جدول جو
جدول جو

معنی کابیشه - جستجوی لغت در جدول جو

کابیشه
گلرنگ، گیاهی یک ساله با برگ های بیضی شکل و گل های نارنجی که گاه به جای زعفران به کار می رود، کاجیره، کاژیره، احریض، بهرم، عصفر
تصویری از کابیشه
تصویر کابیشه
فرهنگ فارسی عمید
کابیشه
(شَ / شِ)
گل کاجیره را گویند و از آن چیزها رنگ کنند و به عربی عصفر خوانند. (برهان). رجوع به کاجیره شود. به هندی کسنبه گویند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کابیشه
گل کاجیره عصفر
تصویری از کابیشه
تصویر کابیشه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابیشه
تصویر ابیشه
بیکار، برای مثال در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار / دزدیده تا مگرت ببینم به بام بر (شهید بلخی - شاعران بی دیوان - ۳۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاژیره
تصویر کاژیره
گلرنگ، گیاهی یک ساله با برگ های بیضی شکل و گل های نارنجی که گاه به جای زعفران به کار می رود، کاجیره، احریض، کابیشه، بهرم، عصفر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاجیره
تصویر کاجیره
گیاهی یک ساله با برگ های بیضی شکل و گل های نارنجی که گاه به جای زعفران به کار می رود، گلرنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کابیدن
تصویر کابیدن
کاویدن، جستجو کردن، تفحص کردن، کندن، حفر کردن، بحث و ستیزه کردن، بگو مگو کردن، ور رفتن، دست زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرباشه
تصویر کرباشه
مارمولک، گروهی از جانوران خزنده چابک و شبیه سوسمار با بدن فلس دار و دم بلند که قادرند دم ازدست رفتۀ خود را ترمیم کنند، چلپاسه، کرباسه، باشو، ماتورنگ، کربش، کرفش، کرپوک، کرباشه، کرباشو، کلباسو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تابیده
تصویر تابیده
پیچیده، تاب داده شده
در حال گداخته شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کالوشه
تصویر کالوشه
دیگ، دیگ خوراک پزی، برای مثال بیاورد کالوشه ای برنهاد / وزآن رنج مهمان همی کرد یاد (فردوسی - لغت نامه - کالوشه)، نوعی آش، کالجوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کنبیزه
تصویر کنبیزه
کمبزه، نوعی میوه شبیه خربزۀ نارس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کالیده
تصویر کالیده
آشفته، شوریده، ژولیده، درهم شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سابیده
تصویر سابیده
کوبیده و نرم شده، سوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمابیش
تصویر کمابیش
کم و بیش، کم و زیاد، اندک و بسیار، کم بیش، نقیر و قطمیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کابینه
تصویر کابینه
هیئت دولت، هیئت وزیران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کابیله
تصویر کابیله
هاون سنگی یا فلزی، هاون
فرهنگ فارسی عمید
(نِ)
اطاق دفتر. دفتر، هیئت وزیران. مجموع وزراء. دولت، مستراح. مبال (در تداول). به هر سه معنی در فارسی مستعمل است
لغت نامه دهخدا
(بُ شَهْ)
کابلشاه. رجوع به کابلشاه شود:
فرومانده کابلشه از غم بدرد
ز شیدسب کین کش بترسید مرد.
(گرشاسب نامه)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
بمعنی کاجیره است و آن گیاهی باشد که از گل آن چیزها رنگ کنند و از تخم آن روغن گیرند. (برهان). بمعنی کاجیره است. (آنندراج). کافشه و تخم کاجیره. (ناظم الاطباء). کابیشه. فارسی عصفر است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
دیهی است به شش فرسنگی شرقی شیراز. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ / شِ)
جاسوس. (فرهنگ اسدی). این کلمه را صاحب برهان انیشه و ایشه نیز ضبط کرده به همین معنی:
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرت ببینم ببام بر.
شهید.
و محتمل است که اپیشه صحیح و سایر صور مصحف آن باشد آن نیز نه بمعنی جاسوس بلکه بمعنی بیکار مرکب از ا حرف سلب و پیشه بمعنی حرفت و کار، چه یگانه شاهد لغت نامه ها همین بیت است و در آن معنی بیکار بذوق سلیم نزدیکتر و جاسوس بسیار بعید می آید. و رجوع به اپیشه شود
لغت نامه دهخدا
(کُ بَ شَ)
نام یکی از موالی رسول. (یادداشت مؤلف). نام غلام حضرت رسول صلی اﷲعلیه وآله وسلم. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
هاون باشد. (صحاح الفرس). هاون بود. (سه نسخه از لغت فرس) (اوبهی). هاون چوبین بود. (فرهنگ اسدی چ پاول هرن) :
خایگان تو چو کابیله شده ست
رنگ او چون کون پاتیله شده ست.
طیان.
ولی اگر کابیله هم بمعنی هاون آمده باشد، در این بیت طیان (که شاهد منحصر آن است و اول دفعه هم در فرهنگ مشهور بفرهنگ اسدی آن را مثال قرار داده اند) کابیله بمعنی هاون آمدن غریب است چه تشبیه خایه به هاون در جوانی و پیری، صحت و مرض، گرماو سرما تصور شدنی نیست و من گمان میکنم در شعر طیان کلمه ای شبیه به ’گانیله’ مخفف ’گاونیله’ مانند ’گاواره’ و امثال آن بوده و مؤلف فرهنگ اسدی چنانکه در جاهای متعدد دیگر کتاب خود - بغلط حدس زده، کابیله خوانده و معنی هاون بدان داده است و الله اعلم و ’گاونیله’ پوزۀ بزرگ دارد و همان است که فرانسویان آن را نیلگو گویند. ولی طبق حاشیۀ لغت فرس نسخۀ نخجوانی
جایگاه تو چو کابیله شده است. کابیله بمعنی هاون درست است. و جایگاه بمعنی است و نشیمن است، هرچیز که درآن غله بکوبند عموماً و داروکوب عطاران را گویند که هاون سنگی باشد خصوصاً و به عربی مهراس خوانند. (برهان) (آنندراج). داروکوب را گویند. (جهانگیری). و رجوع به داروکوب شود
لغت نامه دهخدا
کابلشاه } فرومانده کابلشه از غم بدرد ز شیدسب کین کش بترسید مرد) (گرشاسب نامه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کابینه
تصویر کابینه
هیئت وزیران، مجموع وزیران، دولت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کابیله
تصویر کابیله
هاون: (خایگان (جایگاه) تو چو کابیله شدست رنگ او چون کون پاتیله شدست) (طیان)، هر چیز که در آن غله کوبند (عموما)، هاون سنگی که عطاران در آن دار و کوبند دارکوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سابیده
تصویر سابیده
ساییده رنگ سابیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کافیشه
تصویر کافیشه
کاجیره کاژیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابیده
تصویر تابیده
درخشیده، نوری تابیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کابینه
تصویر کابینه
((نِ))
دفتر، اتاق کار، مجموع وزیران یک دولت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کابیله
تصویر کابیله
((لِ))
هاون، هاون چوبین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمابیش
تصویر کمابیش
نسبی، به نسبت، تقریبا، تقریبی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کابینت
تصویر کابینت
گنجه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کابینه
تصویر کابینه
دولت
فرهنگ واژه فارسی سره
دولت، هیئت دولت، دفتر، آبریزگاه
فرهنگ واژه مترادف متضاد