاهراً اشاره است به شرح کشاف زمخشری که بسیار مفصل و واضح است
لغت نامه دهخدا
(کُ)
نام قریتی است بساحل رود زاب در موصل و آن را قلعتی بوده بسیار عظیم در نزدیکی مصب رود خانه زاب. بدان ناحیه نصارا زندگی کنند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
ماده شتری که در هرسال باردار شود. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ناقۀ بر آبستن گشنی کرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
پراگندگی. افشاندگی. انتشار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
بدحال: رجل ٌ کاسف البال، مرد بدحال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، ترشروی. عباس: رجل ٌ کاسف الوجه، مرد ترش روی، غمگین. (مهذب الاسماء). گرفته. رجوع به گرفته شود، تار. رجوع به تار شود. تاریک. وجه ٌ کاسف، رویی تاریک. (مهذب الاسماء) ، بیمناک و سخت بد: یوم کاسف، ای عظیم الهول شدیدالشر. (اقرب الموارد). روز بیمناک و سخت بد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ دِ)
دهی از دهستان کوه پایۀ بخش بردسکن شهرستان کاشمر، واقع در 25هزارگزی شمال باختری بردسکن. و 15هزارگزی شمال شوسۀ عمومی بردسکن. کوهستانی و گرمسیر و دارای 841 تن سکنه است. رودخانه و چشمه دارد. محصول آن غلات و تریاک و بنشن و میوه جات و گردو و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. مزارع روی مر، گاودوس، پس کمر، سلک بالا پائین، روظریف، چاه نی، قزلر، زبر، عنبرستان و شیر برجزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
خشک از لاغری. (منتهی الارب). الیابس ضمرا و هزالا. (اقرب الموارد). رجوع به شاسب و شازب شود. سقاء شاسف، ای یابس. (اقرب الموارد). مشک خشک، پیر پوست بر استخوان خشکیده. (منتهی الارب). قاحل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ رِ)
جمع واژۀ شارف. (منتهی الارب). رجوع به شارف شود
لغت نامه دهخدا
(کَ لِ)
دوایی است که آن را بادآورد گویند و به عربی شوکهالبیضا خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بادآورد. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به بادآورد شود
لغت نامه دهخدا
(کَ ءِ)
کیفیتها. (آنندراج). مختصات. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ سِ)
جمع واژۀ کاسبه. (اقرب الموارد). رجوع به کاسب و کاسبه شود، اعضا و اندامهای بدن انسان و مرغ. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). اطراف بدن مانند دست و پاها. (ناظم الاطباء) ، شکاریان از مرغ و دد. (منتهی الارب). (آنندراج). مرغان و ددان شکاری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ)
کشیدن و واکشیدن. کش و واکش، کشمکش. تعارض. جدال. گیرودار. جنگ، اختلاف. (یادداشت مؤلف) ، کشیدگی از این طرف به آن طرف. (ناظم الاطباء). تمطی. کنهزه. کشاکش. (از ناظم الاطباء) (برهان). رجوع به کش و واکش شود، فرمایش پی درپی. (آنندراج) :
می شود معلوم واعظ ز آمد و رفت نفس
اینکه با ما زندگی پیوسته در کش واکش است.
محمدرفیع واعظ قزوینی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
همان گشتاسب است: گشتاسف واسطۀ قلادۀ اکاسرۀ عجم و کبار ایران بوده است. (سندبادنامه صص 4-5). رجوع به مزدیسنا تألیف معین ص 82، 108 و نزهه القلوب ص 69، 92، 93، 122، 125، 140 و 245 شود
لغت نامه دهخدا
کشواس، نژاد بومی و مقتدر کشور پرو است، این قوم در قرن پانزدهم میلادی از جنوب کلمبیا تا شمال آرژانتین را زیر تسلط خود داشت، مردمی متمدن بودند و خورشید را ستایش می کردند، (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(کَشْ)
نام پهلوان پایتخت کیکاووس پادشاه ایران. (برهان). نام پدر گودرز که پسر قارن بن کاوه سپهسالار فریدون فرخ بوده است. (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی) :
چو بشنید گودرز کشواد تفت
شب تیره از کوه سویش برفت.
فردوسی.
قباد و چو کشواد زرین کلاه
بسی نامداران گیتی پناه.
فردوسی (شاهنامه ج 1 ص 87).
چاکرانند بر در تو کنون
برتر از طوس نوذر و کشواد.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(کَ شِ)
جمع واژۀ کاشفه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به کاشفه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ سِ)
جمع واژۀ کاسره. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به کاسره شود، شتران که بشکنند چوب را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ / کَ)
صفت و گونه. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). در بعضی فرهنگها با شین منقوطه نیز به نظر رسیده. (فرهنگ جهانگیری). کواسه. کواش. کواشه. و رجوع به همین کلمه هاشود، طرز و روش و قاعده و قانون. (برهان). طرز و روش و رفتار. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
درختی است که در جنگلهای مازندران فراوان است و در کاغذسازی از آن استفاده می کنند. (از جغرافیای اقتصادی کیهان ص 17)
لغت نامه دهخدا
(کَ سِ)
جمع واژۀ کوسج. (اقرب الموارد). رجوع به کوسج شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کشاف
تصویر کشاف
کشف کننده، بسیار پیدا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاسف
تصویر کاسف
بدحال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کواسر
تصویر کواسر
به گونه رمن مرغان شکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوالف
تصویر کوالف
باد آورد از گیاهان بادآورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاسف
تصویر شاسف
مشک خشک، پوست بر استخوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشاف
تصویر کشاف
((کَ شّ))
بسیار کشف کننده، بسیار پیدا کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کواس
تصویر کواس
((کُ))
طرز، روش، گواش، گواسه، گواشه، گواس
فرهنگ فارسی معین
کرواس راه راه، کرباس
فرهنگ گویش مازندرانی