جدول جو
جدول جو

معنی چرکن - جستجوی لغت در جدول جو

چرکن
آنچه که چرک آلود و ناپاک باشد، زخمی که از آن چرک آید
تصویری از چرکن
تصویر چرکن
فرهنگ لغت هوشیار
چرکن
چرکین، هر چیز ناپاک و چرک آلود، چرک دار، شوخگین، ریمناک، ریمن، ریم آلود، ویژگی زخمی که از آن چرک بیاید
تصویری از چرکن
تصویر چرکن
فرهنگ فارسی عمید

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چرکین
تصویر چرکین
اکبیری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چرکین
تصویر چرکین
آنچه که چرک آلود و ناپاک باشد، زخمی که از آن چرک آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چران
تصویر چران
در ترکیب معنی (چراننده) آید: گاو چران گوسفند چران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چوکن
تصویر چوکن
ترکی پیازک پیازی گرزی که سر آن با زنجیر به دست بند می شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترکن
تصویر ترکن
استوار گردیدن و صاحب وقار بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرکن
تصویر سرکن
سردار جماعت، رئیس مجلس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرکن
تصویر کرکن
غلۀ نیم رس بریان شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چپکن
تصویر چپکن
نوعی قبا، جامۀ بلند مردانه، برای مثال وجودش را حمایلسان بیاراست / قبای چپکنش را شد چپ و راست (اشرف - لغتنامه - چپکن)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرکن
تصویر سرکن
سرکرده، سردار، شاخص در میان انجمن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرکین
تصویر چرکین
هر چیز ناپاک و چرک آلود، چرک دار، شوخگین، ریمناک، ریمن، ریم آلود، ویژگی زخمی که از آن چرک بیاید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چران
تصویر چران
چراندن، پسوند متصل به واژه به معنای چراننده مثلاً گاوچران، گوسفندچران، شترچران، در حال چریدن، چراکنان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترکن
تصویر ترکن
ترکان، عنوانی برای زنان، بانو، بی بی، خاتون، بیگم، ارجمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرکن
تصویر فرکن
زمینی که سیل از آن عبور کرده و آن را کنده و گود کرده باشد، فرغن، فرکند، جوی آب، کاریز، نقب
فرهنگ فارسی عمید
زمینی که بصدمه سیل کنده شده باشد و جابجا آب در آن ایستاده باشد، جوی تازه احداث شده که در آن آب روان کرده باشد، کاریز آب، چیزی که به سبب طول از هم فرو ریخته و پوسیده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرکن
تصویر کرکن
غله نارس که بریان کنند و خورند
فرهنگ لغت هوشیار
لگن، تشت تشت جامه شویی، تغار بزرگ جای شستشوی لباس و غیره، تغار بزرگ، ظرف غذا: امروز دو مرده بیش گیرد مرکن فردا گوید تربی (رختت) از اینجا برکن، (گلستان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرکین
تصویر چرکین
((چِ))
آنچه که چرک آلود و ناپاک باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرکن
تصویر فرکن
((فَ رْ کَ))
زمینی که سیل آن را کنده و گود کرده باشد، جوی آب که تازه احداث شده باشد، کاریز آب، فراکن، فرغن، فرکند
فرهنگ فارسی معین
((کَ کَ یا کِ))
غله ای مانند گندم و نخود و باقلا که آن را نیم رس بریان کنند و بخورند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرکن
تصویر مرکن
((مِ کَ))
جای شست و شوی لباس، تغار بزرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرکن
تصویر مرکن
لاوک، تشت، تغار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رکن
تصویر رکن
پایه، ستون
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چرک
تصویر چرک
خلط
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رکن
تصویر رکن
جز اعظم هر شیی، کرانه هر چیزی، امر بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
زخم کارد و شمشیر و غیره جراحت، بریدگی ماده سفید رنگی که از زخم و دمل بیرون آید، ماده تیره رنگ و چربی که بسبب ناشستن تن یا جامه در روی پوست بدن یا لباس ظهر شود شوخ، چرکین کثیف. نان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکن
تصویر چکن
نوعی از کشیده و زر کش دوزی و بخیه دوزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکن
تصویر رکن
جزء بزرگ تر و قوی تر از هر چیز، عضو عمده، کنایه از بزرگ و شریف و رئیس قوم، امر عظیم، پایه، ستون، آنچه به آن قوت می گیرند و تکیه می کنند، پایه و ستون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرک
تصویر چرک
مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون می آید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رم، ریم، سیم، سخ، شخ، وسخ، پیخ، پژ، فژ، کورس، کرس، کرسه، هو، هبر، بخجد، بهرک، خاز، درن، قیح، کلچ، کلخج، کلنج
مادۀ چرب و تیرهرنگی که به سبب نشستن بدن یا لباس بر روی پوست یا لباس پیدا میشود، شوخ، شوغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چکن
تصویر چکن
نوعی زردوزی و بخیه دوزی، پارچۀ زردوزی شده، جامۀ زربفت، برای مثال خروه وار سحرخیز باش تا سر و تن / به تاج لعل و قبای چکن بیارایی (کمال الدین اسماعیل - ۱۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرک
تصویر چرک
((چُ رَ))
چروک. چورک، نان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چرک
تصویر چرک
((چِ))
ماده سفیدرنگی که از زخم و دمل بیرون آید، ماده تیره رنگ و چربی که به سبب دیر شستن بدن یا لباس در روی پوست یا لباس ظاهر شود
چرک دل کسی را پاک کردن: کنایه از رفع کدورت از کسی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چکن
تصویر چکن
((چِ کَ یا کِ))
نوعی زرکش دوزی و بخیه دوزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رکن
تصویر رکن
((رُ کْ))
پایه، ستون، جزو بزرگتر و قوی تر از هر چیز، حجرالاسود، سنگی که به دیوار کعبه نصب است و حاجیان آن را هنگام طواف لمس می کنند، جمع ارکان
فرهنگ فارسی معین