جدول جو
جدول جو

معنی چم - جستجوی لغت در جدول جو

چم
چشم
مخفّف چه مرا، برای مثال فرستم به هر سال من باژ و ساو / به پیش تو زآن چم بود توش و تاو (فردوسی۴ - ۲/۱۳۵۸)
تصویری از چم
تصویر چم
فرهنگ فارسی عمید
چم
پیچ و خم، نظم، قاعده، آراستگی، جرم، گناه
راه رفتن به ناز و خرام، خرامیدن، راه رفتن، حرکت کردن، چمیدن
معنی، مفهوم، برای مثال دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست / در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم (شهید بلخی - شاعران بی دیوان - ۳۳)، چه جویی آن ادبی کآن ادب ندارد نام / چه گویی آن سخنی کآن سخن ندارد چم (شاکر بخاری - شاعران بی دیوان - ۴۸)
چم و خم: پیچ و خم، کنایه از ریزه کاری، کنایه از رفتار با ناز و خرام، خرام، ناز
به چم: آراسته و منظم
تصویری از چم
تصویر چم
فرهنگ فارسی عمید
چم
(چَ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’نام قریه ای است اربابی در ملایر که درسمت جنوب شرقی و در چهارفرسنگی دولت آباد، کنار رودخانه ای که از بروجرد به ملایر می آید واقع است. این قریه ییلاقی خوش آب و هواست که مراتع خوب و زراعت آبی و دیمی دارد و زراعت آبی قریه از آب رودخانه مشروب میشود’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 260). و در فرهنگ جغرافیایی آمده است: ’دهی از دهستان حومه شهر ملایر که در24 هزارگزی جنوب راه شوسۀ ملایر به اراک واقع است. جلگه و معتدل است و 124 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه. محصولش غلات و صیفی. شغل اهالی زراعت و قالی بافی وراهش شوسه است’. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
چم
(چُ)
به معنی لاف و تفاخر. (از برهان). (از جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). (ناظم الاطباء). و رجوع به چمیدن شود، حیوان را نیز گویند که مطلق جاندار است. (برهان). حیوان رانامند. (جهانگیری). به معنی حیوان نیز آمده. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). حیوان. (ناظم الاطباء). حیوان بارکش. (ناظم الاطباء) :
ای رفته و بازآمده و چم گشته
نامت زمیان مردمان گم گشته.
خیام (از فرهنگ رشیدی).
، ثفل انگوری باشد که شیرۀآن را گرفته باشند. (برهان) (از انجمن آرا). ثفل انگور. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سرمای سخت را نیز گفته اند. (برهان). سرما را گویند. (جهانگیری). به معنی سرما. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). سرمای سخت. (ناظم الاطباء) ، دانه ای باشد سیاه و شفاف که در داروهای چشم به کار برند. (برهان). دانۀ سیاهی بود براق که در داروهای چشم به کار آید و بغایت مفید باشد و آن را چشم و چشمک و چاکسوی نیز خوانند. (جهانگیری). چشم. چاکسو. (ناظم الاطباء). و رجوع به چاکسو و چشم شود
لغت نامه دهخدا
چم
(چِ)
جل وزغ را گویند و آن چیزی باشد سبز مانند ابریشم که در روی آبهای ایستاده به هم رسد. (برهان). سبزیی باشد شبیه به ابریشم که درمیان آب به هم رسد و آن را بزغمه نیز گویند و در پارسی جل بک نامند. (جهانگیری). سبزی روی آب که جامۀ غوک گویند. (رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). طحلب و جل وزغ وچغزواره. (ناظم الاطباء). و رجوع به جل بک و چغزواره و طحلب شود
لغت نامه دهخدا
چم
(چَ/ چِ)
چشم بود، به زبان مرو. (فرهنگ اسدی). مردم دارالمرز و مردم مروشاهجان چشم را می گویند که به عربی عین خوانند. (برهان) (از جهانگیری). به زبان مرو و دارالمرز، مخفف چشم. (رشیدی). به زبان دری فارسی مخفف چشم است. (انجمن آرا) (آنندراج). چشم و عین. (ناظم الاطباء) :
از که آمختی نهادن شعرها ای شوخ چم
گر برستی شاعران هرگز نبودی آشنا.
عسجدی (از فرهنگ اسدی).
عالم دیگر است عالمشان
نیست فرقی ز نور تا چمشان.
سنائی (از انجمن آرا).
رجوع به چشم شود
لغت نامه دهخدا
چم
(چِ)
مرکب از ’چه’ موصول و ’م’ ضمیر مفعولی، مخفف چه مرا. از قبیل ’چت’ و ’چش’ و ’کم’ و ’کت’ و ’کش’ (از که موصول و ضمایر) :
افزار خانه از زمی و بام و پوششش
هر چم به خانه اندر سرشاخ و تیر بود.
کسائی.
زمین جز به فرمان تو نسپرم
وز آن چم تو فرمان دهی نگذرم.
فردوسی.
فرستم به هر سال من باژ و ساو
به پیش تو زان چم بود توش و تاو.
فردوسی.
نبینی کز خراسان من نشسته پست در یمگان
همی آید سوی من یک به یک هر چم همی باید.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
چم
(چَ)
به معنی خرام و رفتاری به ناز باشد. (برهان). خرام. (جهانگیری). به معنی خرام و رفتاری ازروی ناز. (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث). رفتار و خرام از روی ناز. (ناظم الاطباء). رفتاری با ناز و ادا و اطوار شیوۀ رفتار نازنینان و نازداران. و رجوع به چمیدن شود، رفتاری را نیز گویند. که خم و پیچی و تمایلی داشته باشد. (برهان). رفتار بطور تمایل و باخم و پیچ (ناظم الاطباء). و رجوع به چمیدن شود، ساخته و آراسته را نیز گویند. (برهان). ساخته و آماده را گویند. (جهانگیری). ساخته و آراسته و بامعنی و منظم. (انجمن آرا) (آنندراج). ساخته وآراسته. (ناظم الاطباء). به سامان. روبراه. سرراست.
- به چم بودن کار، به معنی آراسته و منظم و سرراست بودن کار:
ز گبراگر تو نه ای به ، بتر ز گبر مباش
اگر تو مؤمنی و کاردین تو به چم است.
عنصری (از انجمن آرا).
- به چم گشتن کار، به سامان شدن و آراسته و منظم گشتن آن:
چرا نه شکر کنم نعمت ترا شب و روز
که از تو اختر من سعد گشت و کار به چم.
شاکر بخاری.
، به معنی اندوخته و فراهم آورده. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). اندوخته و فراهم آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). ذخیره، معنی را نیز گویند که روح لفظ است، چه لفظ را به منزلۀ جسم و معنی را روح آن گرفته اند، چنانکه هرگاه گویند: این سخن چم ندارد، مراد آن باشد که معنی ندارد. (برهان). معنی و رونق باشد. (فرهنگ اسدی). معنی را گویند. (جهانگیری). به معنی معنی. (انجمن آرا) (آنندراج). جان سخن. جان کلام:
دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست
در شعر تو نه حکمت ونه لذت و نه چم.
شهید (از فرهنگ اسدی).
رجوع به چم داشتن و چم گرفتن شود.
، به معنی تمیز بود. (از فرهنگ اسدی) :
کس چه داند که روسپی زن کیست
در دل کیست شرم وحمیت و چم.
خطیری (از فرهنگ اسدی).
، به معنی جرم و گناه نیز گفته اند. (برهان). جرم و گناه باشد. (جهانگیری) (رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). بزه. اثم:
جم گفتمش کو جم چه جم، بر من بدین سهو است و چم
مثلش نباشد در عجم، شاهی ز نسل بوالبشر.
حکیم نزاری (از جهانگیری).
، خوردن و آشامیدن را هم گویند. (برهان). به معنی خوردن آمده. (جهانگیری). خور و آشام. (ناظم الاطباء). و رجوع به چمیدن. شود، خم و خمیده و راههای پرپیچ و خم باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). بمعنی خم. (جهانگیری). به معنی خم و خمیده و راههای کج. (انجمن آرا) (آنندراج). پیچ و خم. (غیاث). چم و خم. کجی و انحراف:
بر راه بدین اندرون برو راست
زین چم چه جهی بیهده بدان چم.
ناصرخسرو.
رجوع به خم و چم و خم شود، به معنی سینه که عرب صدر گوید. (برهان). سینه را گویند. (جهانگیری). سینه و صدر. (ناظم الاطباء) :
سپهداران توران را شهی شایسته بدهمت
که پیش او بشایستی نهادن دستها بر چم.
سوزنی (از جهانگیری).
، طبق پهنی را نیز گویند که آن را از نی بوریا بافند و غله را بدان افشانند و پاک سازند. (برهان) (از ناظم الاطباء). چیزی باشد که از نی بوریا ببافند و غله درمیانش انداخته برافشانند تا پاک شود. (از جهانگیری) ، آب گردان بزرگ چوبین را نیز گفته اند وکوچک آن را چمچه خوانند. (برهان). آب گردان بزرگ چوبی. (ناظم الاطباء) ، جامۀ تابستانی را هم می گویند. (برهان) (ناظم الاطباء) ، روح وقوت، دوره. (ناظم الاطباء) ، لم . فن. در تداول عامه و بخصوص در اصطلاح اهالی خراسان به معنی عادت مخصوص هرکس در بکار انداختن دستها یا پاها برای انجام دادن عملی یا اجرای حرکتی چنانکه مثلاً در امر کتابت قلم را بدست راست یا چپ گرفتن یا به هنگام سوار شدن بر مرکب پای راست یا چپ را دررکاب نهادن و نظایر این قبیل عادات را ’چم’ نامند. و رجوع به چم داشتن شود، در تداول عامه، کنایه از رگ خواب و نقطۀ ضعف هر کس. آنچه که با دانستن و به دست آوردن آن در اشخاص، می توان در آنها نفوذ کرد و راه تسلط بر آنها یا وسیلۀ جلب همکاری و هم آهنگی آنها را دانست.
- چم کسی را به دست آوردن، کنایه است از رگ خواب او را دانستن یا نقطۀ ضعف وی را به دست آوردن. طریق فریب خوردن یا راه تسلیم شدن کسی را کشف کردن.
لغت نامه دهخدا
چم
خرام و رفتاری از روی ناز لاف و تفاخر
تصویری از چم
تصویر چم
فرهنگ لغت هوشیار
چم
((چَ))
رفتار به ناز، خرام، رگ خواب یا نقطه ضعف هر کس، رمز به کار بردن چیزی یا تسلط یافتن بر کسی
تصویری از چم
تصویر چم
فرهنگ فارسی معین
چم
((چَ))
ساخته، آراسته، اندوخته، فراهم آمده
تصویری از چم
تصویر چم
فرهنگ فارسی معین
چم
((چُ))
جانور، حیوان بارکش
تصویری از چم
تصویر چم
فرهنگ فارسی معین
چم
لاف، تفاخر
تصویری از چم
تصویر چم
فرهنگ فارسی معین
چم
معنی، شرح
تصویری از چم
تصویر چم
فرهنگ فارسی معین
چم
سینه، صدر
تصویری از چم
تصویر چم
فرهنگ فارسی معین
چم
جرم، گناه
تصویری از چم
تصویر چم
فرهنگ فارسی معین
چم
مفهوم، معنی
تصویری از چم
تصویر چم
فرهنگ واژه فارسی سره
چم
خرام، نازخرام، راه، روش، شیوه، طرز، قلق، لم، فوت وفن، شگرد، رگ خواب، نقطه ضعف، سبب، جهت، دلیل، انگیزه، علت، داب، عادت، بزه، تقصیر، جرم، گناه، سینه، صدر، آراسته، آماده 01 اندوخته، فراهم، رونق، رواج، شرح،
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چم
ظرفی به شکل نیمه مخروطی، بافته شده از ترکه های درخت توت و.، قلق، عادت، فنون کشتی، حالت خشکی در پوست بدن یا برخی اجسام.، میزان کردن، سر و سامان دادن به امور، منظم کردن، فن –.، مه صبح گاهی، ترس، سرزمین، ملک، رطوبت، رعیت، چشم، عادت کردن و مانوس شدن با حیوان یا اشیا انس و.، کجی ناصافی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چمن
تصویر چمن
(دخترانه)
گروهی از گیاهان علفی پایا و کوتاه، زمین سبز و خرم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چمن آرا
تصویر چمن آرا
(دخترانه)
زینت دهنده باغ، باغبان، آنچه موجب زیبایی و آراستگی باغ و بوستان است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چمان
تصویر چمان
(دخترانه)
آنکه یا آنچه با ناز حرکت می کند، خرامان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چمن چهر
تصویر چمن چهر
(دخترانه)
آنکه چهره ای زیبا چون باغ و بوستان دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چمن افروز
تصویر چمن افروز
(دخترانه)
تاج خروس، آنکه یا آنچه زینت دهنده چمن است، نام چند نوع گیاه علفی که گل آذین قرمزرنگ آنها به شکل تاج خروس است،
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چمنزار
تصویر چمنزار
هر چیز سبز رنگ که برنگ چمن باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمی
تصویر چمی
با معنی معنوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمیدن
تصویر چمیدن
راه رفتن با پیچ و خم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمین
تصویر چمین
شاش بول ادرار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمندگی
تصویر چمندگی
خرامندگی، رفتار بناز و خرام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمنده
تصویر چمنده
کسی که بناز راه رود خرامنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمیده
تصویر چمیده
راه رفته با ناز خرامیده، خم شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمیکانی
تصویر چمیکانی
فلوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمچه
تصویر چمچه
قاشق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چمراس
تصویر چمراس
آیه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چمنزار
تصویر چمنزار
مرتع
فرهنگ واژه فارسی سره