جدول جو
جدول جو

معنی ژفیده - جستجوی لغت در جدول جو

ژفیده
تر شده، خیس شده
تصویری از ژفیده
تصویر ژفیده
فرهنگ فارسی عمید
ژفیده
(ژَ دَ / دِ)
ترشده و خیسیده. (برهان). به آب ترشده (به زای تازی نیز گفته اند یعنی زفیده) :
از آن دم که دیده رخت را ندیده
شده جمله گیتی ز اشکم ژفیده.
روحی شارستانی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
ژفیده
تر شده خیس شده
تصویری از ژفیده
تصویر ژفیده
فرهنگ لغت هوشیار
ژفیده
((رَ دِ))
تر شده
تصویری از ژفیده
تصویر ژفیده
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

بالشتکی که خمیر نان را روی آن پهن و نازک می کنند و به تنور می زنند، بالشتک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کفیده
تصویر کفیده
ازهم بازشده، شکافته، ترکیده، برای مثال کفیدش دل از غم چو آن کفته نار / کفیده شود سنگ تیمارخوار (رودکی - ۵۴۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ژفیدن
تصویر ژفیدن
تر شدن، خیس شدن
فرهنگ فارسی عمید
مادۀ لزج و بی رنگ که میان تخم مرغ در اطراف زرده جا دارد و با پخته شدن تخم مرغ سفت و سفید رنگ می شود، سپیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پفیده
تصویر پفیده
پف کرده، ورم کرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفیده
تصویر تفیده
گرم شده، داغ شده
فرهنگ فارسی عمید
(سِ دَ / دِ)
اسفیداج. آن خاکستر سرب و نیز ارزیز باشد که در طب بکار است. (از بحر الجواهر) ، سپیدۀ تخم. مقابل زردۀ تخم مرغ، روشنایی صبح. فجر. سپیدۀ صبح:
سفیده چو پیدا شد از چرخ پیر
چو سیماب شد روی دریای قیر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
از هم بازشده و شکافته و ترکیده. (برهان) (ناظم الاطباء). ترقیده و شکافته. (غیاث). کفته. (فرهنگ اسدی). مشفوق. مبطور. بطیر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
خوانی نهاده بر وی چون سیم پاک میده
با برگان و حلوا شفتالوی کفیده.
ابوالعباس.
مگر که نار کفیده ست چشم دشمن تو
کزو مدام پریشان شده ست دانۀ نار.
فرخی.
سرایهاش چو گوز شکسته کرد از خاک
بهارهاش چو نار کفیده کرد از نار.
فرخی.
دو لب چو نار کفیده چو برگ سوسن زرد
دو رخ چونار شکفته چوبرگ لالۀ لال.
فرخی.
همیشه کفش و پلش را کفیده بینم من
بجای کفش و پلش دل کفیده بایستی.
معروفی.
چوعاشق کرده خونین هر دو دیده
زفر بگشاده چون نار کفیده.
(ویس و رامین).
که از تشنگی کارم آمد بسر
دلم شدکفیده، خلیده جگر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
شکل پروین است با نار کفیده بردرخت
رنگ گردون است با آب روان بر آبدان.
ازرقی (از فرهنگ جهانگیری).
و زهیبت تو دیده و روی مخالفان
پرخون چو لاله باد و کفیده چو نار باد.
مسعودسعد.
دور از تو همچو نار دل من کفیده باد
گریک نفس ز دوستی تو جدا بود.
عبدالواسع جبلی.
سر خوارج خواهم شکافته چو انار
دل روافض خواهم کفیده چون جوزق.
انوری.
ولی دل از سر سرسام غم بفرقت او
زبان سیاه تر از کلک سر کفیدۀ اوست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 824).
سیب چو مجمری ز زر خردۀ عود درمیان
کرده برای مجمرش نار کفیده اخگری.
خاقانی.
ولی کان نار شیرین کار دیده
ز حسرت گشته چون نار کفیده.
نظامی.
نار از جگر کفیدۀ خویش
خونابه چکاندبردل ریش.
نظامی.
ای عجب پاشنۀ کفیده را دوست داری. (ابوالفتوح رازی).
- کفیده پای، آنکه پایش ترکیده باشد. اسلع. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).
- کفیده نار، انار شکافته و پوست باز کرده:
اشک من ناردانه شد نه عجب
گردل من کفیده نار شود.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ دَ / دِ)
بمعنی ترشده و خیسیده. (انجمن آرا) (آنندراج) :
از آن دم که دیده رخت را ندیده
شده جمله گیتی ز اشکم زفیده.
روحی (از انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رُ فَ دَ)
قبیله ای است و قیل لهم الرفیدات. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
لته و کهنه ای چند که مثال گرد بالشی بر هم دوزند و خمیر نان را روی آن گسترانیده بر تنور بندند. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). ناوند.نابند. (یادداشت مؤلف). رفیده (در قاین خراسان) بالش کوچکی که خمیرنان را بر بالای آن گسترانند و برتنور بندند. (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). لته ای چند باشد که مانند گرد بالشت بدوزندنان را بر زیر آن گسترده به تنور بندند و آن را کابک و کابوک نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری) :
تنورحسد می کند گرم حاسد
سر و پای گم کرده همچون رفیده.
نزاری قهستانی (از جهانگیری).
، رفاده. رجوع به رفاده شود، پارچه ای که بر رگ فصدکننده بندند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ بَ اَ زَ دَ)
تر شدن و خیسیدن، بعربی ترشف گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ / دِ)
گرم شده. تابیده. دعصاء، زمین نرم تفیده به آفتاب. (منتهی الارب). و رجوع به تف و تپ و تب و تاب و تفت و تفته شود
لغت نامه دهخدا
(اَفْ یِ دَ)
بمعنی دلها و این جمع فواد است که بمعنی دل باشد و حرف سوم آن همزۀ مکسور است. (آنندراج). افئده. رجوع به افئده شود، قوت دادن. (ترجمان القرآن) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر) (منتهی الارب). روزی دادن به اندازه
لغت نامه دهخدا
(خَ دِ / دِ)
خفه شده، عطسه کرده، گلوگرفته. مختنق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ)
متأذی شده از سرفه. (ناظم الاطباء) ، معروف. مشهور. شهرت یافته. نامور. نامدار. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(پُ دَ / دِ)
پف کرده. آماس کرده. برآمده. ورم کرده
لغت نامه دهخدا
(ژَ دَ / دِ)
قی آلود. خم ناک (چشم)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کفیده
تصویر کفیده
شکافته شده ترکیده: (کفیدش دل از غم چو آن کفته ناز کفیده شود سنگ تیمار خوار)، (رودکی) یا نار کفیده. انار شکافته و واشده: شکل پروین است یا نار کفیده بر درخت ک رنگ گردو نست یا آب روان در آبدان ک (ازرقی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفیده
تصویر مفیده
مونث مفید
فرهنگ لغت هوشیار
ماده پروتیدی لزج آب رنگ حول زرده تخم مرغ که براثر حرارت منعقد و سفید رنگ میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پفیده
تصویر پفیده
پف کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفیده
تصویر تفیده
تافته گرم شده داغ گشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ژفیدن
تصویر ژفیدن
خیس شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفیده
تصویر رفیده
بالش کوچکی که خمیر نان را بر بالای آن گستراند و بر تنور بندند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفیده
تصویر کفیده
((کَ دِ))
باز شده، شکافته
فرهنگ فارسی معین
((س یا سَ دِ یا دَ))
ماده پروتئیدی لزج آب مانند حول زرده تخم که بر اثر حرارت منع قد و سفید رنگ می شود، اسپیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ژفیدن
تصویر ژفیدن
((ژَ دَ))
تر شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رفیده
تصویر رفیده
((رَ دَ یا دِ))
بالش کوچکی که خمیر نان را بر بالای آن گسترانند و بر تنور بندند
فرهنگ فارسی معین
سپیده
متضاد: زرده
فرهنگ واژه مترادف متضاد