جدول جو
جدول جو

معنی چاو - جستجوی لغت در جدول جو

چاو
پول کاغذی در دورۀ مغول، اسکناس
بانگ کردن و نالیدن، چاویدن
چاوچاو: سر و صدای پرنده به هنگام خطر
تصویری از چاو
تصویر چاو
فرهنگ فارسی عمید
چاو
بانگ مرغ است، (فرهنگ اسدی)، گنجشک که از اشکره بگریزد یاکسی بچه اش برگیرد او بانگ همی از درد و از بیم کند آن آواز را چاو خوانند و گویند همی چاود، (نسخۀ دیگر فرهنگ اسدی) (فرهنگ نظام)، تیز، تیز ناله و بانگ مردم بود از درد عشق، (نسخه ای از فرهنگ اسدی)،
آوازه، (زمخشری)، در تداول عامه ’چو’، صیت، شهرت، و رجوع به چو انداختن شود
لغت نامه دهخدا
چاو
نوعی اسکناس. اسکناس گونه ای از چرم که نخستین بار در کشور چین معمول گردید. شهروا. پول کاغذی. لغتی است ختایی و آن کاغذ پاره ای بود مربع و طولانی که یکی از پادشاهان چنگیزی نام خود را بر آن نقش کرده بود و رایج گردانیده، چون مردم آذربایجان و اهل تبریز قبول نکردند و عزالدین مظفر که باعث و بانی چاو بود بقتل آمد، رسم چاو برطرف شد. (برهان). بزبان چیناوی کاغذی بود، از طرف پادشاه هر دو روی آن عباراتی چند نوشته و در بازار چون زر رایج بود و خرج میشد. (فرهنگ وصاف از آنندراج). کاغذپاره ای بود که وقتی گیخاتوخان مغول در ایران میخواسته آن را رایج کند و نشده. (انجمن آرا) (آنندراج). قطعه کاغذ دولتی که گیخاتوخان مغول میخواست بعوض پول آن را رایج کند و مردم آذربایجان و اهالی تبریز قبول نکردند و عزالدین مظفر بهمین جهت بقتل رسید. (ناظم الاطباء). اسکناسی بوده که گیخاتوخان مغول می خواست در ایران جاری کند، پیش نرفت. (فرهنگ نظام). کاغذپاره ای مستطیل مربع که هردو طرف کلمه شهادتین و چند کلمه بخط ختا مرقوم بود و در میان آن دایره کشیده و از نیم درم تا ده درم بنا بر اختلاف چاورقم زده و گیخاتوخان در ممالک ایران روان گردانید، چون دانستند که موجب خرابی رعایا و فقدان حاصل و رفعآمدوشد کاروان است حکم به ابطال فرمود:
چاو تا در جهان روان باشد
رونق ملک جاودان باشد.
(از انجمن آرا).
روان شد چو زر موکب شیخ عهد
رهی، ناروان ماند مانند چاو.
ابن یمین (از انجمن آرا).
... و در آن ملک [ختا و چین کاغذ زیاده از همه ولایات خرج میشود چه بسبب تنکی کاغذ کتابت بر یک روی کاغذ میکنند و در دیگر ولایات بر دو روی، و دیگر آنکه اکثر آلات و اقمشه در کاغذ پیچندو دیگر آنکه اکثر معاملات ایشان به ’چاو’ است که چون همواره چاو دست بدست میرود کهنه میگردد و آن کهنه را هر کس که بدیوان برد عوض آن نو به وی دهند و هیچ موقوف نمی دارند و کهن را میسوزند و بجهت آن یک خرج باضعاف کتابت صرف میشود. (فلاحتنامۀ غازانی). و رجوع شود به حبیب السیر ج 3 صص 136- 137 و تاریخ وصاف ص 273 و تاریخ مغول عباس اقبال صص 249- 250. و اکنون چاو و چاپ بر صفت طبع و باسمه خط اطلاق میشود بر خلاف آن چاو، این چاو روان و دایر است. (انجمن آرا) (آنندراج). لفظ مذکور چینی است بمعنی چاپ بلکه لفظ چاپ مبدل آن است چون اسکناس مذکور چاپی بوده و آن وقت در چین صنعت چاپ بوده. (فرهنگ نظام). رجوع به چاپ در همین لغت نامه شود. و رجوع به اسکناس شود
لغت نامه دهخدا
چاو
نوعی اسکناس، گونه ای از چرم که نخستین بار در کشور چین معمول گردید، و بانگ و صدای ناله و زاری
فرهنگ لغت هوشیار
چاو
پول کاغذی که در زمان سلطنت گیخاتوخان پادشاه مغولی ایران در سال 693 ه.ق. معمول گردید
فرهنگ فارسی معین
چاو
ناله، زاری، بانگ، صدا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چاو
سرد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چاووش
تصویر چاووش
(پسرانه)
آنکه پیشاپیش زائران حرکت می کند و اشعار مذهبی می خواند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چاوه
تصویر چاوه
(پسرانه)
عزیز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چاوچاو
تصویر چاوچاو
سر و صدای پرنده به هنگام خطر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چاوان
تصویر چاوان
بانگ کنان، ناله کنان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چاوله
تصویر چاوله
نوعی گل سرخ و پربرگ، برای مثال همی بوستان سازی از دشت او / چمنهاش پرلاله و چاوله (عنصری - ۳۴۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چاوک
تصویر چاوک
چکاوک، پرنده ای کوچک و خوش آواز شبیه گنجشک با تاج کوچکی بر روی سر
چکاو، چکوک، ژوله، جل، جلک، هوژه، خجو، خاک خسپه، نارو، قبّره، قنبره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چاوش
تصویر چاوش
چاووش، برای مثال ز دل دادن چاوشان دلیر / دلاور شده گور بر جنگ شیر (نظامی۵ - ۸۰۱)، نفیر چاوشان ز «دور شو، دور» / ز گیتی چشم بد را کرده مهجور (نظامی۲ - ۲۵۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چاودار
تصویر چاودار
گیاهی از خانوادۀ غلات با خوشۀ بلند و برگ های پهن که از دانۀ آن مشروبات الکلی تهیه می کنند و یا به عنوان خوراک حیوانات استفاده می شود، دیوک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چاوچاوان
تصویر چاوچاوان
بانگ کردن و نالیدن، چاویدن، برای مثال مرغ دیدی که بچه زو ببرند / چاوچاوان درست چونان است (رودکی - ۴۹۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چاویدن
تصویر چاویدن
بانگ کردن و نالیدن، برای مثال ای عاشق دلسوز و ز کام دل خود دور / می نال و همی چاو که معذوری معذور (بوشعیب - شاعران بی دیوان - ۱۶۵)، بانگ و خروش کردن پرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چاولی
تصویر چاولی
غله برافشان، ظرفی که از نی به شکل طبق ببافند
الک، وسیله ای گرد و دیواره دار با سطح سوراخ سوراخ معمولاً ریز که برای جدا کردن ناخالصی، گردها یا اجزای ریز و درشت حبوبات، آرد و امثال آن به کار می رود، غربال، غرویزن، موبیز، غربیل، گربال، آردبیز، پریزن، منخل، پرویزن، تنک بیز، پریز، پرویز، تنگ بیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چاووش
تصویر چاووش
کسی که پیشاپیش دسته ای حرکت می کند و اشعار مذهبی می خواند، کسی که پیشاپیش قافله یا لشکر حرکت می کرد و آمدن آنان را با صدای بلند اعلام می کرد، برای مثال بانگ چاووشان چو در ره بشنود / تا نبیند رو به دیواری کند (مولوی - ۳۶۷)، مامور تشریفات دربار
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
دهی از دهستان سرشیو بخش مریوان شهرستان سنندج که در 5 هزارگزی شمال دژ شاهپور و 2 هزارگزی ثلاثۀ بالا واقع شده دامنه و سردسیر است و 125 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و محصولش غلات، لبنیات و توتون میباشد. شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
مخفف چکاوک است. (برهان) (جهانگیری). بمعنی چکاوک و مخفف آن است. (انجمن آرا) (آنندراج) چکاوک. (ناظم الاطباء). مرغی باشد برابر به گنجشک. (برهان). قبره (به عربی) (برهان). (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وُ)
نقیب لشکر. (آنندراج) (غیاث). چاووش. (ناظم الاطباء). نقیب سپاه. (فرهنگ نظام). آنکه در جنگ فرمان حمله دهد و سپاهیان را تشجیع و تشویق کند:
گر حاجب تو پوشد پیکار را زره
ور چاوش تو بندد پرخاش را کمر.
امیرمعزی.
تو قاهر مصر و چاوشت را
بر قاهره قهرمان ببینم.
خاقانی.
نفیر چاوشان از دورشو دور
ز گیتی چشم بد را کرده مهجور.
نظامی.
ز دل دادن چاوشان دلیر
دلاور شده گور بر جنگ شیر.
نظامی.
پسر چاوشان دید و تیغ و تبر
قباهای اطلس کمرهای زر.
نظامی.
، کسی که در دربار شاهان یا در نزد امراء و بزرگان وظیفه دار امور تشریفاتی بوده و در روزهای سلام اشخاص را به حضور آنان معرفی مینموده است. رئیس تشریفات:
چاوش اوهام نتواند رسیدن
تا کجا تا آخرین صف روز بارت.
انوری.
نه نه قباد مخوان کیقباد خوانش از آنک
قباد چاوش روز سلام اوزیبد.
خاقانی.
، نقیب قافله. (آنندراج) (غیاث). نگهبان و مراقب کاروانیان، دربان. (فرهنگ نظام) :
ای چاوش سپید تو هم خادم سیاه
خورشید روم پرور و ماه حبش نگار.
خاقانی.
خلیل از خیلتاشان سپاهش
کلیم از چاوشان بارگاهش.
نظامی.
روزها شد که بنده می آید
بر در و ره نمیدهد چاوش.
پوربهای جامی.
و رجوع به چاووش شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نام ولایتی است از دربار. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از چاووش
تصویر چاووش
نقیب و پیشرو لشکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاوله
تصویر چاوله
کج معوج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاویدن
تصویر چاویدن
نالیدن، زاری
فرهنگ لغت هوشیار
ناله و زاری، سر و صدای پرنده ای کوچک مانند گنجشک هنگامی که پرنده دیگر به او حمله کند یا کسی بلانه او تجاوز نماید تا بچه اش با بگیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاوخانه
تصویر چاوخانه
دستگاه و محلی که تهیه چاو را بعهده داشت
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی از تیره گندمیان بارتفاع یک تا دو متر و دارای برگهای پهن خشن و سنبله ای دراز مرکب ازسنبلکهاست و آن در اراضی خشک و آهکی روییده میشود. دانه هایش برای تهیه آرد و نان بکار میرود دیرک دیله بارنج
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی جلویز چارگ روزبان پیشرو لشکر و کاروان نقیب قافله، کسی که پیشاپیش قافله یا زوار حرکت کند و آواز خواند، حاجب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاوک
تصویر چاوک
جل، نوایی از موسیقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاوش
تصویر چاوش
((وُ))
پیشرو لشکر و قافله، کسی که پیشاپیش قافله یا کاروان زایران حرکت کند و آواز خواند، حاجب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چاویدن
تصویر چاویدن
((دَ))
نالیدن، راز و نیاز عاشقانه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چاوله
تصویر چاوله
کج، معوج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چاوله
تصویر چاوله
((لِ))
گل صدبرگ که به غایت رنگین است
فرهنگ فارسی معین