خارشتر، گیاهی خاردار با گل های خوشه ای سرخ یا سفید، برگ های کرک دار، تیغ های نوک تیز و طعم تلخ که در طب قدیم برای مداوای بیماری های جهاز هاضمه، سرطان و طاعون به کار می رفت اشترگیا، راویز، کسیمه، شترخار، شترگیا، اشترخار، خاراشتر
خارِشُتُر، گیاهی خاردار با گل های خوشه ای سرخ یا سفید، برگ های کرک دار، تیغ های نوک تیز و طعم تلخ که در طب قدیم برای مداوای بیماری های جهاز هاضمه، سرطان و طاعون به کار می رفت اُشتُرگیا، راویز، کَسیمه، شُتُرخار، شُتُرگیا، اُشتُرخار، خاراُشتُر
دسته النگو، دستبند، حلقه ای که به مچ دست می بندند، ایّاره، برنجن، دست برنجن، ورنجن، سوار، دستیاره، آورنجن، اورنجن، یارج، یاره برای مثال تا چو هماغوش غیوران شوم / محرم دستینۀ حوران شوم (نظامی۱ - ۴۵)، دستکش، پوشاک دست، امضا، حکم، دست خط
دسته اَلَنگو، دستبند، حلقه ای که به مچ دست می بندند، اَیّارِه، بَرَنجَن، دَست بَرَنجَن، وَرَنجَن، سِوار، دَستیارِه، آوَرَنجَن، اَورَنجَن، یارَج، یارِه برای مِثال تا چو هماغوش غیوران شوم / محرم دستینۀ حوران شوم (نظامی۱ - ۴۵)، دستکش، پوشاک دست، امضا، حکم، دست خط
خارشتر، گیاهی خاردار با گل های خوشه ای سرخ یا سفید، برگ های کرک دار، تیغ های نوک تیز و طعم تلخ که در طب قدیم برای مداوای بیماری های جهاز هاضمه، سرطان و طاعون به کار می رفت اشترگیا، راویز، کستیمه، شترخار، شترگیا، اشترخار، خاراشتر
خارِشُتُر، گیاهی خاردار با گل های خوشه ای سرخ یا سفید، برگ های کرک دار، تیغ های نوک تیز و طعم تلخ که در طب قدیم برای مداوای بیماری های جهاز هاضمه، سرطان و طاعون به کار می رفت اُشتُرگیا، راویز، کَستیمه، شُتُرخار، شُتُرگیا، اُشتُرخار، خاراُشتُر
مرکّب از: دست + ینه، پسوند نسبت، معرب آن دستینج. حلقۀ طلا و نقره و امثال آن باشد که زنان بر دست کنند. (برهان)، دست ورنجن. (جهانگیری) (آنندراج)، دستوانه. یاره. یارق. رسوه. (از اقرب الموارد) (دهار) (السامی)، سوار. زینتی که زنان در بند دست و ساعد گذارند از جواهر و طلا و یا نقره. (ناظم الاطباء) : تا چو هم آغوش غیوران شوم محرم دستینۀ حوران شوم. نظامی. مسی کز وی مرا دستینه سازند به از سیمی که در دستم گدازند. نظامی. گهی دستینه از دستش ربودی ببازوبندیش بازو نمودی. نظامی. ز دستینه دو ساعد دیده رونق ز زر کرده دو ماهی را مطوق. جامی (ازانجمن آرا)، ، دستکش و پوشاک دست. (ناظم الاطباء) ، دستبند که روز جنگ به دست بندند. دستوانه: اساوره و دستینه های زردر دست راست کرد برسبیل اکرام. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 48) ، دستۀ کارد و شمشیر. (از جهانگیری) (از برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)، دسته و قبضه. (ناظم الاطباء) ، دستۀ طنبور و عود و رباب و مانند آن. (از برهان) (از جهانگیری)، گردن تار و سه تار و جز آن. (ناظم الاطباء) ، دستینۀ رباب و عود. ابریشم و جز آن که بر دستۀ رباب بندند زیرا که به منزلۀ دست برنجن است مر ساعد رباب را. (انجمن آرا) (آنندراج) : نالان رباب از عشق می دستینه بسته دست وی بر ساعدش چون خشک نی رگهای بسیار آمده. خاقانی. دل به گیسوی چنگ بربندید جان به دستینۀ رباب دهید. خاقانی (از انجمن آرا)، از پی دستینۀ رباب کف می چون گهر عقد یک نظام برآمد. خاقانی. بهر دستینۀ رباب از جام و می زر و بسد رایگان برخاسته. خاقانی. دستینه بسته بربط و گیسو گشاده چنگ یعنی درم خریدۀ عیدیم و چاکرش. خاقانی. ، مکتوبی که به دست خود بنویسند. (جهانگیری) (برهان)، آنچه بزرگان به خط خود نویسند. دستخط. (آنندراج) : مرا به باغ تو دستینه ای نوشت چنان که تیره گردد ارتنگ مانوی از وی. منجیک (ازآنندراج)، ، آنچه در آخر کتاب الحاق کنند همچونام خود و تاریخ اتمام و غیره. (برهان) ، توقیع و فرمان پادشاهان. (جهانگیری) (از برهان)، توقیع. (فرهنگ اسدی)، توقیع و مثال. (شرفنامۀ منیری)، رقم شخص و امضای شخص. (ناظم الاطباء)، دستیانه، حکمی که از جانب حاکم برای محکومی نویسندو به دست او دهند. رقم. فرمان. (آنندراج)، حکم قاضی. (ناظم الاطباء) ، دفتر. (دهار) ، ابر با درخش، و دستینج معرب آن است. (یادداشت مرحوم دهخدا)، و رجوع به دستینج شود
مُرَکَّب اَز: دست + ینه، پسوند نسبت، معرب آن دستینج. حلقۀ طلا و نقره و امثال آن باشد که زنان بر دست کنند. (برهان)، دست ورنجن. (جهانگیری) (آنندراج)، دستوانه. یاره. یارق. رَسوه. (از اقرب الموارد) (دهار) (السامی)، سِوار. زینتی که زنان در بند دست و ساعد گذارند از جواهر و طلا و یا نقره. (ناظم الاطباء) : تا چو هم آغوش غیوران شوم محرم دستینۀ حوران شوم. نظامی. مسی کز وی مرا دستینه سازند به از سیمی که در دستم گدازند. نظامی. گهی دستینه از دستش ربودی ببازوبندیش بازو نمودی. نظامی. ز دستینه دو ساعد دیده رونق ز زر کرده دو ماهی را مطوق. جامی (ازانجمن آرا)، ، دستکش و پوشاک دست. (ناظم الاطباء) ، دستبند که روز جنگ به دست بندند. دستوانه: اساوره و دستینه های زردر دست راست کرد برسبیل اکرام. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 48) ، دستۀ کارد و شمشیر. (از جهانگیری) (از برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)، دسته و قبضه. (ناظم الاطباء) ، دستۀ طنبور و عود و رباب و مانند آن. (از برهان) (از جهانگیری)، گردن تار و سه تار و جز آن. (ناظم الاطباء) ، دستینۀ رباب و عود. ابریشم و جز آن که بر دستۀ رباب بندند زیرا که به منزلۀ دست برنجن است مر ساعد رباب را. (انجمن آرا) (آنندراج) : نالان رباب از عشق می دستینه بسته دست وی بر ساعدش چون خشک نی رگهای بسیار آمده. خاقانی. دل به گیسوی چنگ بربندید جان به دستینۀ رباب دهید. خاقانی (از انجمن آرا)، از پی دستینۀ رباب کف می چون گهر عقد یک نظام برآمد. خاقانی. بهر دستینۀ رباب از جام و می زر و بسد رایگان برخاسته. خاقانی. دستینه بسته بربط و گیسو گشاده چنگ یعنی درم خریدۀ عیدیم و چاکرش. خاقانی. ، مکتوبی که به دست خود بنویسند. (جهانگیری) (برهان)، آنچه بزرگان به خط خود نویسند. دستخط. (آنندراج) : مرا به باغ تو دستینه ای نوشت چنان که تیره گردد ارتنگ مانوی از وی. منجیک (ازآنندراج)، ، آنچه در آخر کتاب الحاق کنند همچونام خود و تاریخ اتمام و غیره. (برهان) ، توقیع و فرمان پادشاهان. (جهانگیری) (از برهان)، توقیع. (فرهنگ اسدی)، توقیع و مثال. (شرفنامۀ منیری)، رقم شخص و امضای شخص. (ناظم الاطباء)، دستیانه، حکمی که از جانب حاکم برای محکومی نویسندو به دست او دهند. رقم. فرمان. (آنندراج)، حکم قاضی. (ناظم الاطباء) ، دفتر. (دهار) ، ابر با درخش، و دستینج معرب آن است. (یادداشت مرحوم دهخدا)، و رجوع به دستینج شود
پردۀ سفیدی باشد مانند کاغذ که عنکبوت سازد و به درون آن رود و بچه نهد و تخم برآرد اگر آن را بر بازوی کسی که تب ربع میکرده بندند زایل شود. (از برهان) (ازآنندراج). کرتنه. کارتنه. (فرهنگ فارسی معین) ، خود عنکبوت را نیز گویند. (ناظم الاطباء)
پردۀ سفیدی باشد مانند کاغذ که عنکبوت سازد و به درون آن رود و بچه نهد و تخم برآرد اگر آن را بر بازوی کسی که تب ربع میکرده بندند زایل شود. (از برهان) (ازآنندراج). کرتنه. کارتنه. (فرهنگ فارسی معین) ، خود عنکبوت را نیز گویند. (ناظم الاطباء)
جزیره کوچک بین ایتالیا و کرس، در مغرب جزایر لیباریا و شمال غربی صقلیه. طول آن سه میل و عرض دو میل است و اراضی آنجاآتشفشانی است. این جزیره ’استیوتیذس’ یعنی استخوانها نام داشته و وجه تسمیۀ وی آن بود که محارباتی بین سرقوسیین و قرطاجنیین بدانجا روی داد و بسیاری از لشکریان قرطاجنه فرصت را مغتنم دانسته عصیان کردند مخصوصاً که قوّاد لشکر در دادن ارزاق آنان مماطله میکردند، یکبار 6000 لشکری جمع آمدند و جیرۀ خود طلبیدند و رؤسای خود را بعصیان و تمرد تهدید و بدیشان اهانت کردند. و چون خبر این حادثه بحکومت رسید، بسران سپاهیان مزبور دستور قتل سربازان را صادر کرد و ایشان با سربازان بعنوان محاربه با عاصیان بعض جزایر سوار کشتی ها شدند و چون بجزیره مزبور رسیدند سپاهیان را فرودآوردند و خود بی خبر جزیره را ترک کردند و سپاهیان را بی زاد و مسکن گذاشتند، چه آنجا غیرمسکون بودو همه آنان از گرسنگی و رنج هلاک شدند و زمین از استخوانهای ایشان پوشیده شد. (ضمیمۀ معجم البلدان) ، در امان درآمدن خواستن. (مجمل اللغه) ، در زنهار کسی درآمدن، پناه بردن به: با ایشان در استیمان بحصنی که روزی چند از آن جماعت ایمن تواند بود مشورت کرد. (جهانگشای جوینی). و اصحاب اشغال بقلعۀ مرغه استیمان کنند. (جهانگشای جوینی) ، اعتماد کردن به، امین یافتن کسی را، سوگند دادن، مبارک شدن
جزیره کوچک بین ایتالیا و کرس، در مغرب جزایر لیباریا و شمال غربی صقلیه. طول آن سه میل و عرض دو میل است و اراضی آنجاآتشفشانی است. این جزیره ’استیوتیذس’ یعنی استخوانها نام داشته و وجه تسمیۀ وی آن بود که محارباتی بین سرقوسیین و قرطاجنیین بدانجا روی داد و بسیاری از لشکریان قرطاجنه فرصت را مغتنم دانسته عصیان کردند مخصوصاً که قُوّاد لشکر در دادن ارزاق آنان مماطله میکردند، یکبار 6000 لشکری جمع آمدند و جیرۀ خود طلبیدند و رؤسای خود را بعصیان و تمرد تهدید و بدیشان اهانت کردند. و چون خبر این حادثه بحکومت رسید، بسران سپاهیان مزبور دستور قتل سربازان را صادر کرد و ایشان با سربازان بعنوان محاربه با عاصیان بعض جزایر سوار کشتی ها شدند و چون بجزیره مزبور رسیدند سپاهیان را فرودآوردند و خود بی خبر جزیره را ترک کردند و سپاهیان را بی زاد و مسکن گذاشتند، چه آنجا غیرمسکون بودو همه آنان از گرسنگی و رنج هلاک شدند و زمین از استخوانهای ایشان پوشیده شد. (ضمیمۀ معجم البلدان) ، در امان درآمدن خواستن. (مجمل اللغه) ، در زنهار کسی درآمدن، پناه بردن به: با ایشان در استیمان بحصنی که روزی چند از آن جماعت ایمن تواند بود مشورت کرد. (جهانگشای جوینی). و اصحاب اشغال بقلعۀ مرغه استیمان کنند. (جهانگشای جوینی) ، اعتماد کردن به، امین یافتن کسی را، سوگند دادن، مبارک شدن
ستیزه. (برهان). ستیز. استیز. لجاج. (برهان). عناد. خصومت. (برهان) : وگر استیزه کنی با تو برآیم من روز روشنت ستاره بنمایم من. منوچهری. هرکه او استیزه با سلطان کند خانه خود سربسر ویران کند. عطار. ناصحان گفتند از حد مگذران مرکب استیزه را چندان مران. مولوی. ساحران با موسی ازاستیزه را برگرفته چون عصای او عصا. مولوی. قطره با قلزم چو استیزه کند ابله است او ریش خود برمیکند. مولوی. آن منافق با موافق در نماز از پی استیزه آید، نی نیاز. مولوی. ، از بن برکندن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). استیصال. از بیخ برکندن. و منه الحدیث فی الانف: اذا استوعب جدعه، الدیه اذا لم یترک منه شی ٔ. (منتهی الارب). - استیعاب کردن، فراگرفتن
ستیزه. (برهان). ستیز. استیز. لجاج. (برهان). عناد. خصومت. (برهان) : وگر استیزه کنی با تو برآیم من روز روشنت ستاره بنمایم من. منوچهری. هرکه او استیزه با سلطان کند خانه خود سربسر ویران کند. عطار. ناصحان گفتند از حد مگذران مرکب استیزه را چندان مران. مولوی. ساحران با موسی ازاستیزه را برگرفته چون عصای او عصا. مولوی. قطره با قلزم چو استیزه کند ابله است او ریش خود برمیکند. مولوی. آن منافق با موافق در نماز از پی استیزه آید، نی نیاز. مولوی. ، از بن برکندن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). استیصال. از بیخ برکندن. و منه الحدیث فی الانف: اذا استوعب جدعه، الدیه اذا لم یترک منه شی ٔ. (منتهی الارب). - استیعاب کردن، فراگرفتن
دستبند دست برنجن، دسته کارد شمشیر طنبود عود و غیره، مکتوبی که بدست خود نویسد دستخط، فرمان پادشاه توقیع حکم، امضا، آنچه که در پایان کتاب الحاق کنند مانند نام خود تاریخ اتمام و غیره
دستبند دست برنجن، دسته کارد شمشیر طنبود عود و غیره، مکتوبی که بدست خود نویسد دستخط، فرمان پادشاه توقیع حکم، امضا، آنچه که در پایان کتاب الحاق کنند مانند نام خود تاریخ اتمام و غیره