جدول جو
جدول جو

معنی کبه - جستجوی لغت در جدول جو

کبه
برآمدگی چیزی، هر چیزی که روی هم ریخته و از زمین برآمده باشد مانند کپۀ خاک، شاخ حجامت
تصویری از کبه
تصویر کبه
فرهنگ فارسی عمید
کبه
(کُبْ بَ)
گروه مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (متن اللغه) ، گروه اسبان. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، گروهۀ ریسمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (متن اللغه). ج، کبب، کباب. (متن اللغه) ، شتر بزرگ، گرانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، غدۀ شبیه ریش. (از اقرب الموارد) ، نزد اهل شام خوراکی است از گوشت کوبیده و گندم نیم کوفته. ج، کبب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کبه
(کُبْ بَ / کُ بَ / کَ بَ)
شیشه یا شاخ یا کدویی باشد که حجامان آن را بر محل حجامت نهند و بمکند و معرب آن قبه است. (برهان). شیشۀ حجامان. (صحاح الفرس). شاخ و کدوی حجامت. (ناظم الاطباء). کدو یا شیشه ای که حجامان آن را بر محل حجامت نهند و بمکند تا خون به یکجا بهم آید آنگاه بر آن استره زنند. (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) :
خواجه بمکد والله خواجه بمکد والله
از... تو وز آبش، چون کبه مکد گرّا.
معروفی.
چو کودک را ز شیرینی تب آید
زنندش کبه گر بر سر نکوتر.
امیرخسرو (از آنندراج).
، برآمدگی هر چیز. (برهان) (ناظم الاطباء) ، گاهی بر استره نیز اطلاق کنند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کبه
((کُ یا کَ بّ))
برآمدگی، قبه، شاخ حجامت
تصویری از کبه
تصویر کبه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مکبه
تصویر مکبه
سرپوش ظرف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رکبه
تصویر رکبه
محل اتصال ساق پا و ران، زانو
فرهنگ فارسی عمید
(رُ بِ)
زانو. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). رکبه، محل اتصال ران و ساق پا. زانو. (از فرهنگ فارسی معین) : هر روز از رقبۀ صبح تا رکبۀ رواح و از خروج ظلام تا دخول شام بر مسند مظالم نشستی. (سندبادنامه ص 36). رجوع به رکبه شود
لغت نامه دهخدا
(رِ کَ بَ)
جمع واژۀ راکب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به راکب شود
لغت نامه دهخدا
(نُ بَ)
انبار گندم کیل و وزن ناکرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مقداری طعام غیرمعین و وزن ناشده. (از المنجد). صبره من الطعام. (اقرب الموارد). ج، نکب
لغت نامه دهخدا
(مِ کَبْ بَ / بِ)
مکبه. سرپوش. نهنبن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فرموده بود تا سر حسنک پنهان از ما آورده بودند و بداشته در طبقی با مکبه پس گفت نوباوه ای آورده اند از آن بخوریم همگان گفتند خوریم، گفت بیارید آن طبق بیاوردند و از دور مکبه برداشتند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 188). خوردنیها دست به دست غلامان مطبخ بدادندی اندر ظرفهای زرین و مکبه ها به جواهر. (مجمل التواریخ والقصص). چون مکبه که بر سر چیزی نهند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَبْ بَ)
به لغت مراکش، چرخه و کلافه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مِ کَبْ بَ)
آنچه بر سر طبق افکنند. (مهذب الاسماء). سرپوش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ)
شترسواران کمتر از رکب. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به رکب شود
لغت نامه دهخدا
(رُ بَ)
وادیی است به طائف. (منتهی الارب). گویند نام وادیی است در طایف ونیز گویند کوهی است در حجاز. زمخشری گوید: مفازه ای است که در مسافت دو روز از مکه واقع شده و امروز طایفۀ عدوان در آنجا سکونت دارد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رُ بَ)
بیخ صلیانیه. که نباتی است دشتی. (منتهی الارب). بیخ بریدۀ صلیانیه که نباتی است دشتی. (آنندراج) (از اقرب الموارد). بیخ بریدۀ صلیان. (ناظم الاطباء). صدف البواسیر. (یادداشت مؤلف) (از تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به صدف البواسیر و صلیانیه شود، زانو یا جای باریکی ساق و ذراع ستور یا آرنج از هر حیوان. ج، رکبات و رکبات و رکبات و رکب. و کذلک کل ماکان علی فعله الا فی ذوات الیاء فانهم لایحرکون موضع العین منه بالضم و کذلک فی المضاعف. (منتهی الارب). زانو. جای باریکی ساق. ذراع ستور. (ناظم الاطباء). زانو. (دهار) (آنندراج) (از معجم البلدان). پیوندگاه میان قسمت پایین اطراف ران و قسمت بالای ساق پا، و گویند آرنج ذراع ازهر چیز. و در مثل است: ’شر الناس من ملحه علی رکبه’برای کسی که زود خشمگین شود و نیز برای اشخاص بیوفازده می شود. (از اقرب الموارد). رجوع به زانو شود.
- رکبهالدجاجه (اصطلاح نجوم) ، با رکبهالرامی دوستاره اند. (از اقرب الموارد). رجوع به رکبهالرامی شود.
- رکبهالراس، روشن ترین ستارۀ صورت قوس که بر زانوی راست اسب است. (یادداشت مؤلف). رجوع به قوس شود.
- رکبهالرامی. (اصطلاح نجوم). با رکبهالدجاجه دو ستاره اند. (از اقرب الموارد). رجوع به ترکیب رکبهالدجاجه شود
لغت نامه دهخدا
(رِ بَ)
نوعی از برنشست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، برنشست. اسم است رکوب را. (منتهی الارب) (آنندراج). برنشست. (ناظم الاطباء). رجوع به رکوب شود
لغت نامه دهخدا
(سَ کَ بَ)
سبوسۀ سر. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
پارچۀ گرد بریده برای سریر مانند شبکه، پوست تنک که بر روی جنین باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زُ بَ)
نطفه، فرزند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، فی المثل هو الام زکبه، ای الام شی ٔ لقطه شی ٔ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). او حقیرترین چیزی است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ)
توبره ای از چرم یا قماشی که بنایان ابزار و کودکان مکتب کتاب و جزوه و قلم و قلمدان و شکارچیان شکار و قلندران چرس در وی نهند و بر پشت فروآویزند. و این کلمه متداول است لکن در کتب لغت نیافتم و احتمال میرود این کلمه اصل کلمه حقب و حقیبۀ عرب یا بالعکس باشد. چنته. چرسدان. توبرۀ خورجین. تلی. و رجوع به حقب و حقیبه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از آبه
تصویر آبه
لیزابه و لعابی که توام با جنین از شکم مادر برآید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربه
تصویر ربه
مونث رب زن خدا بت مادینه مونث رب بتی که بصورت زن ساخته شده
فرهنگ لغت هوشیار
خود خواهی، پیر گولی گولی در پیری سواری که مایحتاج خود را بفتراک بسته و مسلح و مکمل یراق میراند سبای سوار زبده سوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثبه
تصویر ثبه
جماعت، گروه مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جبه
تصویر جبه
جامه گشاد و بلند که روی جامه های دیگر بتن کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبه
تصویر حبه
دانه، یک تخم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ببه
تصویر ببه
پارسی تازی گشته پیه نادان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبه
تصویر خبه
خاکشیر خرگوشک شفترک، پسته زمین گود، پاره پازه ای از جامه خفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکه
تصویر بکه
دریدن و پاره کردن، مکه معظمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکبه
تصویر نکبه
نکبت در فارسی پلاسک هولشک خواری نگوساری، رنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکبه
تصویر مکبه
مکبه در فارسی: سر پوش سر پوش: (آن طبق بیاوردند و از دور مکبه برداشتند) (بیهقی. فض. 188)
فرهنگ لغت هوشیار
سبوسه سر شوره سر زه نیام، توره سر آشی که از سرکه و گوشت و بلغور و میوه خشک پزند و آن چنانست که گندم را بلغور کنند و در سرکه بخیسانند و خشک کنند و هر وقت که خواهند صرف نمایند سرکه با آش سرکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زکبه
تصویر زکبه
زه (نطفه)
فرهنگ لغت هوشیار
زانو، آرنج از هر جانور ، سواری محل اتصال ران و ساق پا زانو جمع رکب رکبات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبد
تصویر کبد
جگر
فرهنگ واژه فارسی سره