جدول جو
جدول جو

معنی چغزانیدن - جستجوی لغت در جدول جو

چغزانیدن(گِ گَ کَ دَ)
چغزیدن. (ناظم الاطباء). و رجوع به چغزیدن شود، کشانیدن غوک را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خیزانیدن
تصویر خیزانیدن
خیز دادن، جهاندن، کسی را از زمین بلند کردن و به حالت ایستاده درآوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چاکانیدن
تصویر چاکانیدن
چکاندن، مایعی را قطره قطره در چیزی ریختن، چکه چکه ریختن، خالی کردن تپانچه یا تفنگ، کشیدن ماشۀ اسلحه و تیر انداختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارزانیدن
تصویر ارزانیدن
به قیمت آوردن، ارزان کردن، ارزان خریدن یا فروختن
فرهنگ فارسی عمید
(گُ گَ دی دَ)
چسبانیدن. دوسانیدن. الصاق. لت ّ. مطابقه. (منتهی الارب). و رجوع به چفساندن و چفسیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گِ کَ دَ)
رجوع به چایاندن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ کَ دَ)
چکاندن. چکانیدن. بمعنی چکانیدن باشد. (برهان) (جهانگیری). (ناظم الاطباء). قطره قطره ریختن آب و جز آن. (ناظم الاطباء) :
پیش سائل زر بچاکاند بهنگام جواب
پیش نحوی موی بشکافد بهنگام سؤال.
فرخی.
، بمعنی خالی کردن است، چه تپانچه و تفنگ و پشتاب را چون خالی کنند گویند چاکانیدم. چکاندن تفنگ و غیره، بچاکان، یعنی خالی کن. (انجمن آرا) (آنندراج) ، تقطیر کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ لَ بَ تَ)
چرخاندن. گرداندن. گرد گردانیدن. بدور درآوردن، دستگاهی را اداره کردن. اداره یا ملک یا کارخانه ای را دایر داشتن. اداره کردن. رجوع به چرخاندن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ / گَگِ رِ تَ)
رجوع به چسپ و چسب و چسپانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ لو لَ / لِ کَ دَ)
چسپاندن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). دوسانیدن. دو چیز را بهم ملصق کردن. چفسانیدن. چسبانیدن. بشلانیدن. دو یا چند چیز را بوسیلۀ سریش یا انواع دیگر چسپ ها بهم چسپاندن. الزاز. الزاق. الساق. الصاق. لطّ. (منتهی الارب). رجوع به چسپاندن شود، میل دادن. اماله. استماله. (محمد دهار). اضلاع. (تاج المصادر بیهقی) : الاستماله، سوی خود چسپانیدن. (مجمل اللغه). صور. (تاج المصادر بیهقی). اجناح. (زوزنی). اکفاء. (محمد دهار). مایل کردن. منحرف کردن
لغت نامه دهخدا
(گُ کَ دَ)
چرباندن. زیادت کردن. افزودن وزن چیزی را هنگام وزن کردن. سنگین تر از وزن مقرر کشیدن. زیاد کردن بهره و سهم کسی هنگام قسمت کردن. زیاد دادن بهر کسی را. چرباندن سهم کسی بقدری که بیش از حق خود نصیب برد، زیاد کردن قیمت جنس. بهای کالائی را افزودن. رجوع به چرباندن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ کَ دَ)
بقیمت درآوردن.
لغت نامه دهخدا
(گِ کَ دَ)
دواندن. دوانیدن. تازاندن
لغت نامه دهخدا
(وَ / وُ دَ)
متعدی باختن. بازاندن. بر حریف غالب شدن. رجوع به باختن و بازاندن شود
لغت نامه دهخدا
(کُ رَ تَ)
سخن چینی نمودن: تضریب، براغلانیدن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ کَ دَ)
لخشانیدن. ازلال. (مجمل اللغه). ازلاق. (منتهی الارب). استزلال. (زوزنی). و رجوع به فرولغزانیدن شود: آفریدگار تبارک و تعالی رطوبتی لزج آفریده است اندرون روده ها و بر سطح روده اندوده تا درشتی ثقل و تیزی اخلاط را که بر وی میگذرد از وی بازدارد و آن را زود دفع کند و بلغزاند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دلق، بیرون کردن شمشیر از نیام و لغزانیدن. ادحاض، لغزانیدن پای. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گُ / گَ بُ دَ)
چزاندن. ضعیفی و حقیری را آزار کردن. ضعیف چزانی کردن. کسی را به زبان یا بعمل چزاندن و آزار کردن، حق ضعیفان را پامال کردن. رجوع به چزاندن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سوزانیدن
تصویر سوزانیدن
آتش زدن سوختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازانیدن
تصویر تازانیدن
دواندن دوانیدن تازاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارزانیدن
تصویر ارزانیدن
به قیمت در آوردن به قیمت کم خریدن ارزان خریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چسپانیدن
تصویر چسپانیدن
متصل کردن دو چیز بهم، پیوستن دو چیز به یکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چسبانیدن
تصویر چسبانیدن
متصل کردن دو چیز بهم، پیوستن دو چیز به یکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرخانیدن
تصویر چرخانیدن
گرد گردانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
خواهد چکاند بچکان چکاننده چکانده) قطره قطره ریختن مایعی را، کشیدن ماشه تفنگ و تیر انداختن: تفنگ خالی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
جهاندن بجست وا داشتن، از زمین بلند کردن و سر پا نگاهداشتن کسی را، لغزاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیزانیدن
تصویر لیزانیدن
حرکت دادن چیزی در سطحی لغزان سر دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لغزانیده
تصویر لغزانیده
بلغزیدن واداشته سر داده لیز داده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لغزانیدن
تصویر لغزانیدن
بلغزیدن وداشتن سر دادن لیز دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لرزانیدن
تصویر لرزانیدن
لرزاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لرزانیدن
تصویر لرزانیدن
((لَ دَ))
به لرزه درآوردن، لرزاندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چسبانیدن
تصویر چسبانیدن
((چَ دَ))
چسباند، متصل کردن دو چیز به هم، پیوستن دو چیز به یکدیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چرخانیدن
تصویر چرخانیدن
((چَ دَ))
حرکت دادن چرخ به دور محورش، چرخاندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تازانیدن
تصویر تازانیدن
((دَ))
دواندن، دوانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لغزانیدن
تصویر لغزانیدن
((لَ دَ))
لغزاندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورزانیدن
تصویر ورزانیدن
اعمال کردن
فرهنگ واژه فارسی سره