ترشده و خیسیده. (برهان). به آب ترشده (به زای تازی نیز گفته اند یعنی زفیده) : از آن دم که دیده رخت را ندیده شده جمله گیتی ز اشکم ژفیده. روحی شارستانی (از جهانگیری)
ترشده و خیسیده. (برهان). به آب ترشده (به زای تازی نیز گفته اند یعنی زفیده) : از آن دم که دیده رخت را ندیده شده جمله گیتی ز اشکم ژفیده. روحی شارستانی (از جهانگیری)
اسفیداج. آن خاکستر سرب و نیز ارزیز باشد که در طب بکار است. (از بحر الجواهر) ، سپیدۀ تخم. مقابل زردۀ تخم مرغ، روشنایی صبح. فجر. سپیدۀ صبح: سفیده چو پیدا شد از چرخ پیر چو سیماب شد روی دریای قیر. فردوسی
اسفیداج. آن خاکستر سرب و نیز ارزیز باشد که در طب بکار است. (از بحر الجواهر) ، سپیدۀ تخم. مقابل زردۀ تخم مرغ، روشنایی صبح. فجر. سپیدۀ صبح: سفیده چو پیدا شد از چرخ پیر چو سیماب شد روی دریای قیر. فردوسی
از هم بازشده و شکافته و ترکیده. (برهان) (ناظم الاطباء). ترقیده و شکافته. (غیاث). کفته. (فرهنگ اسدی). مشفوق. مبطور. بطیر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : خوانی نهاده بر وی چون سیم پاک میده با برگان و حلوا شفتالوی کفیده. ابوالعباس. مگر که نار کفیده ست چشم دشمن تو کزو مدام پریشان شده ست دانۀ نار. فرخی. سرایهاش چو گوز شکسته کرد از خاک بهارهاش چو نار کفیده کرد از نار. فرخی. دو لب چو نار کفیده چو برگ سوسن زرد دو رخ چونار شکفته چوبرگ لالۀ لال. فرخی. همیشه کفش و پلش را کفیده بینم من بجای کفش و پلش دل کفیده بایستی. معروفی. چوعاشق کرده خونین هر دو دیده زفر بگشاده چون نار کفیده. (ویس و رامین). که از تشنگی کارم آمد بسر دلم شدکفیده، خلیده جگر. شمسی (یوسف و زلیخا). شکل پروین است با نار کفیده بردرخت رنگ گردون است با آب روان بر آبدان. ازرقی (از فرهنگ جهانگیری). و زهیبت تو دیده و روی مخالفان پرخون چو لاله باد و کفیده چو نار باد. مسعودسعد. دور از تو همچو نار دل من کفیده باد گریک نفس ز دوستی تو جدا بود. عبدالواسع جبلی. سر خوارج خواهم شکافته چو انار دل روافض خواهم کفیده چون جوزق. انوری. ولی دل از سر سرسام غم بفرقت او زبان سیاه تر از کلک سر کفیدۀ اوست. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 824). سیب چو مجمری ز زر خردۀ عود درمیان کرده برای مجمرش نار کفیده اخگری. خاقانی. ولی کان نار شیرین کار دیده ز حسرت گشته چون نار کفیده. نظامی. نار از جگر کفیدۀ خویش خونابه چکاندبردل ریش. نظامی. ای عجب پاشنۀ کفیده را دوست داری. (ابوالفتوح رازی). - کفیده پای، آنکه پایش ترکیده باشد. اسلع. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). - کفیده نار، انار شکافته و پوست باز کرده: اشک من ناردانه شد نه عجب گردل من کفیده نار شود. مسعودسعد
از هم بازشده و شکافته و ترکیده. (برهان) (ناظم الاطباء). ترقیده و شکافته. (غیاث). کفته. (فرهنگ اسدی). مشفوق. مبطور. بطیر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : خوانی نهاده بر وی چون سیم پاک میده با برگان و حلوا شفتالوی کفیده. ابوالعباس. مگر که نار کفیده ست چشم دشمن تو کزو مدام پریشان شده ست دانۀ نار. فرخی. سرایهاش چو گوز شکسته کرد از خاک بهارهاش چو نار کفیده کرد از نار. فرخی. دو لب چو نار کفیده چو برگ سوسن زرد دو رخ چونار شکفته چوبرگ لالۀ لال. فرخی. همیشه کفش و پلش را کفیده بینم من بجای کفش و پلش دل کفیده بایستی. معروفی. چوعاشق کرده خونین هر دو دیده زفر بگشاده چون نار کفیده. (ویس و رامین). که از تشنگی کارم آمد بسر دلم شدکفیده، خلیده جگر. شمسی (یوسف و زلیخا). شکل پروین است با نار کفیده بردرخت رنگ گردون است با آب روان بر آبدان. ازرقی (از فرهنگ جهانگیری). و زهیبت تو دیده و روی مخالفان پرخون چو لاله باد و کفیده چو نار باد. مسعودسعد. دور از تو همچو نار دل من کفیده باد گریک نفس ز دوستی تو جدا بود. عبدالواسع جبلی. سر خوارج خواهم شکافته چو انار دل روافض خواهم کفیده چون جوزق. انوری. ولی دل از سر سرسام غم بفرقت او زبان سیاه تر از کلک سر کفیدۀ اوست. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 824). سیب چو مجمری ز زر خردۀ عود درمیان کرده برای مجمرش نار کفیده اخگری. خاقانی. ولی کان نار شیرین کار دیده ز حسرت گشته چون نار کفیده. نظامی. نار از جگر کفیدۀ خویش خونابه چکاندبردل ریش. نظامی. ای عجب پاشنۀ کفیده را دوست داری. (ابوالفتوح رازی). - کفیده پای، آنکه پایش ترکیده باشد. اسلع. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). - کفیده نار، انار شکافته و پوست باز کرده: اشک من ناردانه شد نه عجب گردل من کفیده نار شود. مسعودسعد
لته و کهنه ای چند که مثال گرد بالشی بر هم دوزند و خمیر نان را روی آن گسترانیده بر تنور بندند. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). ناوند.نابند. (یادداشت مؤلف). رفیده (در قاین خراسان) بالش کوچکی که خمیرنان را بر بالای آن گسترانند و برتنور بندند. (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). لته ای چند باشد که مانند گرد بالشت بدوزندنان را بر زیر آن گسترده به تنور بندند و آن را کابک و کابوک نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری) : تنورحسد می کند گرم حاسد سر و پای گم کرده همچون رفیده. نزاری قهستانی (از جهانگیری). ، رفاده. رجوع به رفاده شود، پارچه ای که بر رگ فصدکننده بندند. (ناظم الاطباء)
لته و کهنه ای چند که مثال گرد بالشی بر هم دوزند و خمیر نان را روی آن گسترانیده بر تنور بندند. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). ناوند.نابند. (یادداشت مؤلف). رُفَیدَه (در قاین خراسان) بالش کوچکی که خمیرنان را بر بالای آن گسترانند و برتنور بندند. (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). لته ای چند باشد که مانند گرد بالشت بدوزندنان را بر زیر آن گسترده به تنور بندند و آن را کابک و کابوک نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری) : تنورحسد می کند گرم حاسد سر و پای گم کرده همچون رفیده. نزاری قهستانی (از جهانگیری). ، رفاده. رجوع به رفاده شود، پارچه ای که بر رگ فصدکننده بندند. (ناظم الاطباء)
بمعنی دلها و این جمع فواد است که بمعنی دل باشد و حرف سوم آن همزۀ مکسور است. (آنندراج). افئده. رجوع به افئده شود، قوت دادن. (ترجمان القرآن) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر) (منتهی الارب). روزی دادن به اندازه
بمعنی دلها و این جمع فواد است که بمعنی دل باشد و حرف سوم آن همزۀ مکسور است. (آنندراج). اَفْئِده. رجوع به افئده شود، قوت دادن. (ترجمان القرآن) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر) (منتهی الارب). روزی دادن به اندازه
شکافته شده ترکیده: (کفیدش دل از غم چو آن کفته ناز کفیده شود سنگ تیمار خوار)، (رودکی) یا نار کفیده. انار شکافته و واشده: شکل پروین است یا نار کفیده بر درخت ک رنگ گردو نست یا آب روان در آبدان ک (ازرقی)
شکافته شده ترکیده: (کفیدش دل از غم چو آن کفته ناز کفیده شود سنگ تیمار خوار)، (رودکی) یا نار کفیده. انار شکافته و واشده: شکل پروین است یا نار کفیده بر درخت ک رنگ گردو نست یا آب روان در آبدان ک (ازرقی)