چاره جستن، چاره جویی کردن، در پی چاره بودن، چاره اندیشیدن، برای مثال یکی دانش پژوهی داشت گربز / به چرویدن نگشته هیچ عاجز (شاکر - شاعران بی دیوان - ۴۷)، رفتن، دویدن، با شتاب رفتن، تند رفتن، رفتن با شتاب و سرعت، تکیدن، پو گرفتن، تاختن، پوییدن
چاره جستن، چاره جویی کردن، در پی چاره بودن، چاره اندیشیدن، برای مِثال یکی دانش پژوهی داشت گربز / به چرویدن نگشته هیچ عاجز (شاکر - شاعران بی دیوان - ۴۷)، رفتن، دَویدَن، با شتاب رفتن، تند رفتن، رفتن با شتاب و سرعت، تَکیدَن، پو گِرِفتَن، تاختَن، پوییدَن
جستجو کردن، تفحص کردن، برای مثال بکاوید کالاش را سربه سر / که داند که چه یافت زرّ و گهر (عنصری - ۳۵۵)، کندن، حفر کردن، کنایه از بحث و ستیزه کردن، بگو مگو کردن، کنایه از ور رفتن، دست زدن
جستجو کردن، تفحص کردن، برای مِثال بکاوید کالاش را سربه سر / که داند که چه یافت زرّ و گهر (عنصری - ۳۵۵)، کندن، حفر کردن، کنایه از بحث و ستیزه کردن، بگو مگو کردن، کنایه از ور رفتن، دست زدن
درودن. (آنندراج). درو کردن غله و علف و جز آن. (ناظم الاطباء). حصد. حصاد. بدرودن. بدرویدن. حصاد کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به درودن شود: ای خواجه با بزرگی اشغال چی ترا برگیر جاخشوک و برو می درو حشیش. دقیقی. همه تر و خشکش همی بدرود اگر لابه سازی همی نشنود. فردوسی. روان تو شد بآسمان در بهشت بداندیش تو بدرود هرچه کشت. فردوسی. همان بر که کاری همان بدروی سخن هرچه گوئی همان بشنوی. فردوسی. نگر تا چه کاری همان بدروی سخن هرچه گوئی همان بشنوی. فردوسی. تو زین هرچه کاری پسر بدرود زمانه زمانی ز کین نغنود. فردوسی. بلا و نعمت و اقبال و مردمی و ثنای بری و آری و توزی و کاری و دروی. منوچهری. ابری بیامدی و آن کشت را سیراب کردی چون به درو رسیدی بادی برآمدی و آن را بدرویدی. (قصص الانبیاء ص 131). مردی را دیدند که کشت سبز می درود، پیشتر رفتند. (قصص الانبیاء ص 171). پیری را دیدند که کشت می دروید بعضی رسیده و بعضی نارسیده. (قصص الانبیاء ص 171). آنچه خواهی که ندرویش مکار آنچه خواهی که نشنویش مگوی. ناصرخسرو. خار مدرو تا نگردد دست و انگشتان فگار کز نهال و تخم تتری کی شکر خواهی چشید. ناصرخسرو. چو همی بدرود این سفله جهان کشتۀ خویش بی گمان هرچه که من نیز بکارم دروم. ناصرخسرو. کسی کش تخم جو در کار دارد ز جوگندم نیارد بدرویدن. ناصرخسرو. گردون چو مرغزار و مه نو بر او چو داس گفتی و آفتاب همی بدرود گیا. معزی. تا چو بنفشه نفست نشنوند هم به زبان تو سرت ندروند. نظامی. اگر خار کاری سمن ندروی. سعدی. دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر کای نور چشم من بجز از کشته ندروی. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 345). اصطرام، درویدن کشت را و درویدن درخت را و بریدن. شرق، درویدن ثمره را و چیدن. صرم، درویدن خرمابن را. (از منتهی الارب)
درودن. (آنندراج). درو کردن غله و علف و جز آن. (ناظم الاطباء). حصد. حصاد. بدرودن. بدرویدن. حصاد کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به درودن شود: ای خواجه با بزرگی اشغال چی ترا برگیر جاخشوک و برو می درو حشیش. دقیقی. همه تر و خشکش همی بدرود اگر لابه سازی همی نشنود. فردوسی. روان تو شد بآسمان در بهشت بداندیش تو بدرود هرچه کشت. فردوسی. همان بر که کاری همان بدروی سخن هرچه گوئی همان بشنوی. فردوسی. نگر تا چه کاری همان بدروی سخن هرچه گوئی همان بشنوی. فردوسی. تو زین هرچه کاری پسر بدرود زمانه زمانی ز کین نغنود. فردوسی. بلا و نعمت و اقبال و مردمی و ثنای بری و آری و توزی و کاری و دروی. منوچهری. ابری بیامدی و آن کشت را سیراب کردی چون به درو رسیدی بادی برآمدی و آن را بدرویدی. (قصص الانبیاء ص 131). مردی را دیدند که کشت سبز می درود، پیشتر رفتند. (قصص الانبیاء ص 171). پیری را دیدند که کشت می دروید بعضی رسیده و بعضی نارسیده. (قصص الانبیاء ص 171). آنچه خواهی که ندرویش مکار آنچه خواهی که نشنویش مگوی. ناصرخسرو. خار مدرو تا نگردد دست و انگشتان فگار کز نهال و تخم تتری کی شکر خواهی چشید. ناصرخسرو. چو همی بدرود این سفله جهان کشتۀ خویش بی گمان هرچه که من نیز بکارم دروم. ناصرخسرو. کسی کش تخم جو در کار دارد ز جوگندم نیارد بدرویدن. ناصرخسرو. گردون چو مرغزار و مه نو بر او چو داس گفتی و آفتاب همی بدرود گیا. معزی. تا چو بنفشه نفست نشنوند هم به زبان تو سرت ندروند. نظامی. اگر خار کاری سمن ندروی. سعدی. دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر کای نور چشم من بجز از کشته ندروی. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 345). اصطرام، درویدن کشت را و درویدن درخت را و بریدن. شرق، درویدن ثمره را و چیدن. صرم، درویدن خرمابن را. (از منتهی الارب)
مرکّب از: کاو + یدن پسوند مصدری، (از حاشیۀ برهان چ معین)، جستجو کردن. (برهان)، کابیدن. کافتن. (حاشیۀ برهان چ معین) : بکاوید کالاش را سربسر که داند که چه یافت زر و گهر. عنصری. اماحقیقت روح گویی چه چیز است و صفت خاص وی چیست ؟ شریعت رخصت نداده است از وی کاویدن. (کیمیای سعادت) ، پیله کردن. سربسر گذاشتن. منازعه. ستیزه کردن. (از یادداشتهای مؤلف)، کسی را بدست و زبان آزار دادن. (برهان) : اگر با من دگر کاوی خوری ناگه بسر بر تیغ و بر پهلوی شنگینه. فرالاوی. یک امسال با مرد برنا مکاو بعنوان بیشی و هم باج و ساو. فردوسی. چو نامه بخوانی بیارای ساو مرنجان تن خویش، با بد مکاو. فردوسی. کسی نیز بر اترط کینه جوی نیارست کاویدن از بیم اوی. فردوسی. ، انگولک کردن. وررفتن. (یادداشت بخط مؤلف) ، حفر کردن. کندن زمین و جز آن را: چون بخت النصر بمرد مغز سر وی بکاویدند پشه ای بدیدند. (تاریخ بلعمی)، غلامی پنج و شش پیاده کرد و گفت: فلان جای بکاوید، کاویدن گرفتند. (تاریخ بیهقی)، رخنه کاوید تا بجهد و فسون خویشتن راز رخنه کرد برون. نظامی. به منقار زمین را بکاوید، دو سکره پدیدآمد، یکی زرین پر کنجد و یکی سیمین پرگلاب. آن مرغ سیر بخورد. (تذکرهالاولیاء)، چون کاویدند او را کشته و به خون آغشته دیدند. (مجالس سعدی)، دل من گر بجویمش گنجی است طبع من گر بکاومش کانی است. مسعودسعد. - پوست کاویدن، توی پوست کسی رفتن. پشت سر کسی حرف زدن. در پوستین خلق افتادن: غنی را به غیبت بکاوند پوست که فرعون اگر هست در عالم اوست. سعدی
مُرَکَّب اَز: کاو + یدن پسوند مصدری، (از حاشیۀ برهان چ معین)، جستجو کردن. (برهان)، کابیدن. کافتن. (حاشیۀ برهان چ معین) : بکاوید کالاش را سربسر که داند که چه یافت زر و گهر. عنصری. اماحقیقت روح گویی چه چیز است و صفت خاص وی چیست ؟ شریعت رخصت نداده است از وی کاویدن. (کیمیای سعادت) ، پیله کردن. سربسر گذاشتن. منازعه. ستیزه کردن. (از یادداشتهای مؤلف)، کسی را بدست و زبان آزار دادن. (برهان) : اگر با من دگر کاوی خوری ناگه بسر بر تیغ و بر پهلوی شنگینه. فرالاوی. یک امسال با مرد برنا مکاو بعنوان بیشی و هم باج و ساو. فردوسی. چو نامه بخوانی بیارای ساو مرنجان تن خویش، با بد مکاو. فردوسی. کسی نیز بر اترط کینه جوی نیارست کاویدن از بیم اوی. فردوسی. ، انگولک کردن. وررفتن. (یادداشت بخط مؤلف) ، حفر کردن. کندن زمین و جز آن را: چون بخت النصر بمرد مغز سر وی بکاویدند پشه ای بدیدند. (تاریخ بلعمی)، غلامی پنج و شش پیاده کرد و گفت: فلان جای بکاوید، کاویدن گرفتند. (تاریخ بیهقی)، رخنه کاوید تا بجهد و فسون خویشتن راز رخنه کرد برون. نظامی. به منقار زمین را بکاوید، دو سکره پدیدآمد، یکی زرین پر کنجد و یکی سیمین پرگلاب. آن مرغ سیر بخورد. (تذکرهالاولیاء)، چون کاویدند او را کشته و به خون آغشته دیدند. (مجالس سعدی)، دل من گر بجویمش گنجی است طبع من گر بکاومش کانی است. مسعودسعد. - پوست کاویدن، توی پوست کسی رفتن. پشت سر کسی حرف زدن. در پوستین خلق افتادن: غنی را به غیبت بکاوند پوست که فرعون اگر هست در عالم اوست. سعدی
کرشیدن. کریسیدن. (فرهنگ فارسی معین). فروتنی کردن، فریب دادن. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کرشیدن و کریسیدن شود، کوشیدن. کوشش کردن. سعی کردن. جهد نمودن با همه توانایی، بحث کردن. مباحثه و منازعه نمودن، دره کشیدن، چین خوردن، فراهم آوردن و جمع کردن. (ناظم الاطباء)
کرشیدن. کریسیدن. (فرهنگ فارسی معین). فروتنی کردن، فریب دادن. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کرشیدن و کریسیدن شود، کوشیدن. کوشش کردن. سعی کردن. جهد نمودن با همه توانایی، بحث کردن. مباحثه و منازعه نمودن، دره کشیدن، چین خوردن، فراهم آوردن و جمع کردن. (ناظم الاطباء)
پهلوی، ویرویستن (از ویراو باور کردن. گمان کردن) ، پازند، وروئیستن (از اوستا، ور). (حاشیۀ برهان چ معین). ایمان آوردن. (برهان) (آنندراج). ایمان آوردن. تصدیق نمودن و قبول و اذعان کردن. (رشیدی). تصدیق. (دانشنامۀ علایی) : وراقیل را نیز گفتند تو نیز به خدای تعالی بگرو و مسلمان شو اگرنه تو نیز هلاک گردی. (ترجمه طبری بلعمی). مکن و با ابراهیم بگرو و اگرنه ترا بدست ضعیف ترین خلق تباه گردانم. (ترجمه طبری بلعمی). پس موسی گفت (فرعون را) به من بگرو تا من خدای را دعا کنم تا ترا جوانی بازدهد. (ترجمه طبری بلعمی). از رودکی شنیدم استاد شاعران کاندر جهان به کس مگرو جز بفاطمی. معروفی بلخی. اگر بگروی توبروز حساب مفرمای درویش را شایگان. شهید بلخی. به آیین پیشینگان مگروید بدین سایۀ سروبن بگروید. دقیقی. بگوئید و هم زو سخن مشنوید مگر خود بگفتار او بگروید. فردوسی. که آن را که خواهد دهد نیکوی نگر جز به یزدان به کس نگروی. فردوسی. به که باید گرویدن ز پس از احمد؟ چیست نزد تو برین حجت و برهانی ؟ ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 436). اگر بادیده ای نادیده مشنو تو برهان خواه و بر تقلید مگرو. ناصرخسرو. رسول عجب داشت گفت ایشان امت من اند و بمن گرویده اند. (قصص الانبیاء ص 59). یا عیسی خدا میفرماید من فرستم مائده را، هر که نگرود او را عذابی کنم. (قصص الانبیاء ص 206). در سجود افتادند (قوم یونس) و گفتند بار خدایا بتو گرویدیم. (قصص الانبیاء ص 136). گفت این محمد حق است، بدو بگرو و ایمان آور. (مجمل التواریخ والقصص). پیمبری به سخا گر کسی کند دعوی ز دوستی سخا شاید ار بوی گروی. سوزنی. بدو باید که دانا بگرود زود که جنگ او زیان شد، صلح او سود. نظامی. هست این را خوش جواب ار بشنوی بگذری از کفر و بر دین بگروی. مولوی. سحرست چشم و زلف و بناگوششان دریغ کین مؤمنان بسحر چنین بگرویده اند. سعدی (بدایع). از آن بمن گرویدند طائران حرم که هر نوا که شنیدم شناختم ز کجاست. عرفی (از آنندراج). ، سر به اطاعت نهادن. (برهان) (آنندراج) : گر مردمی نبوت گردد جهان بتو یکرویه بگروند و به کس تو بنگروی. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 403). زو چه ستانم که جوی نیستش جز گرویدن گروی نیستش. نظامی. ، بر دل محبت و اطاعت شخصی را گره بستن. (برهان) (آنندراج) : نزدیک قاضی شیراز بوالحسن آمد و بدو بگروید. (تاریخ بیهقی)، پذیرفتن. (برهان) (آنندراج) : هر که... اخبار گذشتگان بخواند و بگرود و کار زمانۀ خویش نیز نگاه کند. (تاریخ بیهقی)
پهلوی، ویرویستن (از ویراو باور کردن. گمان کردن) ، پازند، وروئیستن (از اوستا، ور). (حاشیۀ برهان چ معین). ایمان آوردن. (برهان) (آنندراج). ایمان آوردن. تصدیق نمودن و قبول و اذعان کردن. (رشیدی). تصدیق. (دانشنامۀ علایی) : وراقیل را نیز گفتند تو نیز به خدای تعالی بگرو و مسلمان شو اگرنه تو نیز هلاک گردی. (ترجمه طبری بلعمی). مکن و با ابراهیم بگرو و اگرنه ترا بدست ضعیف ترین خلق تباه گردانم. (ترجمه طبری بلعمی). پس موسی گفت (فرعون را) به من بگرو تا من خدای را دعا کنم تا ترا جوانی بازدهد. (ترجمه طبری بلعمی). از رودکی شنیدم استاد شاعران کاندر جهان به کس مگرو جز بفاطمی. معروفی بلخی. اگر بگروی توبروز حساب مفرمای درویش را شایگان. شهید بلخی. به آیین پیشینگان مگروید بدین سایۀ سروبن بگروید. دقیقی. بگوئید و هم زو سخن مشنوید مگر خود بگفتار او بگروید. فردوسی. که آن را که خواهد دهد نیکوی نگر جز به یزدان به کس نگروی. فردوسی. به که باید گرویدن ز پس از احمد؟ چیست نزد تو برین حجت و برهانی ؟ ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 436). اگر بادیده ای نادیده مشنو تو برهان خواه و بر تقلید مگرو. ناصرخسرو. رسول عجب داشت گفت ایشان امت من اند و بمن گرویده اند. (قصص الانبیاء ص 59). یا عیسی خدا میفرماید من فرستم مائده را، هر که نگرود او را عذابی کنم. (قصص الانبیاء ص 206). در سجود افتادند (قوم یونس) و گفتند بار خدایا بتو گرویدیم. (قصص الانبیاء ص 136). گفت این محمد حق است، بدو بگرو و ایمان آور. (مجمل التواریخ والقصص). پیمبری به سخا گر کسی کند دعوی ز دوستی سخا شاید ار بوی گروی. سوزنی. بدو باید که دانا بگرود زود که جنگ او زیان شد، صلح او سود. نظامی. هست این را خوش جواب ار بشنوی بگذری از کفر و بر دین بگروی. مولوی. سحرست چشم و زلف و بناگوششان دریغ کین مؤمنان بسحر چنین بگرویده اند. سعدی (بدایع). از آن بمن گرویدند طائران حرم که هر نوا که شنیدم شناختم ز کجاست. عرفی (از آنندراج). ، سر به اطاعت نهادن. (برهان) (آنندراج) : گر مردمی نبوت گردد جهان بتو یکرویه بگروند و به کس تو بنگروی. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 403). زو چه ستانم که جوی نیستش جز گرویدن گروی نیستش. نظامی. ، بر دل محبت و اطاعت شخصی را گره بستن. (برهان) (آنندراج) : نزدیک قاضی شیراز بوالحسن آمد و بدو بگروید. (تاریخ بیهقی)، پذیرفتن. (برهان) (آنندراج) : هر که... اخبار گذشتگان بخواند و بگرود و کار زمانۀ خویش نیز نگاه کند. (تاریخ بیهقی)
بمعنی چاره جستن باشد. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). چاره جستن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). چاره جویی کردن. چاره اندیشیدن: یکی دانش پژوهی داشت گربز به چرویدن نگشته هیچ عاجز. شاکربخاری. دولت و نصرت و سعادت را نیست کاری ورای چرویدن. شمس فخری (از جهانگیری). ، بمعنی دویدن باشد. (برهان) (آنندراج). دویدن و روان شدن. (ناظم الاطباء)
بمعنی چاره جستن باشد. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). چاره جستن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). چاره جویی کردن. چاره اندیشیدن: یکی دانش پژوهی داشت گربز به چرویدن نگشته هیچ عاجز. شاکربخاری. دولت و نصرت و سعادت را نیست کاری ورای چرویدن. شمس فخری (از جهانگیری). ، بمعنی دویدن باشد. (برهان) (آنندراج). دویدن و روان شدن. (ناظم الاطباء)