جدول جو
جدول جو

معنی کابینت - جستجوی لغت در جدول جو

کابینت
((نِ))
قفسه دردار، گنجه ای که دارای طبقه و در است به ویژه قفسه آشپز خانه
تصویری از کابینت
تصویر کابینت
فرهنگ فارسی معین
کابینت
گنجه
تصویری از کابینت
تصویر کابینت
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مباینت
تصویر مباینت
جدایی، تضاد، دشمنی، خصومت، تفاوت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لابیرنت
تصویر لابیرنت
هر چیز دارای حفره های پیچ در پیچ مثلاً لابیرنت گوش داخلی، مکانی دارای راه های پیچ در پیچ که به هم مرتبط هستند، هزارتو، ماز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کابیدن
تصویر کابیدن
کاویدن، جستجو کردن، تفحص کردن، کندن، حفر کردن، بحث و ستیزه کردن، بگو مگو کردن، ور رفتن، دست زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کازینو
تصویر کازینو
قمار خانه، جای گردش، تفریح و قمار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاربین
تصویر کاربین
کاربیننده، کارشناس، کاردان، ماهر، برای مثال شکر ایزد را که ما را خسرویی ست / کارساز و کاربین و کاردان (فرخی - ۲۶۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کامیونت
تصویر کامیونت
خودرو باری کوچک تر از کامیون و بزرگ تر از وانت، کامیون کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کابیله
تصویر کابیله
هاون سنگی یا فلزی، هاون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نابینا
تصویر نابینا
کسی که چشمش نمی بیند، کور، ویژگی چشمی که توانایی دیدن ندارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کابین
تصویر کابین
مهر، مهریه
هر یک از اتاق های کشتی
اتاقکی در جلو هواپیما برای هدایت هواپیما به وسیلۀ خلبان و کمک خلبان
اتاقکی که به عنوان رختکن از آن استفاده می شود
اتاقک تلفن عمومی در مخابرات یا معابر
کابین کردن: به عقد ازدواج درآوردن، نکاح کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کابیشه
تصویر کابیشه
گلرنگ، گیاهی یک ساله با برگ های بیضی شکل و گل های نارنجی که گاه به جای زعفران به کار می رود، کاجیره، کاژیره، احریض، بهرم، عصفر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کابینه
تصویر کابینه
هیئت دولت، هیئت وزیران
فرهنگ فارسی عمید
کابین کلمه فارسی و ’کبین’ آذری از این کلمه است، بضع، مهر، (دهار)، صداق، (مهذب الاسماء)، صدقه، نحل، نحله، (منتهی الارب)، دست پیمان، مهریه، شیربها، عقر، (دهار)، علیقه، علاقه، (منتهی الارب)، کاوین، (مهذب الاسماء)، صدقه، (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)، اجر، نکاح، مهر زنان باشد، (لغت فرس) (صحاح الفرس)، مهر زنان را گویند و آن مبلغی باشد که در هنگام عقد بستن و نکاح کردن زنان مقرر کنند، (برهان)، زری که به هنگام نکاح به ذمّۀ مرد مقرر کنند، به عربی آن را مهر گویند، از برهان و سراج و رشیدی، و بعضی بمعنی مهر مؤجل نوشته اند، (غیاث) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) :
این جهان نوعروس را ماند
رطل کابینش گیرو باده بیار،
خسروی،
زنان پارسا از شوی گردند
به کابین دیدن او را خریدار،
فرخی،
ز بهر آنکه ببینند روی خوبش را
زنان بشوی ببخشند هر زمان کابین،
فرخی،
بباید علی الحال کابینش کرد
بیرزد به کابین چنین دختری
بود نقد کابین او اینکه تو
کنی سجدۀ شکر چون شاکری،
منوچهری،
عروسی است می شادی آیین او
که شاید خرد داد کابین اوی،
(گرشاسب نامه)،
ای پسرجان و تنت شهره زناشویند
شوی جانست و زنش تنت و خرد کابین،
ناصرخسرو،
عاقل ندهد درین چنین کابین
راضی نشود بصره و صدره،
ناصرخسرو،
طمع جانت کند گرچه بدوکابین
گنج قارون بنهی با سپه قارن،
ناصرخسرو،
دنیا عروس وار بیاراید
پیشت چو یافت از تو بدین کابین،
ناصرخسرو،
به چه ماند به عروسی، عالم
که سبکروح گران کابین است
شاه او زیبد منصور سعید
که هم این خسرو، آن شیرین است،
ابوالفرج رونی،
یک رضای شاه شاه آمد عروس طبع را
از کرم کابین عذرا برنتابد بیش از این،
خاقانی،
خاتون وار ملک فریدونش خوان که نیست
کابین این عروس کم از گنج کاویان،
خاقانی،
گرچه ناهید ورچه پروین اند
از در ذم و اهل نفرین اند
سبب جنگ و ننگ و آزارند
علت رنج و خرج کابین اند،
(سندبادنامه ص 257)،
به کابین خسرورضا داده ایم
که از تخمۀ خسروان زاده ایم،
نظامی،
نقل است که در حال حیات همه مال به درویشان داد، وقتی او را مهمانی آمد هرچه داشت خرج کرد و گفت مهمانان فرستادگان خدای اند، زن با وی بخصومت بیرون آمد، گفت زنی که در این معنی با من خصومت کند نشاید کابین به وی داد و طلاق دادش، (تذکرهالاولیاء عطار)،
چون درافتادند اندر جستجو
بعد از آن دربست و کابین جست او،
مولوی،
باجوانی چو لعبت سیمین
مهر بستش بمبلغی کابین،
سعدی،
به ده دینارم از قید خلاص کرد و با خویشتن به حلب برد و دختری که داشت به نکاح من درآورد به کابین صد دینار، (گلستان)، یکی را زنی صاحب جمال جوان درگذشت و مادرزن فرتوت به علت کابین در خانه متمکن بماند، (گلستان)،
ساقیا دیوانه ای چون من کجا در بر کشد
دختر رز را که نقد عقل کابین کرده اند،
حافظ،
عقر،کابین که بشبهۀ وطی یا به وطی غضب واجب شود، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
اطاق دفتر. دفتر، هیئت وزیران. مجموع وزراء. دولت، مستراح. مبال (در تداول). به هر سه معنی در فارسی مستعمل است
لغت نامه دهخدا
تصویری از کاذبین
تصویر کاذبین
جمع کاذب، دروغگویان دروغینگان
فرهنگ لغت هوشیار
جمع کاتب، نویساران جمع کاتب درحالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاپیتن
تصویر کاپیتن
ناخدای کشتی، کاپیتان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غابیات
تصویر غابیات
تیره بسد های هزار چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کابیله
تصویر کابیله
هاون: (خایگان (جایگاه) تو چو کابیله شدست رنگ او چون کون پاتیله شدست) (طیان)، هر چیز که در آن غله کوبند (عموما)، هاون سنگی که عطاران در آن دار و کوبند دارکوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کابیشه
تصویر کابیشه
گل کاجیره عصفر
فرهنگ لغت هوشیار
کندن کاویدن، خراشیدن، شکافتن، مکابره کردن با کسی (درین صورت با} با {استعمال شود) : (خدایی که کوه سهند آفرید ترا داد بینی چو کوه سراب . {} نیی کوهکن چند کابا نیش نگهدار ادب با بزرگان مکاب،) (کمال خجندی)
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به} کابی {} و آن پوست پاره را بجواهر بیاراست و بفال گرفت و درفش کابیان نام نهاد و علامت او بود در همه جنگها) (فارسنامه ابن البلخی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاذیات
تصویر کاذیات
تیره کندی ها کندیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کابیاء
تصویر کابیاء
لاتینی تازی گشته خوکچه هندی از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کربینت
تصویر کربینت
بنگرید به کاربینت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کابین
تصویر کابین
مهر، صداق زنان می باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کابینه
تصویر کابینه
هیئت وزیران، مجموع وزیران، دولت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کابین
تصویر کابین
اتاقکی که از مصالح سبک ساخته شده باشد، هر یک از اتاق های داخلی کشتی، جایگاه مخصوص خلبان در هواپیما و مانند آن (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کابین
تصویر کابین
مهر، صداق، مهریه عروس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کابینه
تصویر کابینه
((نِ))
دفتر، اتاق کار، مجموع وزیران یک دولت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کژبینی
تصویر کژبینی
آستیگماتیسم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کابینه
تصویر کابینه
دولت
فرهنگ واژه فارسی سره
صداق، مهریه، مهر، اتاقک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دولت، هیئت دولت، دفتر، آبریزگاه
فرهنگ واژه مترادف متضاد