چراگاه، جای چریدن حیوانات علف خوار، علفزار، مرتع، چرازار، سبزه زار، مسارح، چراجای، چرامین، چراخوٰار، چراخور برای مثال آن شنیدی که در ولایت شام / رفته بودند اشتران به چرام (سنائی۱ - ۴۰۸)
چَراگاه، جای چریدن حیوانات علف خوار، عَلَفزار، مَرتَع، چَرازار، سَبزِه زار، مَسارِح، چَراجای، چَرامین، چَراخوٰار، چَراخور برای مِثال آن شنیدی که در ولایت شام / رفته بودند اشتران به چرام (سنائی۱ - ۴۰۸)
چراگاه حیوانات. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ نظام). بمعنی چراگاه است. (جهانگیری). چراگاه. (ناظم الاطباء). چراگه. چرامین: آن شنیدی که در ولایت شام برده بودند اشتران به چرام. سنائی (از جهانگیری). ، علف زار باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، علوفه. (ناظم الاطباء). رجوع به چراگاه و چراگه و چرامین شود
چراگاه حیوانات. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ نظام). بمعنی چراگاه است. (جهانگیری). چراگاه. (ناظم الاطباء). چراگه. چرامین: آن شنیدی که در ولایت شام برده بودند اشتران به چرام. سنائی (از جهانگیری). ، علف زار باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، علوفه. (ناظم الاطباء). رجوع به چراگاه و چراگه و چرامین شود
این ناحیه با ’بازرنگ’ دو ناحیت است میان زیز و سمیرم لرستان، و هوایش بغایت سردسیر است و آبش از آن کوهها، اکثر اوقات از برف خالی نبود و راههای سخت و دشخوار بود وآب روانش بسیار است و نخجیرش نیکو باشد و مردم آنجابیشتر شکاری باشد. (از نزهه القلوب چ لیدن ص 128)
این ناحیه با ’بازرنگ’ دو ناحیت است میان زیز و سمیرم لرستان، و هوایش بغایت سردسیر است و آبش از آن کوهها، اکثر اوقات از برف خالی نبود و راههای سخت و دشخوار بود وآب روانش بسیار است و نخجیرش نیکو باشد و مردم آنجابیشتر شکاری باشد. (از نزهه القلوب چ لیدن ص 128)
یک قسمت از چهار قسمت ’چهاربنیجه’ (یکی از دو شعبه بزرگ ایل ’جاکی’) است که از طوایف کوه گیلویه میباشد. این قسمت ازایل جاکی ییلاقشان ناحیۀ بلاد شاهپور است و از هزار خانوار تشکیل شده تیره های آن عبارتست از: بگلر، تباری، پردخوری، تارمونی، حسام بهاءالدینی، ویلگون، شیخ گلبار، کشتاسب، کمان کشی و مسیح شاهی. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 88 و89). و رجوع به سه مادۀ بعد شود
یک قسمت از چهار قسمت ’چهاربنیجه’ (یکی از دو شعبه بزرگ ایل ’جاکی’) است که از طوایف کوه گیلویه میباشد. این قسمت ازایل جاکی ییلاقشان ناحیۀ بلاد شاهپور است و از هزار خانوار تشکیل شده تیره های آن عبارتست از: بگلر، تباری، پردخوری، تارمونی، حسام بهاءالدینی، ویلگون، شیخ گلبار، کشتاسب، کمان کشی و مسیح شاهی. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 88 و89). و رجوع به سه مادۀ بعد شود
نام یکی از دهستانهای بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان است. این دهستان بین دهستان های پشت کوه باشت بابوئی، بویراحمد گرمسیر، بویراحمد سردسیر و بویراحمد سرحدی واقع و از 31 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است. جمعیت آن درحدود 7هزار نفر و قراء مهم آن، ده شیخ و بردیان است. آب آشامیدنی از رودخانه و چشمه تأمین میگردد. محصول عمده دهستان غلات، برنج، حبوبات، پشم و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و حشم داری، صنایع دستی زنان بافتن قالیچه، گلیم، جوال و جاجیم است. ساکنین عموماً از طایفۀ چرام هستند و عده ای از سکنه تابستان به ییلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6) مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’از توابع کوه کیلویۀ فارس است شاید همان ’جرام’ معجم البلدان باشد’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 218). رجوع به مادۀ قبل و سه مادۀ بعد شود
نام یکی از دهستانهای بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان است. این دهستان بین دهستان های پشت کوه باشت بابوئی، بویراحمد گرمسیر، بویراحمد سردسیر و بویراحمد سرحدی واقع و از 31 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است. جمعیت آن درحدود 7هزار نفر و قراء مهم آن، ده شیخ و بردیان است. آب آشامیدنی از رودخانه و چشمه تأمین میگردد. محصول عمده دهستان غلات، برنج، حبوبات، پشم و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و حشم داری، صنایع دستی زنان بافتن قالیچه، گلیم، جوال و جاجیم است. ساکنین عموماً از طایفۀ چرام هستند و عده ای از سکنه تابستان به ییلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6) مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’از توابع کوه کیلویۀ فارس است شاید همان ’جرام’ معجم البلدان باشد’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 218). رجوع به مادۀ قبل و سه مادۀ بعد شود
ساکت، خاموش، بی حرکت، کنایه از امن، راحت، برای مثال زندگی آرام، آرامش، راحتی، چو دشمن به دشمن بود مشتغل / تو با دوست بنشین به آرام دل (سعدی۱ - ۷۷) آهسته، بن مضارع آرامیدن و آرمیدن، استراحتگاه، پسوند متصل به واژه به معنای آرامش دهنده آرامش دهنده مثلاً دلارام، قرار، سکون، برای مثال ز بس نالۀ چنگ و نای و رباب / نبد بر زمین جای آرام و خواب (فردوسی۷ - ۲۷۴) جمع واژۀ رئم، آهو های سفید آرام آرام: آهسته آهسته آرام شدن: آرام گرفتن، آرمیدن، فرونشستن خشم و اضطراب آرام کردن: آرامش دادن، آسوده کردن، آرام ساختن آرام گرفتن: آرامش یافتن، آسودن، آرام شدن آرام یافتن: آرامش یافتن، آرام شدن، آرام گرفتن، برآسودن
ساکت، خاموش، بی حرکت، کنایه از امن، راحت، برای مِثال زندگی آرام، آرامش، راحتی، چو دشمن به دشمن بُوَد مشتغل / تو با دوست بنشین به آرام دل (سعدی۱ - ۷۷) آهسته، بن مضارعِ آرامیدن و آرمیدن، استراحتگاه، پسوند متصل به واژه به معنای آرامش دهنده آرامش دهنده مثلاً دلارام، قرار، سکون، برای مِثال ز بس نالۀ چنگ و نای و رباب / نبُد بر زمین جای آرام و خواب (فردوسی۷ - ۲۷۴) جمعِ واژۀ رئم، آهو های سفید آرام آرام: آهسته آهسته آرام شدن: آرام گرفتن، آرمیدن، فرونشستن خشم و اضطراب آرام کردن: آرامش دادن، آسوده کردن، آرام ساختن آرام گرفتن: آرامش یافتن، آسودن، آرام شدن آرام یافتن: آرامش یافتن، آرام شدن، آرام گرفتن، برآسودن
چشمیزک، دانه ای سیاه و براق که برای معالجۀ چشم درد به کار می رفته، چشملان، تشن، حسب السودان، تشمیزج، چشمک، چشوم، چشخام، چاکشو، چاکشی، خاکشو، چاکسی
چَشمیزَک، دانه ای سیاه و براق که برای معالجۀ چشم درد به کار می رفته، چَشمَلان، تَشَن، حسب السودان، تَشمیزَج، چَشمَک، چَشوم، چَشخام، چاکشو، چاکشی، خاکشو، چاکسی
وسیله ای برای تولید روشنایی مانند پیه سوز، لامپ و چراغ برق چراغ آسمان: کنایه از ماه یا آفتاب چراغ آسمانی: کنایه از ماه یا آفتاب، چراغ آسمان چراغ الکتریک: چراغ برق چراغ بادی: نوعی چراغ نفتی که در هوای آزاد روشن می کنند و از وزش باد خاموش نمی شود، فانوس چراغ توری: چراغ زنبوری، نوعی چراغ نفتی تلمبه ای که با فشار هوا نفت به طرف لولۀ بالایی میرسد و به جای فتیله توری نسوزی دارد که روشنایی را بیشتر و سفیدتر میکند و پرنورتر از سایر چراغ های نفتی است چراغ خواستن: کنایه از گدایی کردن چراغ روز: کنایه از آفتاب، چراغ کم نور و بی فروغ چراغ سپهر: کنایه از ماه یا آفتاب، چراغ آسمان برای مثال که چون بامدادان چراغ سپهر / جمال جهان را برافروخت چهر (نظامی۵ - ۷۸۵) چراغ سحر: چراغی که تا به هنگام سحر روشن است و با روشن شدن هوا خاموشش می کنند، هر چیز ناپایدار، کنایه از آفتاب، برای مثال نکال شب که کند در قدح سیاهی مشک / در او شرار چراغ سحرگاهان گیرد (حافظ - ۱۰۳۴) ستارۀ سحری، ستارۀ صبح برای مثال چشم شب از خواب چو بردوختند / چشم و چراغ سحر افروختند (نظامی۱ - ۲۸) چراغ صبح: چراغی که تا به هنگام سحر روشن است و با روشن شدن هوا خاموشش می کنند، چراغ سحر چراغ علاءالدین: نوعی چراغ یا بخاری نفتی چراغ کردن: روشن کردن چراغ چراغ نشاندن: خاموش کردن چراغ چراغ نشستن: خاموش شدن چراغ چراغ نفتی: نوعی چراغ با مخزن نفت، لوله و سرپیچ
وسیله ای برای تولید روشنایی مانند پیه سوز، لامپ و چراغ برق چِراغ آسمان: کنایه از ماه یا آفتاب چِراغ آسمانی: کنایه از ماه یا آفتاب، چِراغ آسمان چِراغ الکتریک: چراغ برق چراغ بادی: نوعی چراغ نفتی که در هوای آزاد روشن می کنند و از وزش باد خاموش نمی شود، فانوس چِراغ توری: چراغ زنبوری، نوعی چراغ نفتی تلمبه ای که با فشار هوا نفت به طرف لولۀ بالایی میرسد و به جای فتیله توری نسوزی دارد که روشنایی را بیشتر و سفیدتر میکند و پرنورتر از سایر چراغ های نفتی است چِراغ خواستن: کنایه از گدایی کردن چِراغ روز: کنایه از آفتاب، چراغ کم نور و بی فروغ چِراغ سپهر: کنایه از ماه یا آفتاب، چِراغ آسمان برای مِثال که چون بامدادان چراغ سپهر / جمال جهان را برافروخت چهر (نظامی۵ - ۷۸۵) چِراغ سحر: چراغی که تا به هنگام سحر روشن است و با روشن شدن هوا خاموشش می کنند، هر چیز ناپایدار، کنایه از آفتاب، برای مِثال نکال شب که کند در قدح سیاهی مشک / در او شرار چراغ سحرگاهان گیرد (حافظ - ۱۰۳۴) ستارۀ سحری، ستارۀ صبح برای مِثال چشم شب از خواب چو بردوختند / چشم و چراغ سحر افروختند (نظامی۱ - ۲۸) چِراغ صبح: چراغی که تا به هنگام سحر روشن است و با روشن شدن هوا خاموشش می کنند، چراغ سحر چراغ علاءالدین: نوعی چراغ یا بخاری نفتی چِراغ کردن: روشن کردن چراغ چِراغ نشاندن: خاموش کردن چراغ چراغ نشستن: خاموش شدن چراغ چِراغ نفتی: نوعی چراغ با مخزن نفت، لوله و سرپیچ
خرامیدن، پسوند متصل به واژه به معنای خرامنده مثلاً خوش خرام، مهمانی، ضیافت، نوید، مژده، برای مثال یکی نامه فرمود نزدیک سام / سراسر درود و نوید و خرام (فردوسی - ۱/۲۰۵ حاشیه)
خرامیدن، پسوند متصل به واژه به معنای خرامنده مثلاً خوش خرام، مهمانی، ضیافت، نوید، مژده، برای مِثال یکی نامه فرمود نزدیک سام / سراسر درود و نوید و خرام (فردوسی - ۱/۲۰۵ حاشیه)
رفتار آهسته از روی ناز سرکشی زیبایی و وقار، بمهمانی بردن شخصی پس از نوید، کسی که مامور همراهی مهمان بخانه میربانست، درترکیب بمعنی (خرامنده) آید: خوش خرام زیبا خرام
رفتار آهسته از روی ناز سرکشی زیبایی و وقار، بمهمانی بردن شخصی پس از نوید، کسی که مامور همراهی مهمان بخانه میربانست، درترکیب بمعنی (خرامنده) آید: خوش خرام زیبا خرام