جدول جو
جدول جو

معنی ژفک - جستجوی لغت در جدول جو

ژفک
چرک سفیدی که در گوشۀ چشم یا میان مژه ها جمع می شود، قی، خیم، رمص، ریمه، کیغ
تصویری از ژفک
تصویر ژفک
فرهنگ فارسی عمید
ژفک
(ژَ)
چرک کنجهای چشم است خواه تر باشد خواه خشک و در عربی رمص چرک خشک و غمص چرک تر را گویند. (برهان). رمص. غمص. پیخ. پیخال چشم. خم. (زمخشری). خیم. (فرهنگ اسدی نخجوانی). قی (در چشم). کیغ. کیخ. اشک ستبرگشته و رنگ گردانیده در گوشۀ چشم و بر مژه. ژفک آب. (آنندراج). ژفکاب:
چشم و مژگان ز ژفک گندیده
عنکبوتی به گوه غلطیده.
طیان
لغت نامه دهخدا
ژفک
چرک کنجهای چشم خواه تر باشد و خواه خشک
تصویری از ژفک
تصویر ژفک
فرهنگ لغت هوشیار
ژفک
((ژَ فْ))
آب و چرک گوشه های چشم خواه تر باشد خواه خشک، ژفکاب
تصویری از ژفک
تصویر ژفک
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سفک
تصویر سفک
ریختن، ریختن آب یا خون. بیشتر به معنی خون ریختن استعمال می شود
سفک دماء: ریختن خون ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کفک
تصویر کفک
کف آب یا صابون، کف، نوع خاصی از قارچ انگلی که معمولاً در غذاها ایجاد می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفک
تصویر تفک
تفنگ، وسیله ای لوله مانند که با فوت کردن شدید در آن، سنگ و گلولۀ چوبی یا گلی را به سمت مورد نظر پرتاب می کردند، برای مثال مثل سیمرغ که طوفان نبرد از جایش / نه چو گنجشک که افتد به دم باد تفک (ابن یمین - لغت نامه - تفک)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پفک
تصویر پفک
پف زده، پف کرده، ورم کوچک، نوعی شیرینی سبک وزن و مخروطی شکل که با شکر و سفیدۀ تخم مرغ درست می کنند، پفکی، تفک، تفنگ بادی، نی یا چوب میان تهی که با آن مهره یا گلولۀ گلی پرتاب کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شفک
تصویر شفک
بی هنر، نادان، ابله، برای مثال پنداشت همی حاسد کاو باز نیاید / بازآمد تا هر شفکی ژاژ نخاید (رودکی - ۵۰۰)، جلف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ژیک
تصویر ژیک
قطره، چکه، قطرۀ باران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افک
تصویر افک
دروغ، تهمت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دفک
تصویر دفک
نشانۀ تیر، هدف
فرهنگ فارسی عمید
(اَ فَک ک)
کسی که پیوند کتف او از ضعف و سستی منفرج شده باشد. (ناظم الاطباء). مرد گشاد پیوند کتف از ضعف و سستی. (منتهی الارب). آنک دوشش از جای بیامده بود از سستی. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(پُ فَ)
آلتی از نی یا چوب میان کاواک که کودکان بدان با گلوله های گلین گنجشک شکار کنند. لوله ای که کودکان مهرۀ گلین در آن نهاده و بفشار دم و نفس مهره را جهانده و گاه بدان گنجشک شکار کنند. چوب میان کاواک یا نی که کودکان مهره و گلولۀ گلین در آن نهند و بزور دم و نفس بیفکنند و بنجشک شکرند:
... دارم که نام دارد نیمور
همچون پفک عقیق کش مهره بلور.
سوزنی.
تفک. تزتک، نوعی شیرینی سخت سبک که از سفیدۀ تخم مرغ و قند سازند که در دهان زود آب شود. قسمی شیرینی کم وزن و میان خالی
لغت نامه دهخدا
(اِ عَ)
برگردانیدن کسی را از چیزی یا برگردانیدن رأی کسی را. و به این معنی با ’عن’متعدی شود. (از منتهی الارب). برگردانیدن و رأی کسی را بدل کردن. (از اقرب الموارد). برگردانیدن و بازگردانیدن از چیزی. (آنندراج) : اء جئتنا لتأفکنا عن آلهتنا. (قرآن 22/46).
لغت نامه دهخدا
(اِ زَ)
افک. افک. افوک. دروغ گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن جرجانی). دروغ گفتن. دروغ بستن. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(ژَ کَ)
شکیبا. (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
جمع واژۀ افوک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به افوک شود، شگفت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اعجوبه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کفک
تصویر کفک
کف: (باز بکردار اشتری که بود مست کفک برآرد زخشمو راند سلطان)، (رودکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفک
تصویر عفک
نادان گول نادانی گولی
فرهنگ لغت هوشیار
ریختن آب یا خون خون ریختن، دراز کردن سخن را سخن پراکنی ریختن آب خون و مانند آن: سفک دماء، خونریزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ژفت
تصویر ژفت
بخیل و ممسک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ژیک
تصویر ژیک
قطره باران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افک
تصویر افک
دروغ گفتن، دروغ بستن دروغ، گناه دروغ تهمت
فرهنگ لغت هوشیار
تفنگ چوب در از میان خالی که با گلوله گلی و زور نفس بدان گنجشک و مانند آن رازنند، تفنگ
فرهنگ لغت هوشیار
نیی است که مهره های گلی مدور خشک شده را با دمیدن (پف کردن فوت کردن) بشدت و بسرعت ازنی پرتاب می کنند و با آن پرندگان و دیگر هدفها را می زنند تفک تزتک، نوعی خوراکی که با تخم مرغ و مواد دیگر سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفک
تصویر شفک
نادان ابله، بی هنر بی مایه، کهنه فرسوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفک
تصویر قفک
این واژه درآنندراج آمده وپارسی دانسته شده غفک ک پیاله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افک
تصویر افک
((اِ))
دروغ، تهمت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفک
تصویر کفک
((کَ فَ))
کف دست، قارچ با رنگ سفید یا سبز که روی نان و دیگر غذاهای شب مانده پدید آید، کپک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفک
تصویر کفک
((کَ فَ))
کف، کف آب، صابون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شفک
تصویر شفک
((شُ فَ))
ابله، نادان، بی هنر، جلف، فرسوده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سفک
تصویر سفک
((سَ فْ))
ریختن، ریختن آب یا خون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفک
تصویر تفک
((تُ فَ))
تفنگ، تفنگ بادی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پفک
تصویر پفک
((پُ فَ))
پف کرده، ورم کوچک، نوعی تنقلات که با تخم مرغ و مواد دیگر سازند، نی ای است که مهرهای گلی خشک شده را با دمیدن از آن پرتاب کنند
فرهنگ فارسی معین