پیمودن: همی خواهم ای داور کردگار، که چندان امان یابم از روزگار. که از تخم ایرج یکی نامور ببینم ابر کینه بسته کمر... چو دیدم چنین زان سپس شایدم کجا خاک بالا بپیمایدم. (شا. بخ 93: 1 لغ)
پیمودن: همی خواهم ای داور کردگار، که چندان امان یابم از روزگار. که از تخم ایرج یکی نامور ببینم ابر کینه بسته کمر... چو دیدم چنین زان سپس شایدم کجا خاک بالا بپیمایدم. (شا. بخ 93: 1 لغ)
پیراستن، برش دادن، تراش دادن، بریدن و کم کردن زیادتی و ناهمواری چیزی برای خوش نما گردانیدن آن، مثل بریدن شاخه های زائد درخت یا زدن موی سر، دباغت کردن پوست حیوانات
پیراستن، برش دادن، تراش دادن، بریدن و کم کردن زیادتی و ناهمواری چیزی برای خوش نما گردانیدن آن، مثل بریدن شاخه های زائد درخت یا زدن موی سر، دباغت کردن پوست حیوانات
پیراستن، برش دادن، تراش دادن، بریدن و کم کردن زیادتی و ناهمواری چیزی برای خوش نما گردانیدن آن، مثل بریدن شاخه های زائد درخت یا زدن موی سر، دباغت کردن پوست حیوانات
پیراستن، برش دادن، تراش دادن، بریدن و کم کردن زیادتی و ناهمواری چیزی برای خوش نما گردانیدن آن، مثل بریدن شاخه های زائد درخت یا زدن موی سر، دباغت کردن پوست حیوانات
پیمودن. پیماییدن: همی خواهم ای داور کردگار که چندان امان یابم از روزگار که از تخم ایرج یکی نامور ببینم ابر کینه بسته کمر... چو دیدم چنین زآن سپس شایدم کجا خاک بالا بپیمایدم. فردوسی (شاهنامۀ بروخیم ج 1 ص 93)
پیمودن. پیماییدن: همی خواهم ای داور کردگار که چندان امان یابم از روزگار که از تخم ایرج یکی نامور ببینم ابر کینه بسته کمر... چو دیدم چنین زآن سپس شایدم کجا خاک بالا بپیمایدم. فردوسی (شاهنامۀ بروخیم ج 1 ص 93)
که پیماید. که طی کند: هرگاه که اندازه ای دیگر اندازه ها را بپیماید بارها و او را سپری کند چنانک چیزی نماند، آن پیماینده را جذر خوانند. (التفهیم) ، که آشامد و نوشد (شراب و جز آن را) ، که اندازه گیرد. که سنجد. کیّال. (منتهی الارب)
که پیماید. که طی کند: هرگاه که اندازه ای دیگر اندازه ها را بپیماید بارها و او را سپری کند چنانک چیزی نماند، آن پیماینده را جذر خوانند. (التفهیم) ، که آشامد و نوشد (شراب و جز آن را) ، که اندازه گیرد. که سنجد. کیّال. (منتهی الارب)
لمس کردن. بسودن. دست سودن بچیزی جهت ادراک آن. (رشیدی در ذیل پرماس). دست برجائی سودن. (برهان در ذیل پرماس) دست سودن. (جهانگیری در ذیل پرماس) : قال ابوعبداﷲ... الروح جسم تلطف عن الحس و تکبر عن اللمس، معنی آن در شرح تعرف چنین آمده است: روح جسمی است لطیف تر از آنکه او را حس اندریابد و بزرگتر از آنکه وی را هیچ چیز پرماسد. (از فرهنگ جهانگیری) : و دیگری را تمکین کند تا موضع دغدغۀ او بجنباند و بپرماسد تا از پرماسیدن لذّتی چندانکه کسی را گوش یا بینی بخارد باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آنکه او نبض خویش نشناسد نبض دیگر کسی چه پرماسد. سنائی. ، علم و دانستن. (برهان ذیل پرماس). ادراک و تمیز کردن. (رشیدی ذیل پرماس) ، خلاص و نجات. (برهان و جهانگیری در ذیل پرماس) ، یازیدن یعنی دراز کردن. (برهان) (جهانگیری) : هرکجا گوهریست بشناسم دست سوی دگر نپرماسم. بوشکور. ، نموّ. بالیدن. (برهان) ، پرداختن. (برهان) (جهانگیری)
لمس کردن. بسودن. دست سودن بچیزی جهت ادراک آن. (رشیدی در ذیل پَرماس). دست برجائی سودن. (برهان در ذیل پرماس) دست سودن. (جهانگیری در ذیل پرماس) : قال ابوعبداﷲ... الروح جسم تلطف عن الحس و تکبر عن اللمس، معنی آن در شرح تعرف چنین آمده است: روح جسمی است لطیف تر از آنکه او را حس اندریابد و بزرگتر از آنکه وی را هیچ چیز پرماسد. (از فرهنگ جهانگیری) : و دیگری را تمکین کند تا موضع دغدغۀ او بجنباند و بپرماسد تا از پرماسیدن لذّتی چندانکه کسی را گوش یا بینی بخارد باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آنکه او نبض خویش نشناسد نبض دیگر کسی چه پرماسد. سنائی. ، علم و دانستن. (برهان ذیل پرماس). ادراک و تمیز کردن. (رشیدی ذیل پرماس) ، خلاص و نجات. (برهان و جهانگیری در ذیل پرماس) ، یازیدن یعنی دراز کردن. (برهان) (جهانگیری) : هرکجا گوهریست بشناسم دست سوی دگر نپرماسم. بوشکور. ، نموّ. بالیدن. (برهان) ، پرداختن. (برهان) (جهانگیری)
پالوده شدن. صافی شدن: و خلاصۀ طعام بر بالای معده قرارگیرد و هرچه کثیف و تباه باشد بگذارد و غایط گردد وآن چیزهای لذیذ را از جگر بمعده رساند تا جگر مر آن را خون کند و بپالاید و لطیف گردد. (قصص الانبیاء). ، زیاده کردن و زیاده شدن. (برهان). افزودن و زیاده کردن. (شعوری)
پالوده شدن. صافی شدن: و خلاصۀ طعام بر بالای معده قرارگیرد و هرچه کثیف و تباه باشد بگذارد و غایط گردد وآن چیزهای لذیذ را از جگر بمعده رساند تا جگر مر آن را خون کند و بپالاید و لطیف گردد. (قصص الانبیاء). ، زیاده کردن و زیاده شدن. (برهان). افزودن و زیاده کردن. (شعوری)
پیچاندن. پیچ دادن. تلویه. عصد. (تاج المصادر بیهقی). حرکت دوری دادن. گرد گردانیدن چون پیچانیدن کلید در قفل یا دست کسی را. پیت دادن (در تداول مردم قزوین). رجوع به پیچاندن شود: حکیمی بازپیچانید رویش مفاصل نرم کرد از هر دو سویش. سعدی. - گردن یا سر پیچانیدن، سر باز زدن. امتناع کردن: بدین روز با خوارمایه سپاه برابر یکی ساختی رزمگاه نیابی جز این نیز پیغام من اگر سر بپیچانی از کام من. فردوسی. بسی برنیامد که طائفه ای از بزرگان گردن از طاعت او بپیچانیدند. (سعدی). رجوع به پیچاندن شود. - سر کسی را پیچانیدن، او را فریب دادن: ازان آب و آتش مپیچان سرم بمن ده کز آن آب و آتش ترم. نظامی. رجوع به پیچاندن شود
پیچاندن. پیچ دادن. تلویه. عصد. (تاج المصادر بیهقی). حرکت دوری دادن. گرد گردانیدن چون پیچانیدن کلید در قفل یا دست کسی را. پیت دادن (در تداول مردم قزوین). رجوع به پیچاندن شود: حکیمی بازپیچانید رویش مفاصل نرم کرد از هر دو سویش. سعدی. - گردن یا سر پیچانیدن، سر باز زدن. امتناع کردن: بدین روز با خوارمایه سپاه برابر یکی ساختی رزمگاه نیابی جز این نیز پیغام من اگر سر بپیچانی از کام من. فردوسی. بسی برنیامد که طائفه ای از بزرگان گردن از طاعت او بپیچانیدند. (سعدی). رجوع به پیچاندن شود. - سر کسی را پیچانیدن، او را فریب دادن: ازان آب و آتش مپیچان سرم بمن ده کز آن آب و آتش ترم. نظامی. رجوع به پیچاندن شود