خرامنده. (شرفنامۀ منیری). خرامنده و از روی ناز رونده. (ناظم الاطباء). چمان. خرامان: هیچ چمنده و رمنده از آن شربتی تناول نکرد. (از ترجمه محاسن اصفهان ص 39) ، صفت اسب یا هر مرکب خوشرفتار: فرودآمدند از چمنده ستور شکسته دل و چشمها گشته کور. دقیقی. ز اسب چمنده فرودآمدند گو و پیر هر دو پیاده شدند. دقیقی. چو نیمی ز هفتم شب اندرگذشت چمنده یکی اسب دیدم به دشت. فردوسی. رجوع به چم و چمندگی و چمیدن شود
خرامنده. (شرفنامۀ منیری). خرامنده و از روی ناز رونده. (ناظم الاطباء). چمان. خرامان: هیچ چمنده و رمنده از آن شربتی تناول نکرد. (از ترجمه محاسن اصفهان ص 39) ، صفت اسب یا هر مرکب خوشرفتار: فرودآمدند از چمنده ستور شکسته دل و چشمها گشته کور. دقیقی. ز اسب چمنده فرودآمدند گو و پیر هر دو پیاده شدند. دقیقی. چو نیمی ز هفتم شب اندرگذشت چمنده یکی اسب دیدم به دشت. فردوسی. رجوع به چم و چمندگی و چمیدن شود
کسی که باد در چیزی بدمد، باد کننده، وزنده، کنایه از خروشنده، خشمگین، برای مثال بزد دست سهراب چون پیل مست / چو شیر دمنده ز جا دربجست (فردوسی - ۲/۱۸۲ حاشیه)، از دمیدن
کسی که باد در چیزی بدمد، باد کننده، وزنده، کنایه از خروشنده، خشمگین، برای مِثال بزد دست سهراب چون پیل مست / چو شیر دمنده ز جا دربجست (فردوسی - ۲/۱۸۲ حاشیه)، از دمیدن