آنچه پزد. منضج: و ضمادها و طلیهاء پزاننده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چند که این علامتها پدید آید... طبیعت را به تدبیرهاء پزاننده یاری باید داد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و داروهای پزاننده که اندر آن وقت بکار دارند تا سر کند و ریم بپالاید، نطرون است و بوره و انگزد و مر و سرگین خطاف و سرگین خروس و بلبل و جندبیدستر و نوشادر و هزاراسفند و خردل و تخم ترب... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). حب الصنوبر و لعوق او پزاننده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نضج ماده امّا پزانیدن مادۀ زکام گرم و رقیق را کشک آب باید فرمود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و لعوق او پزاننده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
آنچه پزد. منضج: و ضمادها و طلیهاء پزاننده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چند که این علامتها پدید آید... طبیعت را به تدبیرهاء پزاننده یاری باید داد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و داروهای پزاننده که اندر آن وقت بکار دارند تا سر کند و ریم بپالاید، نطرون است و بوره و انگزد و مر و سرگین خطاف و سرگین خروس و بلبل و جندبیدستر و نوشادر و هزاراسفند و خردل و تخم ترب... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). حب الصنوبر و لعوق او پزاننده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نضج ماده امّا پزانیدن مادۀ زکام گرم و رقیق را کشک آب باید فرمود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و لعوق او پزاننده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
پژوهش کننده. جوینده. جستجوکننده. بازجست کننده. فاحص. باحث. متتبّع. محقق. مستفسر. متجسس: پژوهندۀ نامۀ باستان که از مرزبانان زند داستان. فردوسی. دگر گفت کز گردش آسمان پژوهنده مردم شود بدگمان. فردوسی. اگر در نهانی سخن دیگر است پژوهنده را راز با مادر است. فردوسی. پژوهندۀ روزگار نخست گذشته سخنها همه بازجست. فردوسی. یکایک بدین بارگاه آمدند پژوهنده نزدیک شاه آمدند. فردوسی. شدند اندر آن مؤبدان انجمن ز هر در پژوهنده و رای زن. فردوسی. دبیر پژوهنده را پیش خواند سخنهای آکنده را برفشاند. فردوسی. چو یکسر بر این بارگاه آمدند پژوهنده نزدیک شاه آمدند. فردوسی. بگوهر سوی بچگان آمد او ز تخم پژوهندگان ؟ آمد او. فردوسی. پژوهندۀ رای شاه عجم نصیحت گر شهریار زمن. فرخی. پژوهنده ای بود و حجت نمای در آن انجمن گشت شاه آزمای. نظامی. همه کودکان را بیاموخت زند به تندی و خشم و ببانگ بلند یکی کودکی مهتر اندر برش پروهندۀ زند و استا سرش. فردوسی. ، طالب. خواهان: ترا ای پدر من (اسفندیار) یکی بنده ام نه از بهر شاهی پژوهنده ام. فردوسی. همی برد با خویشتن شست مرد پژوهندۀ روزگار نبرد. فردوسی. ، جاسوس. مفتش. خبرچین. کارآگاه. منهی: پژوهندۀ راز پیمود راه ببلخ گزین شد سوی کاخ شاه. فردوسی. کدام است مردی پژوهنده راز که پیماید این ژرف راه دراز. فردوسی. پژوهندگان دار بر راهرو همی دان نهان جهان نو به نو. اسدی (گرشاسب نامه نسخۀ کتاب خانه مؤلف ص 197). پژوهندۀ دیگر آغاز کرد که دارا نه چندان سپه ساز کرد. نظامی. ، حکیم. خردمند. دانا. زیرک. (برهان قاطع)
پژوهش کننده. جوینده. جستجوکننده. بازجست کننده. فاحص. باحث. متتبّع. محقق. مستفسر. متجسس: پژوهندۀ نامۀ باستان که از مرزبانان زند داستان. فردوسی. دگر گفت کز گردش آسمان پژوهنده مردم شود بدگمان. فردوسی. اگر در نهانی سخن دیگر است پژوهنده را راز با مادر است. فردوسی. پژوهندۀ روزگار نخست گذشته سخنها همه بازجست. فردوسی. یکایک بدین بارگاه آمدند پژوهنده نزدیک شاه آمدند. فردوسی. شدند اندر آن مؤبدان انجمن ز هر در پژوهنده و رای زن. فردوسی. دبیر پژوهنده را پیش خواند سخنهای آکنده را برفشاند. فردوسی. چو یکسر بر این بارگاه آمدند پژوهنده نزدیک شاه آمدند. فردوسی. بگوهر سوی بچگان آمد او ز تخم پژوهندگان ؟ آمد او. فردوسی. پژوهندۀ رای شاه عجم نصیحت گر شهریار زمن. فرخی. پژوهنده ای بود و حجت نمای در آن انجمن گشت شاه آزمای. نظامی. همه کودکان را بیاموخت زند به تندی و خشم و ببانگ بلند یکی کودکی مهتر اندر برش پروهندۀ زند و استا سرش. فردوسی. ، طالب. خواهان: ترا ای پدر من (اسفندیار) یکی بنده ام نه از بهر شاهی پژوهنده ام. فردوسی. همی برد با خویشتن شست مرد پژوهندۀ روزگار نبرد. فردوسی. ، جاسوس. مفتش. خبرچین. کارآگاه. منهی: پژوهندۀ راز پیمود راه ببلخ گزین شد سوی کاخ شاه. فردوسی. کدام است مردی پژوهنده راز که پیماید این ژرف راه دراز. فردوسی. پژوهندگان دار بر راهرو همی دان نهان جهان نو به نو. اسدی (گرشاسب نامه نسخۀ کتاب خانه مؤلف ص 197). پژوهندۀ دیگر آغاز کرد که دارا نه چندان سپه ساز کرد. نظامی. ، حکیم. خردمند. دانا. زیرک. (برهان قاطع)
پروردگار. پرورش دهنده. پروراننده. مربی. رب ّ. تربیت کننده. مؤدب. معلم: تو با آفرینش بسنده نه ای مشو تیز چون پرورنده نه ای. فردوسی. هر که از پرورنده رنج ندید در جهان جز غم و شکنج ندید. اوحدی. پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورندۀ خود بیوفائی کردی. (گلستان)
پروردگار. پرورش دهنده. پروراننده. مربی. رب ّ. تربیت کننده. مؤدِب. معلم: تو با آفرینش بسنده نه ای مشو تیز چون پرورنده نه ای. فردوسی. هر که از پرورنده رنج ندید در جهان جز غم و شکنج ندید. اوحدی. پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورندۀ خود بیوفائی کردی. (گلستان)