جدول جو
جدول جو

معنی کستو - جستجوی لغت در جدول جو

کستو
(کُ)
قریه ای است فرسنگی کمتر میانۀ شمال و مغرب فرک. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کبستو
تصویر کبستو
کبست
زهر
هر چیز تلخ
کوشت، زهرگیاه
حنظل، میوه ای گرد و به اندازۀ پرتقال با طعم بسیار تلخ که مصرف دارویی دارد، فنگ، علقم، خربزۀ ابوجهل، پژند، پهی، شرنگ، ابوجهل، کرنج، حنظله، پهنور، کبستو، هندوانۀ ابوجهل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هستو
تصویر هستو
شخصی که اقرار و اعتراف به امری بکند، مقر، معترف
هستو شدن: اقرار کردن، اعتراف کردن، برای مثال به هستیش هستو شدی از نخست / اگر خویشتن را شناسی درست (اسدی - مجمع الفرس - هستو)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خستو
تصویر خستو
کسی که به امری اقرار و اعتراف می کند، مقر، معترف، اقرار کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کسوت
تصویر کسوت
لباس، جامه، پوشاک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کستی
تصویر کستی
کشتی، در آیین زردشتی کمربند مقدسی که پس از هفت سالگی موظف به بستن آن هستند، کمربند، برای مثال بر کمرگاه تو از کستی جوزاست بتا / چه کشی بیهده کستی و چه بندی کمرا (خسروی - شاعران بی دیوان - ۱۷۲)
کستی کردن: کشتی گرفتن، مقابله کردن، برای مثال به زور آنکه با باده کستی کند / فکنده ست هرگه که مستی کند (اسدی - ۵۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کستل
تصویر کستل
سرگین گردان، حشره ای سیاه و پردار، بزرگ تر از سوسک های خانگی که در بیابان های گرم پیدا می شود و بیشتر روی سرگین حیوانات می نشیند و آنرا با چرخاندن حمل میکند، سرگین غلتان، سرگین گردانک، خروک، خبزدو، خبزدوک، خزدوک، کوزدوک، چلاک، چلانک، گوگار، گوگال، تسینه گوگال، گوگردانک، بالش مار، کوز، جعل، قرنبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کسته
تصویر کسته
کوفته شده، غلۀ کوبیده شده، غله ای که آن را کوبیده اما هنوز از کاه جدا نکرده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستو
تصویر بستو
سبو، کوزۀ سفالی، کوزۀ روغن، برای مثال چو گردون با دلم تا کی کنی حرب / به بستوی تهی می کن سرم چرب (نظامی۲ - ۲۷۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کستن
تصویر کستن
کوفتن، آزردن، زدن، کویستن، کوستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پستو
تصویر پستو
اتاق کوچک عقب اتاق دیگر، صندوق خانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کستر
تصویر کستر
نوعی خار که برای سوزاندن به کار می رود، خار سیاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پستو
تصویر پستو
صندوقخانه کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشتو
تصویر کشتو
انگور نیم پخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستو
تصویر بستو
کوزه سفالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خستو
تصویر خستو
اقرار کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبستو
تصویر کبستو
هندوانه ابوجهل
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی اشنان، درختچه پیوند مریم و نوعی آلبالوی تلخ است که از دانه های آن جهت دفع کرمهای روده استفاده کنند محلب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کستن
تصویر کستن
کوفتن کوبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته گشتک گشته گونه ای دبیره در زمان ساسانی که گونه ای و گزارش های پنهانی بدان نوشته میشده یربوز از گیاهان یکی از خطوط عهد ساسانی و آن بیست و هشت حرف داشته و بدان عهد ها و موریه (امور محرمانه) و قطایع را می نوشتند و نقش انگشتر یهای ایرانیان و طراز جامه ها و فرشها و سکه های دینار و درهم در ایران باستان بدین کتابت صورت میگرفته
فرهنگ لغت هوشیار
کوفته کوفته شده، غله کوفته که هنوز ش پاک نکرده باشند یعنی از کاه جدا نشده باشد، سرخ مرد عصی الراعی هفت بند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کستی
تصویر کستی
کمربند مقدس
فرهنگ لغت هوشیار
رخت و لباس و جامه و پوشاک و در اصطلاح ورزشکاران کسی که در کارهای ورزشی بیش از دیگران سابقه دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستو
تصویر بستو
((بَ))
سبو، کوزه سفالین، چوبی که ماست را بر هم زنند تا مسکه و دوغ از هم جدا گردد
فرهنگ فارسی معین
((پَ))
اطاق کوچکی که در پشت اتاق دیگری بسازند و اشیاء و لوازم خانه را در آن نهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کسوت
تصویر کسوت
((کِ وَ))
رخت، لباس، جامه پوشیدنی، جمع کسا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کستی
تصویر کستی
((کُ تِ))
کشتی، زنار و ریسمانی که ترسایان و هندوان و زرتشتیان بر کمر بندند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کسته
تصویر کسته
((کُ تَ یا تِ))
کوفته، کوفته شده، غله کوفته که هنوزش پاک نکرده باشند یعنی از کاه جدا نشده باشند، گیاه سرخ مرد، عصی الراعی، هفت بند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کستل
تصویر کستل
((کُ تَ))
جعل، حشره ای سیاه و پردار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کستج
تصویر کستج
((کَ تَ))
گشتگ، یکی از خطوط عهد ساسانی دارای بیست و هشت حرف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هستو
تصویر هستو
((هَ))
دانه میوه، هسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هستو
تصویر هستو
خستو، مقر، معترف، کسی که اعتراف می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خستو
تصویر خستو
((خَ))
مقر، معترف، جمع خستوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خستو
تصویر خستو
معترف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کستک
تصویر کستک
اکمه بزان
فرهنگ واژه فارسی سره