جدول جو
جدول جو

معنی کاراسته - جستجوی لغت در جدول جو

کاراسته(تَ / تِ)
چوب و تخته و مصالح بنائی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کاراسته((تَ یا تِ))
چوب، تخته و دیگر مصالح بنایی
تصویری از کاراسته
تصویر کاراسته
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کارکشته
تصویر کارکشته
باتجربه، کارآزموده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاراته
تصویر کاراته
نوعی ورزش رزمی که در آن بدون هیچ سلاحی و بدون درگیر شدن، فقط با دست یا پا به یکدیگر ضربه می زنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمربسته
تصویر کمربسته
نوکر آماده به خدمت برای مثال چه بندم کمر در مصاف کسی / که دارم کمربسته چون او بسی (نظامی ۵ - ۸۲۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناراستی
تصویر ناراستی
کجی، دغلی، خیانت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیراسته
تصویر پیراسته
چیزی یا کسی که ساخته وپرداخته و خوش نما گردانیده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ویراسته
تصویر ویراسته
ویرایش شده
فرهنگ فارسی عمید
(کَ دَ / دِ)
فطیر. (صراح). ورنیامده (خمیر) : خمیر این سخن فطیر است ناخاسته و زلف این عروس مشوش است ناپیراسته. (سندبادنامه ص 140)
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ / دِ)
ازکاررفته، چون دست کاررفته. (آنندراج) :
بر دست کاررفته نباشد گرفت و گیر
چون بهله دست در کمر یار میکنم.
صائب (ازآنندراج).
روزی که بهله را به کمر آشناکنی
از دست کاررفتۀ ما بی خبر مباش.
صائب (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
نعت مفعولی از پیراستن. مهذب. مقابل آراسته. متحلی. متحلیه. مقذذ. (منتهی الارب) :
جهاندار خاقان مرا خواسته است
سخنها ز هر گونه پیراسته است.
فردوسی.
خانه پیراسته همچون نگار
منتظر خانه فروش توام.
عطار.
، نازیبا بریده. (شرفنامه). شاخهای زاید بریده. زده. باغی که شاخهای زیادتی آن را بریده و علفهای زیادتی آنرا چیده وصفا داده باشند. درختی که آنرا پر کاوش کرده باشند یعنی شاخهای زیادتی آن را بریده باشند. (برهان) :
نه زمینی ز تو آراسته گشت
نه درختی ز تو پیراسته گشت.
جامی.
، مجازاً، اصلاح شده. مرتب گردانیده و ساخته و پرداخته. (برهان) :
ای جهان از عدل تو آراسته
باغ ملک از خنجرت پیراسته.
انوری.
یخضود، آنچه از چوب تر پیراسته باشند یا از درخت شکسته شده باشد. (منتهی الارب) ، پاک شده از مو و پشم. زدوده، درپی کرده. رفوکرده. وصله کرده. پینه زده:
شرمم از خرقۀ آلودۀ خود می آید
که برو وصله بصد شعبده پیراسته ام.
حافظ.
، زدوده. صیقل داده (شمشیر و جز آن) ، زدوده (از غم) :
ز خوبی ّ آن کودک وخواسته
دل او ز غم گشته پیراسته.
فردوسی.
، مدبوغ. آش نهاده: صله، پوست خشک ناپیراسته. مسک دبیغ، پوست پیراسته. (منتهی الارب). اندباغ، پیراسته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) :
قومی که چو روبه بتو بر حیله سگالند
پیراسته بادند چو سنجاب و چو قاقم.
سوزنی.
، مهیا. بسیجیده. آماده:
خود تو آماده بوی و آراسته
جنگ او را خویشتن پیراسته.
رودکی.
، پاک و صافی شده. ساخته و پرداخته:
ز مرگ آن نباشد روان کاسته
که با ایزدش کار پیراسته.
فردوسی.
، بصلاح. دور از آلودگیها. دور از نازیبائی ها:
اگر چه جریره ست پیراسته
ازین انجمن مر ترا خواسته.
فردوسی.
فلان جوانی است آراسته و پیراسته، بصلاح و دور از عیب و زشتی و آلودگی، مزور. مزخرف. برساخته:
چنین گفت: الها به آلای خویش
به اجلال و اعزاز و نعمای خویش
که گویا کن این گرگ را تا ازوی
کنم این سخن را همی جستجوی
بدانم که این گفتۀ راستست
و یا نه دروغ است پیراسته است.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، پیراستۀ شهر، سواد. (دهار). فصیل (؟) بود و دیوار کوچک پیش بارو و در میان بازار که پوشانیده باشند (؟) (لغت نامۀ اسدی) :
گر زآنکه به پیراستۀ شهر برآیی
پیراسته آراسته گردد ز رخانت.
بوشعیب.
، دهی که در آن نخلستان بسیار باشد. بیراسته. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
کاچینه. (شعوری ج 2 ص 257). کافشه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ / دِ)
مجرب. ورزیده. پخته. سخت آزموده. سخت مجرب به علت بسیار ورزیدن آن. ماهر به کثرت عمل. عظیم آزموده. نیک آزموده. مذلله در عمل. ذلول. کارشکسته. باآزمون. در کار نهایت ممارست و عمل داشته. آموخته. جاافتاده. ممرّن. مارن
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ / دِ)
کارکشته. ذلول. مذلل در عمل: لاذلول، نه کارشکسته، ای مذلله بالعمل. (تفسیر ابوالفتوح رازی)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ / بِ)
با چهار اسب:کالسکۀ چاراسبه. کالسکه ای که چهار اسب آن را میکشند، کنایه است از بسرعت. بشتابی تمام
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ بَ تَ / تِ)
کمربند بر میان بسته:
بزرگان سوی کاخ شاه آمدند
کمربسته و با کلاه آمدند.
فردوسی.
، به معنی مستعد و مهیا و آمادۀ خدمت شده باشد. (برهان). کنایه از آماده و مهیا برای کاری. (آنندراج). مستعد. مهیا. آمادۀ خدمت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
چو شب تیره شد نور با صدهزار
بیامد کمربستۀ کارزار.
فردوسی.
نگهدار آن مرز خوارزم باش
همیشه کمربستۀ رزم باش.
فردوسی.
بیامد کمربسته گیو دلیر
یکی بارکش بادپایی به زیر.
فردوسی
چو رفتی برشه پرستنده باش
کمربسته فرمانش را بنده باش.
نظامی.
نماند ضایع ار نیک است اگردون
کمربسته بدین کار است گردون.
نظامی.
ز پولادخایان شمشیرزن
کمربسته بودی هزار انجمن.
نظامی.
بادا همیشه بر سر عمرت کلاه بخت
در پیشت ایستاده کمربسته چاکران.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 835).
اجل روی زمین کاسمان به خدمت او
چو بنده ای است کمربسته پیش مولایی.
سعدی.
ملک را دو خورشیدطلعت غلام
به خدمت کمربسته بودی مدام.
(بوستان).
- کمر بستۀ عبودیت، مشغول خدمت و مواظب خدمت. (ناظم الاطباء).
، نوکر و ملازم را نیز گویند. (برهان). خادم و نوکر، مأخوذ از معنی پیش است. (از آنندراج). نوکر. خدمتکار. ملازم. (فرهنگ فارسی معین). غلام. عبد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز دردو غمان رستگان توایم
به ایران کمربستگان توایم.
فردوسی.
کمربستۀ شهریاران بود
به ایران پناه سواران بود.
فردوسی.
همه شهر یکسر پر از لشکرش
کمربستگان صف زده بر درش.
فردوسی.
لشکر گفتند بنده ایم و کمربسته. (اسکندرنامه نسخۀ قدیم سعید نفیسی).
هستند به بزم تو کمربسته قلم وار
بیجاده لبان طرب افزای تعب کاه.
سوزنی.
کمربستۀ زلف او مشک ناب
که زلفش کمربسته بر آفتاب.
نظامی.
ای کمربستۀ کلاه تو بخت
زنده دار جهان به تاج و به تخت.
نظامی.
به هرجا که هستی کمر بسته ام
به خدمتگری با تو پیوسته ام.
نظامی.
چه بندم کمر در مصاف کسی
که دارم کمربسته چون او بسی.
نظامی.
هرکجا طلعت خورشیدرخی سایه فکند
بیدلی خسته کمربسته چو جوزا برخاست.
سعدی.
، منظور نظر پیغمبر یا امامی واقع شده. محل نظر و توجه پیامبر یا امامی شده. کسی که در خواب طرف توجه و مهر پیامبر یا امامی شده باشد، مثل نظر کرده، کمربستۀ مرتضی علی، یعنی نظر کردۀ آن حضرت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کمر بسته بودن یا شدن،منظور نظر پیغمبر یا امامی واقع شدن
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
دهکده ای که درخت خرمابن بسیار داشته باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
زینت داده نشده نامزین، آماده نشده نامهیا، نامنظم غیرمرتب، تباه فاسد مقابل آراسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناخاسته
تصویر ناخاسته
آنکه ازجای بلندنشده، ورنیامده (خمیر) : (خمیر این سخن فطیر است ناخاسته و زلف این عروس مشوش است ناپیراسته)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارکشته
تصویر کارکشته
مجرب، ورزیده، پخته، ماهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاربستن
تصویر کاربستن
بکار بردن، عمل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
ماده ای از مواد درسی در آموزش گاهها که دانش آموزان را بیشتر با قسمتهای عملی و صناعی آشنا می سازد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاپاسیته
تصویر کاپاسیته
فرانسوی گنجایش، سزاواری، فراخوری، دانایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاراکتر
تصویر کاراکتر
فرانسوی منش، نشانه، نما، ویژگی، روش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قباراسته
تصویر قباراسته
بازاری کاسب
فرهنگ لغت هوشیار
مزین بکاستن مرتب بوسیله بریدن زواید: ای جهان از عدل تو آراسته باغ ملک از خنجرت پیراسته. (انوری)، زنیت شده (مطلقا) مزین: وی مستعدان روز کار و بانواع فضل و کمال آراسته و بعنوان هنر پروری پیراسته بود، صیقل شده (شمشیرخنجروغیره) زدوده، زدوده (ازغم)، وصله کرده رفو شده، تنبیه کرده سیاست شده، دباغی شده آش نهاده مدبوغ: قومی که چو روبه بتو بر حیله سگالند پیراسته بادند چو سنجاب و چو قاتم. (سوزنی) -7 مهیا بسیجیده آماده: خود تو آماده بوی و آراسته جنگ او را خویشتن پیراسته. (رودکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کار استه
تصویر کار استه
چوب و تخته و دیگر مصالح بنایی
فرهنگ لغت هوشیار
کجی اعوجاج، ناهمواری ناصافی، دروغ کذب، ناحقی بطلان، خیانت دغلی، دارای غش بودن عدم خلوص، نابسامانی بی تربیتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناراستی
تصویر ناراستی
کجی، ناهمواری، دروغ، ناحقی، خیانت، نابسامانی، بی ترتیبی، دارای غش بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارکشته
تصویر کارکشته
((کُ تِ یا تَ))
مجرب ورزیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاراکتر
تصویر کاراکتر
((تِ))
شخصیت، منش، هریک از اشخاص معرفی شده در یک داستان، نمایشنامه یا فیلم نامه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاردستی
تصویر کاردستی
((دَ))
کالایی که با دست یا ابزارهای ساده دستی ساخته شده است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیراسته
تصویر پیراسته
((تِ))
زیبا شده، خوش نما شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاراته
تصویر کاراته
((تِ))
فن ضربه زدن، نوعی از ورزش های رزمی دفاعی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قباراسته
تصویر قباراسته
((قَ تِ))
بازاری، کاسب
فرهنگ فارسی معین