جدول جو
جدول جو

معنی کارداران - جستجوی لغت در جدول جو

کارداران
ولاه، جمع واژۀ کاردار، رجوع به مدخل کاردار شود
لغت نامه دهخدا
کارداران
نام قریۀ منسوب به کاردار پسر مهر نرسه، (ترجمه ایران در زمان ساسانیان کریستنسن چ 2 ص 302)، و رجوع به کاردار شود
لغت نامه دهخدا
کارداران
عوامل
تصویری از کارداران
تصویر کارداران
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کاردار
تصویر کاردار
(پسرانه)
وزیر پادشاه، حاکم، والی، نام پسر بهرام گور پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کارداری
تصویر کارداری
شغل و عمل کاردار، دارای کار بودن
حکومت، والی گری، ادارۀ امور، گرداندن کارها، برای مثال به خدایی که کرد گردون را / کلبۀ قدرت الهی خویش ی که ندیدم ز کارداری عشق / هیچ سودی مگر تباهی خویش (خاقانی - ۸۸۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاردار
تصویر کاردار
مامور سیاسی که در سفارتخانه پس از سفیر کارهای سفارتخانه را اداره می کند، وزیر
حاکم، کارمند دولت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاردان
تصویر کاردان
باتجربه، کارآزموده، دارای مدرک فوق دیپلم، خدمتگزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خارداران
تصویر خارداران
تیره ای از جانوران دریایی از نوع خارپوستان، توتیاها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارران
تصویر کارران
کارگزار، پیشکار، وکیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاندران
تصویر کاندران
که اندر آن
فرهنگ فارسی عمید
دهی است از بخش کهنوج شهرستان جیرفت، دارای 80 تن سکنه، آب آن از رودخانه و محصول عمده اش خرماست، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
وکیل، (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء)، وزیر و پیشکار و وکیل، (آنندراج)، کارگزار و پیشکار، (ناظم الاطباء)، مصلحت گذار، (شعوری ج 2 ص 351) :
یکی کارران بود سلطان را
مسلم مر او راست دیوان را،
میرنظمی (از شعوری)،
، عامل و دلال، حاذق و دانای کار، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دانندۀ کار. شناسنده، هوشمند و عاقل و دانا و زیرک و قابل و هنرمند و حاذق و کارآزموده. (ناظم الاطباء). مطلع و خبیر. دانندۀ کار و خبردار از کار. بصیر. صاحب معلومات. کافی. قلّب: بهرام ملک برگفت و کاردان به شهرها فرستاد. (ترجمه طبری بلعمی).
یکی مرد فرزانۀ کاردان
بر آن مردم مرز بد مرزبان.
فردوسی.
هم از فیلسوفان بسیاردان
سخنگوی و از مردم کاردان.
فردوسی.
همی گفت با هر که بد کاردان
بزرگان بیدار و بسیاردان.
فردوسی.
شکر ایزد را که ما را خسرویست
کارساز و کاربین و کاردان.
فرخی.
هم از کودکی بود خسرومنش
خردمند و کوشنده و کاردان.
فرخی.
بوقت عطا خوش خوئی تازه روئی
بروز دغا پر دلی کاردانی.
فرخی.
بوسهل حمدوی شاید مر این کار را که هم شهم است و هم کافی و هم کاردان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). بزرگا و بارفعتا که کار امارتست اگر به دست پادشاه کامکار و کاردان محتشم افتد. (ایضاً ص 386). خواجه عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت. (ایضاً ص 320).
دولت کاردان و کار گذار
در همه کار پیشکار تو باد.
مسعودسعد.
او خود سلطانی بود ساکن و عادل و کاردان و رعیت دوست. (کتاب النقض ص 414).
آنها که به عقل کاردانند
بید انجیر از چنار دانند.
خاقانی.
چنین زد مثل کاردان بزرگ
که پاس شبانست پابند گرگ.
نظامی.
کنیزی کاردان را گفت آن ماه
بخدمت خیز و بیرون رو سوی شاه.
نظامی.
زنی کاردانست و سامان شناس
نداند کسی سیم او را قیاس.
نظامی.
چنین گوید آن کاردان فیلسوف
که بر کار آفاق بودش وقوف.
نظامی.
کار کن ز آنکه بهتر است ترا
کار کردن ز کاردان گفتن.
عطار.
بزرگ و زبان آور و کاردان
حکیم و سخنگوی و بسیاردان.
سعدی (بوستان).
برآورد سر مرد بسیاردان
چنین گفت کای خسرو کاردان.
سعدی (بوستان).
بر عقل من نخندی گر در غمش بگریم
کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان.
سعدی (طیبات).
کار به کاردان سپارید. (منسوب به انوشیروان از تاریخ گزیده).
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
وز شما پنهان نشاید کرد سر میفروش.
حافظ.
بر این جان پریشان رحمت آرید
که وقتی کاردانی کاملی بود.
حافظ.
، نوکر. چاکر. خدمتگزار:
چو دیدندشان کاردانان شاه
نهادندشان عزت و دستگاه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
گهی ساقی و کاردانش بود
گهی چتر و گه سایبانش بود.
اسدی.
، شاعر. (ناظم الاطباء) ، وزیر. (جهانگیری) (برهان). وزیر اول پادشاه. (ناظم الاطباء). کاردار. (جهانگیری) (برهان) :
نیک اختیار کرد خداوند ما وزیر
زین اختیار کرد جهان سر بسر منیر
کار جهان به دست یکی کاردان سپرد
تا زو همه جهان چو خورنق شد و سدیر.
فرخی (از جهانگیری، و دیوان چ عبدالرسولی ص 191).
ج، کاردانان:
وزان پس همه کاردانان اوی [اردشیر
شهنشاه کردند عنوان اوی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
حاکم نشین کانتن ’گارون علیا’ ناحیۀ ’تولوز’، جمعیت 1539 تن
لغت نامه دهخدا
عمل کاردار، ولایت، حکومت:
بخدائی که کرد گردون را
کلبۀ قدرت الهی خویش
که ندیدم ز کارداری عشق
هیچ سودی مگر تباهی خویش،
انوری
لغت نامه دهخدا
(مُ)
دهی از دهستان کیوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز. 13500گزی جنوب خاوری خدا آفرین 220هزارگزی شوسۀ اهر - کلیبر. کوهستانی و گرمسیر مالاریائی است دارای 91 تن سکنه است. آب این ده ازچشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
یکی از پسران سه گانه وزرگ فرماندار مهر نرسه که مانند پسران دیگر برای او در اردشیر خوره قریه ای با آتشگاه بنا نمود و کاردار در زمان حیات پدر خویش بمقام ارتشتاران سالار یا سپهسالار بزرگ رسید، (ترجمه ایران در زمان ساسانیان کریستنسن چ 2، ص 152، 302، 303)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
نام یکی از بخش های شهرستان سنندج. خلاصه مشخصات جغرافیایی آن به شرح زیر است: حدود: از طرف شمال به بخش حومه سنندج از طرف جنوب به دهستان میان دربند بخش روانسر از خاور دهستان بیلوار بخش مرکزی کرمانشاه و بخش سنقر کلیایی از باختر بخش پاوه از شمال باختر بخش زرآب از شهرستان سنندج وضع کلی: منطقه ای است کوهستانی رودخانه کاروددر محل شمال بخش از خاور به طرف باختر جاری، راه شوسۀ کرمانشاه به سنندج از وسط بخش یک هزارگزی جنوب کامیاران میگذرد راه اکثر قراء بخش مالرو است. محصولاتش غلات، لبنیات است. این بخش از چهار دهستان به شرح زیر تشکیل شده و شرح هر یک در جای خود داده شده است.
1- دهستان بیلوار 4 آبادی 14
هزار تن
2- دهستان سوسور 41 آبادی 7
هزار تن
3- دهستان کارود 38 آبادی 12
هزار تن
4- دهستان ژاوه رود 11 آبادی 5500
تن
بنابراین بخش کامیاران از 154 آبادی تشکیل شده دارای 38500 تن سکنه میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
رجوع بمعانی کارگذار شود
لغت نامه دهخدا
محله ای است به اصفهان و منار جنبان ها در آن واقع است
لغت نامه دهخدا
غارسنگ، کلوخ (؟)، (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
خارداران که بنام اکینیدها یا توتیاهای دریائی یا اورسن ها موسوم میباشند خارپوستانی هستند که بدنشان را جلد سختی پوشانده است، این جلد سخت از صفحات بهم پیوسته ای ترکیب گردیده که مانند خارپوستان دیگر در درون درم بوجود آمده اند و روی آنها را اپی تلیوم نازک با سلولهای پی و پوششی پوشانده است بر روی بدن خارهای متعددخیلی متحرک قرار دارند (اسم این رده نیز بواسطۀ وجود همین خارها است)، اکینیدها را بر حسب وضع صفحات جلدی و طرز قرار گرفتن مخرج نسبت بدهان بدو زیر رده تقسیم مینمائیم اکینیدهای منظم و اکینیدهای نامنظم،
زیر ردۀ اول یعنی اکینیدهای منظم: - بدن این جانوران مانند کره ای است که در یکی از دو قطب پهن تر بوده ودر مرکز آن دهان قرار دارد، جلد شبیه جعبۀ کاملاً بسته ای است که فقط بواسطۀ دو سوراخ بزرگ بخارج مربوطاست، (توتیای بحری جزء این زیر رده است)،
زیر ردۀ دوم یعنی اکینیدهای نامنظم: که نمونۀ آنها یکی کلیپه آستروئیدها که دهان در مرکز آرواره ها باز گشته و اعضای اخیر مانند اکینیدهای منظم از پنج هرم درست شده که بواسطۀ ماهیچه ها بپره ها متصلند و دیگر سپتانگوئیدها که دهان از مرکز خارج گشته و دستگاه آرواره ای وجود ندارد، (نقل به اختصار از جانورشناسی عمومی دکتر فاطمی ج 1 ص 263 و 264 و 270 و 271)
لغت نامه دهخدا
(کاردار)
وزیر پادشاه را گویند و کارداران جمعآن است که وزیران باشند. (برهان). عامل. (دهار) (تفلیسی). والی. (ربنجنی) (تفلیسی). حاکم. صاحب منصب. (ناظم الاطباء). وکیل. مأمور: پس شداد بخلیفتان خویش نامه نوشت، به جهان اندر، هر کجا پادشاهی وی بود، امیران و خلیفتان و کارداران و وکیلان و استواران وی بودند و آنچه بدین ماند. (ترجمه طبری بلعمی). و باید که اگر رعیتی از دست کارداری گله کند که بدو بیداد کرده بود، ملک باید که محابا کند و سوی کاردار میل نکند و آن بیداد از رعیت بردارد. (ترجمه طبری بلعمی). و اگر کارداران از ایشان چیزی ستدند که ایشان را نادادنی بود... (ترجمه طبری بلعمی). و همه سمرقندیان با رافع یکی شدند که از ستمهای علی بن عیسی و کارداران او ستوه شده بودند. (ترجمه طبری بلعمی). طاهر اهواز بگرفت و بدان شهرها که نزدیک اهواز بودکارداران فرستاد. (ترجمه طبری بلعمی). و کاردار ’کاذاخ’ از دست تبت است. (حدود العالم). و کاردار شهر ’کسان’ از تبت رود. (حدود العالم). و مهتران او را [ماناشن را] اندر قدیم براز بنده خواندندی و اکنون کاردار، از حضرت ملک گوزگانان رود. (حدود العالم).
نباید که از کارداران من [اردشیر]
ز سرهنگ و جنگی سواران من
بخسبد کسی دل پر از آرزوی
گزاینده با مردم نیکخوی.
فردوسی.
چو رفتی سوی کشوری کاردار
بدو شاه گفتی درم خوار دار.
فردوسی.
همان کارداران با شرم و داد
که دارای دارا بشان کار داد.
فردوسی.
بنزدیک آن کش خرد نیست بهر
به هر کاردار سر اندیب شهر.
اسدی (گرشاسبنامه).
بدان مرز هرچ از بزرگان بدند
و گر کارداران و دهقان بدند.
ستایش کنان پاک رفتند پیش
همه ساخته هدیه ز اندازه بیش.
اسدی.
بغار علی درنشد کس، مگر
به دستوری کاردار علی.
ناصرخسرو.
شکوه او بامارت اگر در آرد سر
بودش رای زن و کاردار از آتش و آب.
مسعودسعد.
کمینه کارسازت آسمان است
کهینه کاردارت روزگاراست.
مسعودسعد (از آنندراج).
و سیف [ذویزن] را هم غلامانش به شکارگاه اندر بکشتند و از آن [پس] کارداران پارسیان آنجا بودند و اندر عهد پرویز باذان بود. (مجمل التواریخ و القصص ص 172). و طلحه به زمین تازیان بیرون آمد و طایفۀ بنی اسد همه از دین برگشتند و هر قوم که از دین برگشتندی کاردار صدقات را بیرون کردندی. (مجمل التواریخ والقصص). و فرمود تا کارداران عمرولیث را بکشتند و بسیار مال بیاوردند. (تاریخ بخارا ص 106). علی بن احمد را به فاریاب فرستاد و فرمود تا کارداران عمرولیث را بکشتند. (تاریخ بخارا).
کارداران ازل بر دولتش
تا ابد فتوی مسجل کرده اند.
خاقانی.
کارداران خویش را فرمود
تا برند از دز افکنندش زود.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 62).
کارداران و کارفرمایان
هم قویدست و هم قوی رایان.
نظامی (هفت پیکر ایضاً ص 97).
کارداران ز حمل کشور او
حمل ها ریختند بر در او.
نظامی.
اگر باد و برف است و باران و میغ
وگر رعد چوگان زند، برق تیغ
همه کارداران فرمان برند
که تخم تو در خاک می پرورند.
سعدی (بوستان).
، مأمور سیاسی است که در غیاب وزیر مختار یا سفیر کبیر موقتاً نمایندگی دولت خود را نزد دولت دیگری عهده دار شود و پیشتر شارژدافر گفته میشد. (فرهنگستان)، سازندۀ پول و سکه کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کار ران
تصویر کار ران
دانای کار مطلع، کار گزار پیشکار وکیل، دلال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاردان
تصویر کاردان
شناسنده، داننده کار، هوشمند، عاقل، دانا، زیرک، قابل، هنرمند
فرهنگ لغت هوشیار
وزیر پادشاه را گویند و کاردان جمع آنست که وزیران باشند، وکیل، مامور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارران
تصویر کارران
دانای کار، مطلع، کارگزار، پیشکار، دلال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاردان
تصویر کاردان
خردمند، کارآزموده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاردار
تصویر کاردار
وزیر، حاکم، مأمور سیاسی یک دولت در کشوری دیگر که در غیاب سفیر به انجام کارهای سفارت خانه می پردازد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاردار
تصویر کاردار
شاغل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کاردان
تصویر کاردان
صاحب نظر، صاحبنظر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کارگزاران
تصویر کارگزاران
مسولان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خارداران
تصویر خارداران
اکینید
فرهنگ واژه فارسی سره
آزموده، استاد، باکیاست، بصیر، حاذق، خبره، خبیر، سیاستمدار، قابل، کارآ، کارآزموده، کارآمد، کاربر، کارشناس، ماهر، متخصص، مجرب، مدبر، مطلع
متضاد: بی تجربه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مرحله ای در بازی، سنگ چاران
فرهنگ گویش مازندرانی