جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با پیراسته

پیراسته

پیراسته
مزین بکاستن مرتب بوسیله بریدن زواید: ای جهان از عدل تو آراسته باغ ملک از خنجرت پیراسته. (انوری)، زنیت شده (مطلقا) مزین: وی مستعدان روز کار و بانواع فضل و کمال آراسته و بعنوان هنر پروری پیراسته بود، صیقل شده (شمشیرخنجروغیره) زدوده، زدوده (ازغم)، وصله کرده رفو شده، تنبیه کرده سیاست شده، دباغی شده آش نهاده مدبوغ: قومی که چو روبه بتو بر حیله سگالند پیراسته بادند چو سنجاب و چو قاتم. (سوزنی) -7 مهیا بسیجیده آماده: خود تو آماده بوی و آراسته جنگ او را خویشتن پیراسته. (رودکی)
فرهنگ لغت هوشیار

پیراسته

پیراسته
چیزی یا کسی که ساخته وپرداخته و خوش نما گردانیده شده
پیراسته
فرهنگ فارسی عمید

پیراسته

پیراسته
نعت مفعولی از پیراستن. مهذب. مقابل آراسته. متحلی. متحلیه. مقذذ. (منتهی الارب) :
جهاندار خاقان مرا خواسته است
سخنها ز هر گونه پیراسته است.
فردوسی.
خانه پیراسته همچون نگار
منتظر خانه فروش توام.
عطار.
، نازیبا بریده. (شرفنامه). شاخهای زاید بریده. زده. باغی که شاخهای زیادتی آن را بریده و علفهای زیادتی آنرا چیده وصفا داده باشند. درختی که آنرا پر کاوش کرده باشند یعنی شاخهای زیادتی آن را بریده باشند. (برهان) :
نه زمینی ز تو آراسته گشت
نه درختی ز تو پیراسته گشت.
جامی.
، مجازاً، اصلاح شده. مرتب گردانیده و ساخته و پرداخته. (برهان) :
ای جهان از عدل تو آراسته
باغ ملک از خنجرت پیراسته.
انوری.
یخضود، آنچه از چوب تر پیراسته باشند یا از درخت شکسته شده باشد. (منتهی الارب) ، پاک شده از مو و پشم. زدوده، درپی کرده. رفوکرده. وصله کرده. پینه زده:
شرمم از خرقۀ آلودۀ خود می آید
که برو وصله بصد شعبده پیراسته ام.
حافظ.
، زدوده. صیقل داده (شمشیر و جز آن) ، زدوده (از غم) :
ز خوبی ّ آن کودک وخواسته
دل او ز غم گشته پیراسته.
فردوسی.
، مدبوغ. آش نهاده: صله، پوست خشک ناپیراسته. مسک دبیغ، پوست پیراسته. (منتهی الارب). اندباغ، پیراسته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) :
قومی که چو روبه بتو بر حیله سگالند
پیراسته بادند چو سنجاب و چو قاقم.
سوزنی.
، مهیا. بسیجیده. آماده:
خود تو آماده بوی و آراسته
جنگ او را خویشتن پیراسته.
رودکی.
، پاک و صافی شده. ساخته و پرداخته:
ز مرگ آن نباشد روان کاسته
که با ایزدش کار پیراسته.
فردوسی.
، بصلاح. دور از آلودگیها. دور از نازیبائی ها:
اگر چه جریره ست پیراسته
ازین انجمن مر ترا خواسته.
فردوسی.
فلان جوانی است آراسته و پیراسته، بصلاح و دور از عیب و زشتی و آلودگی، مزور. مزخرف. برساخته:
چنین گفت: الها به آلای خویش
به اجلال و اعزاز و نعمای خویش
که گویا کن این گرگ را تا ازوی
کنم این سخن را همی جستجوی
بدانم که این گفتۀ راستست
و یا نه دروغ است پیراسته است.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، پیراستۀ شهر، سواد. (دهار). فصیل (؟) بود و دیوار کوچک پیش بارو و در میان بازار که پوشانیده باشند (؟) (لغت نامۀ اسدی) :
گر زآنکه به پیراستۀ شهر برآیی
پیراسته آراسته گردد ز رخانت.
بوشعیب.
، دهی که در آن نخلستان بسیار باشد. بیراسته. (برهان)
لغت نامه دهخدا

پیراستن

پیراستن
اصلاح کردن، کم کردن، برای خوبی، نا زیبا دور کردن
پیراستن
فرهنگ لغت هوشیار

پیراستن

پیراستن
برش دادن، تراش دادن، بریدن و کم کردن زیادتی و ناهمواری چیزی برای خوش نما گردانیدن آن، مثل بریدن شاخه های زائد درخت یا زدن موی سر، برای مِثال روی گل سرخ بیاراستند / زلفک شمشاد بپیراستند (منوچهری - ۱۶۱)، سرو شادابی و گمان بردی / که تو را تیغ غم نپیراید (خاقانی - ۸۶۳)
دباغت کردن پوست حیوانات
پیراستن
فرهنگ فارسی عمید

پیراستن

پیراستن
کم کردن و کاستن برای زیبا ساختن، آرایش کردن، صیقل دادن
پیراستن
فرهنگ فارسی معین

بیراسته

بیراسته
دهکده ای که درخت خرمابن بسیار داشته باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیواسته

پیواسته
برج و قلعه و حصار و فصیل. (برهان) :
برج پیواسته اش هست بر از اوج حمل
بر گذشته است سر کنگره اش از کیوان.
اورمزدی.
صاحب آنندراج و انجمن آرا گویند بمعنی پیوسته ومحکم و دایم است اما اینکه دربرهان قاطع و دیگر کتب فرهنگ پیواسته آمده است مصحف پیراسته است که ظاهراً نزهتگاه شهراست - انتهی. رجوع به پیراسته و شاهد شعر بوشعیب در آنجا شود که پیراسته را قرینۀ ’آراسته’ آورده است
لغت نامه دهخدا