جدول جو
جدول جو

معنی کالنگ - جستجوی لغت در جدول جو

کالنگ(لَ)
نوعی از کارد نعلبندان و بیطار اسب. (آنندراج). از آلات نعلبندان. سمتراش. (شعوری ج 2 ورق 248) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کالنگ
نوعی کارد نعلبندان و بیطاران اسب
تصویری از کالنگ
تصویر کالنگ
فرهنگ لغت هوشیار
کالنگ((لَ))
نوعی کارد نعلبندان و بیطاران اسب
تصویری از کالنگ
تصویر کالنگ
فرهنگ فارسی معین
کالنگ
کلنگ
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کارنگ
تصویر کارنگ
(پسرانه)
چرب زبان، زبان آور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از النگ
تصویر النگ
سبزه زار، مرغزار، چراگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارنگ
تصویر کارنگ
چرب زبان، زبان آور، فصیح، صاحب طرب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شالنگ
تصویر شالنگ
نمد اسب، گلیمی که زیر سایر فرش ها می اندازند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالنگ
تصویر بالنگ
میوه ای از خانوادۀ مرکبات، باتس، باتو، ترنج، اترج، نوعی خیار کشیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لالنگ
تصویر لالنگ
طعامی که مردم فقیر از مهمانی ها با خود ببرند، نان پارۀ گدایی، برای مثال پاره های نان و لالنگ و طعام / در میان کوی یابد خاص و عام (مولوی - ۴۶۶)
فرهنگ فارسی عمید
(لَ)
به فارسی اترج را گویند. (فهرست مخزن الادویه). نوعی از ترنج باشد که بسیار شیرین و نازک شود و از آن مربا سازند. (برهان قاطع) (آنندراج). جنسی است از ترنج بزرگ. (شرفنامۀ منیری). قسمی از مرکبات کشیده اندام که از پوست گوشت آلود آن مربای بالنگ کنند. (یادداشت مؤلف). نوعی از ترنج بود که بغایت نازک و شیرین شده از آن مربا پزند. نوع ترنج و شیرین تر از آن. (ناظم الاطباء). قسمی از مرکبات که شکل درازی دارد و پوست سفید داخلیش کلفت است و از آن مربی میسازند. (فرهنگ نظام) :
به شیخ و سیب مفتی و ریواس محتسب
بالنگ شد کلو و ترنجش مشیر گشت.
بسحاق اطعمه (از جهانگیری).
گر مرکب پرورش در سرکه یافت
همچو بالنگ عسل پرورد نیست.
بسحاق اطعمه.
لغت نامه دهخدا
(لَ)
زله و آن طعامی است که مردم فرومایه از مهمانیها بردارند و نان پاره های گدائی را نیز گویند. (برهان). نان پاره و طعامهائی که گدایان از مهمانیها و سفره ها جمع کنند. زله و پس خورده. (غیاث) :
مرثیه سازم که مردی شاعرم
تا از اینجا برگ و لالنگی برم.
مولوی.
پاره های نان و لالنگ طعام
در میان کوی یابد خاص و عام.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(کالْ وِ)
ده کوچکی است از دهستان شهداد بخش میناب شهرستان بندرعباس و در 13هزارگزی شمال میناب سر راه فرعی کهنوج - میناب واقع است و20 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
با ثانی مجهول، حیز و مخنث و پشت پایی را گویند. (از برهان). به واو مجهول، به معنی هیز و مخنث و مأبون. (آنندراج). حیز و مخنث. (فرهنگ رشیدی). حیز و مخنث و مأبون. (ناظم الاطباء). مخنث. هیز. پشت پایی. امرد. (فرهنگ فارسی معین) :
آن مرد مردگای که کولنگ کنگ را
در حین فروبرد به کلیدان کون مدنگ
کولنگ پیش او چون نهد سینه بر زمین
فریاد و نعره دارد چون بر هوا کلنگ.
سوزنی (از فرهنگ رشیدی).
شید کافی سهمگین کولنگ بی هنجار شد
بر ره هموار او خس رست و ناهموار شد.
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
میوه ای است شبیه به کنار. (برهان) (آنندراج). و آن را در خراسان علف شیران گویند. (برهان). و به عربی زعرور خوانند. رنگ آن سرخ و زرد شود. (آنندراج). در تهران زالزالک گویند. (ناظم الاطباء). شعوری گوید: ’میوه ای است شبیه گلنار برنگ سرخ و زرد’. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 233). ولی بنظر میرسد که صحیح آن کنار است و گلنار مصحف کنار است
لغت نامه دهخدا
(رَ)
صاحب طرب. (جهانگیری) (برهان) (آنندراج) ، چرب زبان. (جهانگیری). چرب زبان و زبان آور. (برهان) (آنندراج). فصیح
لغت نامه دهخدا
(لَ)
شتالنگ. (مؤید الفضلاء). آنچه بعوض فوت شدۀ چیز دیگر از کسی بگیرند. بهندی آن را ’گهی’ و در اردو ’واند’ گویند. (از غیاث اللغات) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). تاوان. غرامت، برجستن پیادۀ شاطران. (آنندراج). برجستگی و فروجستگی شاطران و پیاده روان. (ناظم الاطباء). شلنگ. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به شلنگ شود، گلیمی که زیرفرش و جز آن دوزند. (فرهنگ نظام) (فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) (فرهنگ سروری). رجوع به شال شود، نمد اسب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لُ)
کفش و پای افزار چرمی. (برهان). پاچنگ. (شعوری) ، پای تابه. (رشیدی) ، دریچۀ کوچکی که به یک چشم از آن نگاه کنند. (برهان). بعض فرهنگ نویسان این لفظ را بفتح لام و با نون ساکن (جهانگیری) (سروری). (برهان). و بعض دیگر به ضم لام و نون ساکن (رشیدی) گفته اند. و در فرهنگ هندوشاه به بای موحده و کسر لام و سکون یا و کاف تازی ضبط شده است. و صاحب فرهنگ رشیدی گوید: پالنگ مرکب از پا و لنگ یعنی لنگ پا و معنی صحیح آن پایتابه است و این بیت رودکی را شاهد آورده است:
از خر و پالنگ آن جای رسیدم که همی
موزه چینی می خواهم و اسب تازی.
و ظاهراً این کلمه مصحف پالیک باشد و در بیت رودکی نیز پالیک است.
، اترج. ظاهراً پالنگ به این معنی مصحف بالنگ است
لغت نامه دهخدا
(لَ)
ظاهراً نام موضعی بوده است بماوراءالنهر:
تقویم بفرتان چنان خوار شد امسال
چون جخج به خمناوز و چون فنج بخالنگ.
قریع الدهر
لغت نامه دهخدا
تصویری از پالنگ
تصویر پالنگ
دریچه کوچکی که به یک چشم از آن نگاه کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کالنج
تصویر کالنج
زالزا لک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالنگ
تصویر بالنگ
نوعی از ترنج میباشد که بسیار شیرین و نازک و با آن مربا میسازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارنگ
تصویر کارنگ
چرب زبان
فرهنگ لغت هوشیار
طعامی است که مردم فرومایه در مهمانیها بردارند زله: مرثیه سازم که مرد شاعرم تا از ینجا برگ و لالنگی برم. (مثنوی نیک. 318: 6)
فرهنگ لغت هوشیار
مخنث هیز پشت پایی امرد: آن مرد مرد گای که کولنگ لنگ را در حین فروبرد بکلیدان کون مدنگ. کولنگ پیش او چو نهد سینه بر زمین فریاد و نعره دارد چون بر هوا کلنگ. (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارنگ
تصویر کارنگ
((رَ))
زبان آور، چرب زبان، صاحب طرب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالنگ
تصویر بالنگ
((لَ))
میوه ای از نوع مرکبات که پوست آن زبر و ضخیم و زرد رنگ است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لالنگ
تصویر لالنگ
((لَ))
نان پاره گدایی، غذایی که آدم های فقیر از مهمانی ها با خود ببرند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کولنگ
تصویر کولنگ
((لَ))
هیز، مخنث
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شالنگ
تصویر شالنگ
((لَ))
گلیمی که زیر دیگر فرش ها می اندازند
فرهنگ فارسی معین
بادرنگ، ترنج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خیس کرده ی دانه های ریحان کوهی که به عنوان ضماد به روی تاول
فرهنگ گویش مازندرانی
آویخته، آونگ، آویزان
فرهنگ گویش مازندرانی
دو شاخه ی متصل به سبد و زنبیل میوه چینی، قلاب چوبی که با آن آب از چاه کشند
فرهنگ گویش مازندرانی
والنگ
فرهنگ گویش مازندرانی