جدول جو
جدول جو

معنی کرد - جستجوی لغت در جدول جو

کرد
قومی آریایی که در نواحی غربی ایران، عراق، ترکیه و سوریه به سر می برند و به طوایف بسیار تقسیم می شوند، هر یک از افراد این قوم، کنایه از چوپان، چادرنشین
تصویری از کرد
تصویر کرد
فرهنگ فارسی عمید
کرد
کردار، عمل، کردن، پسوند متصل به واژه به معنای انجام دادن مثلاً کارکرد
تصویری از کرد
تصویر کرد
فرهنگ فارسی عمید
کرد
(کَ)
گردن یا بن آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کقوله و اضرب بحد السیف عظم کرده. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). معرب از فارسی است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
کرد
ابن طاهر مقدسی گوید: قریه ای از قرای بیضاء است و از آنجاست ابوالحسن علی بن حسین بن عبداﷲ الکردی. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
کرد
(کِ)
دخل. درآمد. مقابل خورد. (یادداشت مؤلف).
- کرد و خورد، تلاش روزانه صرف معاش روزانه. رجوع به مدخل کرد و خورد شود.
- کرد و خورد نکردن، دخل و خرج برابر نیامدن. (یادداشت مؤلف).
- کردی خوردی، دخل به اندازۀ هزینه. رجوع به مدخل کردی خوردی شود
لغت نامه دهخدا
کرد
(کُ)
اصطخری گوید: شهری بزرگ است در ابرقوه و قصرهای بسیار دارد و آنجا ارزانی است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
کرد
(کَ / کِ)
کردار که کار و عمل و به فعل آوردنیها باشد اعم از نیک و بد. (برهان) (آنندراج). کار. عمل. فعل. (ناظم الاطباء). کرده. کردار. (یادداشت مؤلف) :
پشیمان شد از کرد خود شهریار (هرمز)
وز آن پنبه و جامۀ پرنگار.
فردوسی.
گزین کرد از آن فیلسوفان روم
سخنگوی و بادانش و پاک بوم
بجای آمد از موبدان شست مرد
زدوده روان و خرد را به کرد.
فردوسی.
فضل و کرم کردتوست جود و سخا ورد توست
دولت شاگرد توست جوهر عقل اوستاد.
منوچهری.
چنانکه آدم از کرد خود پشیمان شد
ز کردهای خود امروز ما پشیمانیم.
مسعودسعد.
کرد پیش آر و گفت کوته کن
با چنین گفت کرد همره کن.
سنایی.
هر آنچه گفت همه گفت اوست مستحسن
هر آنچه کرد همه کرد اوست مستحکم.
سوزنی.
و ما را به کرد خویش مأخوذ و متهم و معاتب و معاقب گرداند. (سندبادنامه ص 79).
ز کرد خویش بی تدبیر گشتم
درین زندان که هستم پیر گشتم.
نظامی.
تو معذور داری به انعام خویش
اگر زلتی آید از کرد من.
سعدی.
، شغل، خدمت، هر فعل خواه نیک و یا بد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کرد
(کَ / کِ)
شاخی را گویند که در وقت پیراستن از درخت بریده باشند. (برهان) (از ناظم الاطباء) ، آبگیرو آب انبار و تالاب هم هست که به عربی شمر گویند. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، سبزی زار. تره زار. (ناظم الاطباء) ، زمین زراعت کرده را گویند عموماً و زراعت شالی و برنج و سبزی خوردنی و مانند آن را خصوصاً. (برهان). قطعه زمین را گویند که کناره های آن را بلند کرده باشند و در میان آن سبزی بکارند یا زراعت دیگر کنند. (برهان) (از ناظم الاطباء). کرت. (ناظم الاطباء). زمینی را گویند که برای کاشتن سبزی یا میوه درست کنند و در آن چیزی کارند. (آنندراج) :
سر برکشیده شاخ سپرغم ز کرد خویش
چون قبۀ زمرد بر شاخکی نزار.
ابوالحسن بهرامی.
کردمت پیدا که بس خوب است قول آن حکیم
کاین جهان را کرد ماننده به کرد گندنا.
ناصرخسرو.
درمکن در کرد شلغم پوز خویش
تا نگردد با تو او هم طبعو کیش
توبه کردی او به کردی مودعه
زآنکه ارض الله آمد واسعه.
مولوی.
هر یکی با جنس خود درکردخود
از برای پختگی نم می خورد
تو که کرد زعفرانی زعفران
باش و آمیزش مکن با دیگران.
مولوی
لغت نامه دهخدا
کرد
(رَ ضَ)
راندن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). راندن ستور را. (ناظم الاطباء) ، دور کردن دشمن را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، بریدن. (منتهی الارب). بریدن چیزی را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کرد
کردار که کار و عمل و به فعل آوردنیها باشد اعم از نیک وبد، کار، عمل، فعل، کردار، کرده
فرهنگ لغت هوشیار
کرد
((کَ))
کردن، عمل آوردن، کردار، عمل
تصویری از کرد
تصویر کرد
فرهنگ فارسی معین
کرد
((کَ یا کِ))
شاخه ای که در وقت پیراستن از درخت بریده می شود، قطعه زمینی که کناره های آن را بلند کنند تا آب در آن نشیند و در میان آن سبزی کارند یا زراعت کنند
تصویری از کرد
تصویر کرد
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کردعلی
تصویر کردعلی
(پسرانه)
کرد (فارسی) + علی (عربی) مرکب از کرد (نام طایفه ای) + علی (بلندمرتبه)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کردگر
تصویر کردگر
کردگار، انجام دهنده، فعال، از نام های خداوند، به عمد، عمداً، آفریننده، خالق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کردن
تصویر کردن
انجام دادن، عمل کردن
داخل کردن، ریختن برای مثال همی خون دام و دد و مرد و زن / بگیرد کند در یکی آبزن (فردوسی - ۱/۷۷) وارد کردن
بردن
تکرار کردن سخنی، برای مثال بی دلی در همه احوال خدا با او بود / او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد (حافظ۲ - ۲۷۲)
تبدیل کردن به چیز دیگر مثلاً پولهایش را دلار کرد
مخلوط کردن، داخل کردن، آمیختن،
سپری کردن، گذراندن، رساندن زمانی به زمان دیگر مثلاً شب را همین جا صبح کردم،
پیدا کردن وضع یا حالتی خاص
مبتلا شدن به بیماری،
برای ساختن فعل لازم، پسوند متصل به واژه به معنای فعل متعدی و عبارت فعلی به کار می رود مثلاً لطف کردن، گریه کردن، کپی کردن،
ساختن، برپا کردن یک بنا
نوشتن، تالیف کردن برای مثال نامه ای کن به خط و طاعت خویش / علم عنوانش نقطها تکبیر (ناصرخسرو۱ - ۲۵۶) ساختن، درست کردن، آفریدن، خلق کردن برای مثال شربت نوش آفرید از مگس نحل / نخل تناور کند ز دانۀ خرما (سعدی۲ - ۳۰۳)
گزاردن، به جا آوردن
مصرف کردن، خرج کردن
منصوب کردن، قرار دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کردار
تصویر کردار
کار، عمل، رفتار، برای مثال کردار اهل صومعه ام کرد می پرست / این دوده بین که نامۀ من شد سیاه از او (حافظ - ۸۲۶ حاشیه)، طرز، روش، قاعده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرده کار
تصویر کرده کار
کارکرده، کارآزموده، مجرب، کاردان، برای مثال جادو نباشد از تو به تنبل سوارتر / عفریت کرده کار و تو ز او کرده کارتر (دقیقی - ۹۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کردر
تصویر کردر
دره، زمین پشته پشته، بیابان، برای مثال خوارزم گرد لشکرش ار بنگری همی / بینی علم علم تو به هر دشت و کردری (عنصری - ۳۴۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرده
تصویر کرده
انجام یافته، مخلوق، آفریده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کردنی
تصویر کردنی
لایق و شایستۀ انجام دادن، برای مثال خون پیاله خور که حلال است خون او / در کار باده باش که کاری است کردنی (حافظ - ۹۵۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کردمند
تصویر کردمند
چابک و چالاک، تند و تیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کردوسه
تصویر کردوسه
دستۀ بزرگ سوار یا اسب، در علم زیست شناسی دو استخوان که با یک مفصل به هم متصل شده باشند
فرهنگ فارسی عمید
(بِ کَ)
قریه ای است به سه فرسنگی مرو. (از سمعانی). و رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 257 شود، آمیزش. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ / عُ کَ رِ / عُ رُ)
غلام عکرد،کودک فربه تندار، یا نزدیک بلوغ رسیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عکرود. و رجوع به عکرود شود
لغت نامه دهخدا
(رِ کُرْ)
رکورد. رجوع به رکورد شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دیروز باشد. (آنندراج). روز گذشته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ دِ)
گنده پیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عجوز. (اقرب الموارد) ، مرد درشت و سخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مردسخت. (اقرب الموارد). ج، کرادح. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کردیت
تصویر کردیت
اعتبار، اعتماد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عکرد
تصویر عکرد
کودک فربه
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به کرد از قوم کرد، زبان کردان، نیمتنه ای که در قدیم روی قبا می پوشیدند و آن یا آستین نداشت و یا دارا آستینی کوتاه بود و نیز گاه بلند و تمام آستین بود و درین صورت آنرا} کدبی {میگفتند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کردار
تصویر کردار
عمل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کردان
تصویر کردان
اکراد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کرده
تصویر کرده
مفعول
فرهنگ واژه فارسی سره
دهکده ای از دهستان چهاردانگه هزار جریب ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان چهار دانگه ی هزار جریب ساری
فرهنگ گویش مازندرانی