جدول جو
جدول جو

معنی کارجو - جستجوی لغت در جدول جو

کارجو
کارجوینده، جویای کار، آنکه جویای شغلی است، کنایه از مامور، خبردهنده
تصویری از کارجو
تصویر کارجو
فرهنگ فارسی عمید
کارجو
رجوع به کارجوی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کامجو
تصویر کامجو
(پسرانه)
آنکه به دنبال عیش و خوشی است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پیکارجو
تصویر پیکارجو
پیکارجوینده، جنگجو، رزم جو
فرهنگ فارسی عمید
کارجو، آنکه شغل خواهد، بیکاری که کار طلبد، کارجوینده، جویای کار، منهی:
بیامد چو نزدیک قیصر رسید
یکی کارجویش بره بر، بدید،
فردوسی،
بسی یاد کردند از آن کارجوی
به سال چهارم پدید آمد اوی،
فردوسی،
ابا هر هزاری یکی کارجوی
برفتی نگهداشتی کار اوی،
فردوسی،
چون بند کرددر تن پیدایی
این جان کار جوی نه پیدا را،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان بارمعدن، بخش سرولایت شهرستان نیشابور، واقع در 18هزارگزی جنوب باختری چکنه بالا، کوهستانی، معتدل، سکنۀ آن 76 تن، قنات دارد، محصول آنجا غلات، تریاک، شغل اهالی زراعت مالداری، ابریشم بافی، راه مالرو، مزرعۀ اردلان جزء این ده احصا شده است، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان نقاب بخش جغتای شهرستان سبزوار، واقع در 240هزارگزی شمال خاوری جغتای سر راه شوسۀ عمومی سبزوار، جلگه، معتدل، سکنه 374 تن، قنات دارد، محصول آنجا غلات، تریاک، کنجد، زیره، شغل اهالی زراعت، کسب، راه: اتومبیل رو، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان ماروسک بخش سرولایت شهرستان نیشابور، 24هزارگزی جنوب خاوری چکنه بالا، کوهستانی، معتدل، سکنۀ آن 77تن، قنات دارد، محصول آنجا غلات، تریاک، شغل اهالی زراعت، راه آن مالرو، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان حسن آباد در بخش حومه شهرستان سنندج. کوهستانی و سردسیر است و 1400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
الم ماری، فیلسوف روحی و اخلاقی فرانسه، متولد در ’پوآتیه’ (1826- 1887). وی عضو آکادمی فرانسه بود
لغت نامه دهخدا
نام مرغی است که اغلب در کنار آب نشیند و آن را به عربی حباری گویند و تخم او رانیز کارو نامند، (لسان العجم شعوری ج 2 ورق 255)
لغت نامه دهخدا
قلعۀ کارو قلعۀ کهرود که بعدها به کارو معروف شد (با کهرود مقایسه شود)، (سفرنامۀ مازندران و استراباد، تألیف ه، ل رابینو، ترجمه وحید مازندرانی ص 115)
لغت نامه دهخدا
حاکم جانب غربی بغداد: و والوا کاجو الجانب الغربی و جعل الجانب الشرقی الی ابی الفتح تتج الحجری و اخیه ابی الفوارس سخرباس شرکه بینهما، (کتاب الاوراق صولی ص 82)،
... و فی هذاالشهر مات المعروف بزنجی الکاتب و کان مقدما فی الکتبه مذ ایام احمد بن محمد بن الفرات و هوالّذی اصطعنه و کان کاجو و ینال انحدر الی ابن رایق فوصلها و رجعاثم انحدر کاجو و ماکرو و تکنجور و صافی قوادالساجیه، (ایضاً کتاب الاوراق صولی ص 85)
لغت نامه دهخدا
رود کاجو رود کاجو از بگیربند سرچشمه گرفته وارد خلیج گواتر میشود و از شعبات رود سرباز که از رودهای حوضۀ خلیج فارس است میباشد، (جغرافیای طبیعی کیهان ص 74 و 80)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
امیدوارم. (مؤید الفضلاء). امید دارم:
قاف تا قاف همه ملک جهان زان تو باد
خود همین دان که بود ارجو ان شاء اﷲ.
منوچهری.
تکیه بر همت و مروت توست
طمع من وفا شود ارجو.
سوزنی.
- ارجو که، امیدوارم که:
نوعاشقم و از همه خوبان زمانه
دخشم بتو است ارجو کم نیک بود فال.
فرالاوی.
نام تو چو خضر است بهرجای رسیده
ارجو که چنان باشی تو نیز بقادار.
فرخی.
فرخنده و فرخ بر میر منی امروز
ارجو که همایون و مبارک بود این فال.
فرخی.
ارجو که ترا تاابدالدهر بهر کار
توفیق بود ز ایزد و از دولت یاری.
فرخی.
ارجو که فرخی بود و فرخجستگی
و ایزد بکار ملک مر او را بود معین.
فرخی.
ارجو که مردی بود مبارز
کز پیل نندیشد و ز ضرغام.
فرخی.
من چنین دانم و ارجو که چنین باشد کو
نامه ناخوانده خرامد به بهشت از محشر.
فرخی.
فال نیکو زدم ارجو که چنین باشد راست
تا زنم زینسان هر روزه یکی فال دگر.
فرخی.
ارجو که بسعی و اهتمام تو
زین غم بدهد خلاص دادارم.
مسعودسعد.
ارجو که چو دیدار تو بینم
بر روی تو زین گوهران فشانم.
مسعودسعد.
ارجو که ضعف تن نکند خاطر مرا
در مدح تو بعجز و بتقصیر متهم.
مسعودسعد.
بر مجلس تو بنده را سوءالی است
ارجو که جوابش نعم فرستی.
سوزنی.
ارجو که جزع شوخ تو از ناز نغنود
تا بهره یابد از خوشی لعل تو لعل ّ.
سوزنی.
ارجو که رهی شود ز سعیت
بر اغلب مادحان مقدم.
انوری
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِکُ نَنْ دَ / دِ)
جویندۀ تمتع و عیش و عشرت، (ناظم الاطباء)، رجوع به کامجوی شود:
وصل زن هرچند باشد پیش مرد کامجو
روح راحت را کفیل و نقد عشرت را ضمان،
اوحد سبزواری
لغت نامه دهخدا
(پُ)
ژان باتیست. مجسمه ساز فرانسوی، متولد در ’والانسین’ سازندۀ پیکره های ’رقص’ (در اپرای پاریس) و ’چهار بخش جهان’ (چشمۀ لوکزامبورک) و ’اگولن’ و مجسمه های نیم تنه که در نهایت هنرمندی ساخته شده است. (1827- 1875)
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش خوسف شهرستان بیرجند که دارای 75 تن سکنه، آب آن قنات و محصول عمده اش غلات و لبنیات است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
آنچه از خرمابن برآید مانند دو نعل بر هم نهادۀ تیزاطراف و میان آن بار آن نهاده، شکوفۀ نخستین خرما، اول بار خرما، طلع، (مهذب الاسماء) : ضحک، کاردو خرما، (مهذب الاسماء)، ضب ّ، شکوفه ای که از کاردو بیرون آید، (مهذب الاسماء)، مقراض بزرگی که پشم را بدان میبرند، برش پشم گوسفند، یک قطعه ابریشم، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
حاکم نشین ناحیۀ ’تارن’ بخش ’البی’. سکنه 11500 تن. معدن زغال سنگ و شیشه سازی و سیمان سازی دارد
لغت نامه دهخدا
(نَنْ دَ / دِ)
بارجوی، آنکه بار جوید، کسی که رخصت شرفیابی خواهد، رجوع به بارجوی شود
لغت نامه دهخدا
چارجوی، چاره جوی، رجوع به چاره جوی شود
لغت نامه دهخدا
نام یکی از معابر جیحون، به مناسبت شهری با همین نام بدانجا، چارجوی، صاحب مرآت البلدان آرد: در سنۀ نهصد و سی و در مرتبۀ دوم که عبیداﷲخان اوزبک از ماوراءالنهر بقصد تسخیر خراسان از معبر چارجوی جیحون عبور نموده بمرو آمد و ازمرو بجانب مشهد مقدس رانده این شهر را محاصره کرد وبحیطۀ تصرف درآورد و از آنجابه استراباد تاخت و بعد بطرف بلخ معاودت نمود، (مرآت البلدان ج 4 ص 44)
لغت نامه دهخدا
از طسوج طبرش (تفرش). (تاریخ قم ص 117)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
لازار. کنوانسیونل فرانسوی، متولد در نوله. وی دانشمندی ریاضی دان و از واضعین علم هندسۀ جدید و عضو کمیتۀ نجات عمومی بود. و هم اوست که چهارده لشکر جمهوری را ایجاد کرد و اسلوب جنگی جدیدی را بوجود آورد که ’ژنرال هش’ و ’ناپلئون بناپارت’ آن را مراعات و مجری میکردند و حاصل آن طبق نوشتۀ ’هش’ چنین بود: ’قلاعی را که نمیتوانیم محافظت کنیم باید با خاک یکسان کرد، شجاعانه خود را بقلب لشکر خصم برسانیم و چون قوای متمرکز ما از لشکرهای پراکندۀ دشمنان قویتر خواهند بود باید آنها را یکان یکان مغلوب کرده و بطرف لشکر دیگر پیش برویم’.
آلبرماله نویسد: شخصی که مبتکر این اسلوب جنگی بود ’کارنو’ نام داشت. وی ابتدا از صاحب منصبان قشون، سپس نمایندۀ ولایت پادوکاله در مجلس مقنن و کنوانسیون و عضو کمیتۀ نجات عمومی بود. مشارالیه به اتفاق ’دوبواکرانسه’ بار دفاع ملی را به دوش گرفت، ارکان حربی از صاحب منصبان دانشمند دورۀ قدیم که به قول یکی از مهاجرین ’صاحب جانهای آهنین و مغزهای پرفکر’ بودند تشکیل داد و نقشۀ جنگها را رسم نمود و همه جا اصل حمله را سرلوحۀ دستورهای نظامی قرار داد و به سرداران نوشت: ’افواج خود را گرد آورید و انبوه شوید و بروی دشمن بیفتید، همیشه حمله ور باشید. ’ کارنو شخصاً در میدان واتیگنی سرمشق به صاحب منصبان داد. چون جناح چپ لشکر ژوردان ضعیف و مغلوب شد کارنو فرمان داد که از دفاع آن صرف نظر کرده و تمام قوا را سمت جناح چپ خصم برند زیرا که علائم فتح و ظفر از آن سمت نمایان بود، کارنو در این واقعه عبارت مشهور خود را گفته وسرداران را بفتح نایل ساخت آن جمله که امروز مثل شده این است ’سردار کمتر احتیاط کن !’ در وقتی مسئلۀ ارتجاع پیش آمد در 1795 یکی از وکلای سلطنت طلب در مجلس کنوانسیون تقاضا کرد که ’کارنو’ را هم توقیف کنند ظاهراً مجلس حاضر برأی دادن هم شد لیکن یکی از نمایندگان برخاسته مجلس را متذکر ساخت که برای حفظ احترام مجلس باید کارنو از توقیف معاف باشد زیرا که کارنو ’موجد فتح و ظفر’ است. تاریخ این قضاوت را تصدیق و تأیید کرده است. (تاریخ قرن هیجدهم و انقلاب کبیر فرانسه، تألیف آلبرماله، ترجمه رشید یاسمی ص 529). مرگ او در ’مارگدبورگ’ اتفاق افتاد. (1753- 1823 میلادی)
لغت نامه دهخدا
ضربه چی، آن زارع که بیش از سایرین زراعت داشته و حاصل آورده
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارجو
تصویر ارجو
امیدوارم متکلم وحده مضارع از مصدر (رجا) امید دارم امیدوارم: (تکیه برهمت و مرت تست طمع من وفا شود ارجو) (سوزنی) توضیح: عالبا پس از آن (که) آید: فرخنده و فرخ بر میر منی امروز ارجو که همایون و مبارک بود ای فال. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارجوی
تصویر کارجوی
جویای کار، بیکاری که کار طلبد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کامجو
تصویر کامجو
جوینده تمتع و عیش و عشرت برمراد و آرزو رسیده
فرهنگ لغت هوشیار
مقراض بزرگی که پشم را بدان می برند، برش پشم گوسفند، یک قطعه ابریشم، آنچه از خرما بن بر آید مانند دو نعل بر هم نهاده تیز اطراف و در میان آن بار آن نهاده شکوفه نخستین خرما طلع: (و نخل - و خرماستانها - طلعها هضیم - که کاردوی آن نازکست و نرم چنانک در دهان نمی بریزد و کارد و آن خرما باشد که نخست پیدا آید در غلاف خردک خردک چون کنجد) (تفسیر کمبریج ورق)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارج
تصویر کارج
کفک زده نان کفک زده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کامجو
تصویر کامجو
خوش گذران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاردو
تصویر کاردو
مقراض بزرگی که پشم را بدان می برند، برش پشم گوسفند، یک قطعه ابریشم، آنچه از خرمابن برآید مانند دو نعل بر هم نهاده تیز اطراف و در میان آن بار آن نهاده، شکوفه نخستین خرما، طلع
فرهنگ فارسی معین
خوشگذران، عشرت طلب، عیاش، کامران، کامروا، کام طلب، مرادطلب، هوس ران، هوسباز
متضاد: نامراد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لبه ی پارچه یا هر چیز بافتنی
فرهنگ گویش مازندرانی
پرتو آفتاب
فرهنگ گویش مازندرانی
از قلعه های قدیمی در دهکده کهرود دلارستاق آمل
فرهنگ گویش مازندرانی