جدول جو
جدول جو

معنی کخ - جستجوی لغت در جدول جو

کخ
کرم، هر نوع حشرۀ ریز، حشره
تصویری از کخ
تصویر کخ
فرهنگ فارسی عمید
کخ
تلخ، بد مزه، بیشتر در موقعی که بخواهند چیزی را از دست کودک بگیرند که نخورد تلفظ می شود
تصویری از کخ
تصویر کخ
فرهنگ فارسی عمید
کخ
صورت یا پیکر زشت و ترسناک که برای ترساندن کودکان درست می کردند
تصویری از کخ
تصویر کخ
فرهنگ فارسی عمید
کخ(زَمْ بَ / بِ)
کرم را گویند چه هرگاه گویند که به فلانه چیز کخ افتاده است مراد آن باشد که کرم افتاده است. (برهان). کرم که در میوه و غیره می افتد. (غیاث اللغات). در لهجۀ خراسانیان کرم باشد که در سیب و دیگر میوه ها افتد.
- در چیزی کخ افتادن، کرم افتادن در آن چیز و کرم زدن آن. (ناظم الاطباء).
- کخ لوجویی (در تداول خراسانیان) (= کخ لب جویی) ، کرم خاکی. (فرهنگ فارسی معین) ، (در تداول مردم خراسان) نام عام اکثر بندپائیان خصوصاً ردۀ حشرات و عنکبوتیان و هزارپائیان و کرمهاست. (از فرهنگ فارسی معین)
گیاهی باشد که از درون آب روید و از آن حصیر بافند و در خراسان انگور و خربزه بدان آویزند. (برهان). گیاهی که از میان آب برویدو از آن حصیر ببافند و آن را دخ و دوخ و لخ و لوخ نیز گویند و چون از گیاه صورت زشتی بجهت ترسانیدن اطفال سازند آن را نیز کخ نامند. (فرهنگ جهانگیری). گیاهی که بدان بوریا بافند. (غیاث اللغات) :
نمانم جز عروسی را در این سنگ
که از کخ کرده باشندم به نیرنگ.
نظامی.
رجوع به کخ در مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
کخ(رُ)
خرخر کردن در خواب. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کخیخ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به کخیخ شود
لغت نامه دهخدا
کخ(کَ)
نام شهری است. (برهان) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کخ(کُ)
ربرت کخ (1843- 1910 میلادی) پزشک و میکرب شناس شهیر آلمانی است. کشف باسیل بیماری سل از افتخارات اوست
لغت نامه دهخدا
کخ(کُ / کَ / کِ)
صورتی باشد زشت که کودکان را بدان ترسانند. (فرهنگ اسدی). هر صورت مهیب و زشتی باشد که بسازند و اطفال را بدان ترسانند. (برهان) (آنندراج). صورت زشت باشد که طفلان را بدان ترسانند. (صحاح الفرس) (غیاث اللغات). صورت زشتی که بجهت ترسانیدن اطفال از گیاه کخ سازند. (فرهنگ جهانگیری). شکل و پیکر زشت و مهیبی که سازند و اطفال را بدان ترسانند و هر چیزی که مشابه و مانند آن باشد. (از ناظم الاطباء). لولو. بخ. یک سر و دو گوش. فازوع. (یادداشت مؤلف). بیقور. فازوعه. (السامی فی الاسامی) :
آیم و چون کخ به گوشه ای بنشینم
پوست به یک ره برون کنم ز ستغفار.
فرخی.
ایمن بود از چشم بد آنکس که ز زشتی
در چشم کسان چون رخ شطرنج بود رخ
زان ایمنی از دیدن هر کس که بگویند
اندرمثل عامه که گچ را نپزد کخ.
سنائی.
- امثال:
کخ کخ را نمی برد، لولو، لولو را نمی برد. (از فرهنگ فارسی معین).
، بمعنی صورت زیبا که از چوب و غیره ترتیب دهند و لباس رنگین پوشانند. (غیاث اللغات) :
عروس کخ شبستانرا نشاید
ترنج از موم بستانرا نشاید.
نظامی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کخ(کِ)
لفظی است که بجهت نفرت فرمودن اطفال از چیزی که نخواهند به ایشان بدهند یا خواهند از ایشان پس بگیرند گویند. (برهان). در آذربایجان چون خواهند اطفال را از طعامی مضر منع کنند گویند کخ است. (صحاح الفرس). گاهی این لفظ را بجهت نفرت طفلان از خوردن چیزی که مناسب نیست و خواهند از او پس گیرند گویند و دیده ام در فرهنگ که گفته اند حضرت ختمی مآب وقتی به این لفظ پارسی تکلم فرموده اند زیرا که خرمای صدقه حاضر شده بود و حسنین یکی از آنها را در دهان مبارک گذاشته ’و ادخل رسول الله اصبعه فی فیه و قال کخ کخ فخرج التمره من فیه’ والله اعلم و راوی این حدیث فقیه ابواللیث سمرقندی آن را در کتاب بستان در باب من تکلم بالفارسیه آورده است. (آنندراج). یع، کلمه ای است که بدان زجر کنند تا از گرفتن چیزی بازماند مثل کخ در عجم. (منتهی الارب). رجوع به کخکخ شود
لغت نامه دهخدا
کخ(کِ)
تلخ و بی مزه باشد. (برهان). مزه تلخ. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
کخ
کرم، حشره
تصویری از کخ
تصویر کخ
فرهنگ لغت هوشیار
کخ((کَ یا کُ یا کِ))
لولو، بچه ترسان
تصویری از کخ
تصویر کخ
فرهنگ فارسی معین
کخ((کُ))
کرم، نام عام اکثر بندپایان (خصوصاً رده حشرات و عنکبوتیان و هزارپایان و کرم ها)
تصویری از کخ
تصویر کخ
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کخ کخ
تصویر کخ کخ
صدای خنده، صدای سرفه، صدای نفس نفس زدن
فرهنگ فارسی عمید
(رَ تَ / تِ کَ دَ)
سرفه کردن. سرفیدن. سرف سرف، خنده زدن. خنده کردن به آواز، حال صوفیان یافتن. قول و ترانه و تصنیف صوفیانه سر کردن: پنداشتم که آمده ای که چیزی پرسی برو ای دوست که من کاری دارم مهمتر از اینکه من چیزی بشما دهم تا شما دحمل کو زنید و کخ کخ کنید و این بیت برگویید و رقص کنید:
آراسته و مست به بازار آیی
ای دوست نترسی که گرفتار آیی.
(اسرارالتوحید چ بهمنیار ص 225 و چ صفا ص 284)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
کخ کخ گفتن کودک را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
راندن چیزی را از جای خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
خر خرکردن در خواب. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به کخ ّ شود
لغت نامه دهخدا
(کُ کُ)
حراره بود و حال صوفیان. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). حراره. (لغت نامۀ حافظ اوبهی). قول. تصنیف ترانه. زجل. موشح. موشحه. شرقی. عروض البلد. قوما. ملعبه. کاری. موالیا. (یادداشت مؤلف) :
آهی کن و زین جای بجه گرد برانگیز
کخ کخ کن و برگرد وبدر بر پس ایزار.
حقیقی صوفی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
کخکخ اندر سماع چیست خری
چک چک اندر چراغ چیست تری.
سنائی.
، بمعنی حرارت و گرمی هم آمده لیکن اشاره به حرکتش نشده. (برهان). حرارت و گرمی. (ناظم الاطباء). صاحب برهان و به تبع او دیگران بمعنی حرارت و گرمی آورده اند و ظاهراً به اشتباه از حراره که قول و ترانه است و ذکر شد گرفته اند و حراره را حرارت پنداشته. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
گیاهی باشد که از آن جاروب سازند و آتش هم بدان روشن کنند و به این معنی با جیم فارسی هم آمده است. (برهان). گیاهی که بدان زمین و فرش خانه را روبند و آتش نیز به آن افروزند. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). کخچ. (از برهان) (ناظم الاطباء). علف جارو. خلنگ. (فرهنگ فارسی معین) :
دست و پا و روی خوبان پر کلخج
ریش پیران زرد از بس دود کخج.
طیان بمی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کُ تَ / تِ)
بمعنی شعلۀ آتش باشد. (برهان) (آنندراج). زبانۀ آتش. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کُ کُ)
صدا و آواز سرفه کردن. (برهان). آواز سرفه کردن. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). آواز سرفه. (غیاث اللغات). سرفه کردن و تندتند نفس زدن. (فرهنگ فارسی معین) :
خرس نیز ار خورد بناچارش
زود در کخکخ اوفتد کارش.
اوحدی (از آنندراج).
، صدای خنده را نیز گفته اند. (برهان). صدای خندۀ بلند. (آنندراج). آواز و صدای خنده. (ناظم الاطباء) :
از پی مصلحت بر او خندد
کخکخی در بروت او بندد.
سنائی.
چونکه درد و شور او بسیار شد
هر که صوفی بود بااو یار شد
کخکخی و های و هویی می زدند
تا که چندین مست و بی خود می شدند.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(کِ کِ / کَ کَ / کَخ خ کَخْ خِنْ / کَخْ خِنْ کَخْ خِن / کَ خِ کِ خِ)
کلمه ای است که بدان کودک رازجر کنند تا از چیزی که ارادۀ تناول آن دارد بازایستد و کذا عند التقذر من شی ٔ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و قیل کلمه اعجمیه عربتها العرب. (منتهی الارب). و رجوع به کخکخ مادۀ قبل و رجوع به کخ شود
لغت نامه دهخدا
(کَ ژَ دَ / دِ)
بمعنی دیو باشد که در مقابل پری است. (برهان) (آنندراج) ، روان بد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ کِ)
کلمه ای است که آنرا در وقت نفرت فرمودن از چیزی گویند. (برهان) (آنندراج). رجوع به کخ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کخج
تصویر کخج
علف جارو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کخچ
تصویر کخچ
کخج: (دست و پای و روی خوبان پر کلخچ روی پیران (ریش بیرون) زود از بس دود کخچ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کخکخ
تصویر کخکخ
کلمه ایست که در وقت نفرت فرمودن از چیزی گویند، صدای خنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاکخوی
تصویر پاکخوی
پاکخو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کخ ژنده
تصویر کخ ژنده
ابلیس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نیکخواهی
تصویر نیکخواهی
صلاحدید
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نیکخواهانه
تصویر نیکخواهانه
صلاحدید
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نسکخانه
تصویر نسکخانه
کتابخانه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تکخال
تصویر تکخال
آس
فرهنگ واژه فارسی سره
مرد متاهل، مرد زن دار
فرهنگ گویش مازندرانی