جدول جو
جدول جو

معنی پژوی - جستجوی لغت در جدول جو

پژوی(پَ ژَ)
پزوی. مردم فرومایه. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). و امروز پزوائی گویند
لغت نامه دهخدا
پژوی
سست و ضعیف بتن و بعقل و بفکر بی حرکت و بی عمل سخت ضعیف، بی حمیت
تصویری از پژوی
تصویر پژوی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پژوم
تصویر پژوم
درویش، فقیر، گدا، خوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پژوین
تصویر پژوین
چرکین، شوخگن، چرک آلود، پلید، پژاگن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پوی
تصویر پوی
پوییدن، پسوند متصل به واژه به معنای پوینده مثلاً راه پوی، گرگ پوی
پوی پوی: پویا پوی، پویه پوی، دوان دوان، برای مثال نبد راه بر کوه از هیچ روی / دویدم بسی گرد او پوی پوی (فردوسی - ۱/۱۷۶ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پژوه
تصویر پژوه
پژوهیدن، پسوند متصل به واژه به معنای پژوهنده مثلاً دانش پژوه، دین پژوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پژول
تصویر پژول
بجول، استخوانی که در مچ پایین دو غوزک قرار دارد، استخوان بندگاه پا و ساق، شتالنگ، کعب
فرهنگ فارسی عمید
ویکتور ژزف اتین، نام درام نویس فرانسوی، مولدژوی -آن ژزا و وفات به سن ژرمن آن لی (1764-1846 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
درویش. گدا. فقیر. مسکین. بی چیز. بی نوا، بی اعتبار. خوار. ذلیل
لغت نامه دهخدا
(پَ)
بژول. بجول. پجول. شتالنگ. اشتالنگ. کعب. غاب. قاب. قاپ. چنگالۀ کوب. (زمخشری ص 40) :
نه اقعس سرون و نه نقرس دوپای
نه اکفس پژول و نه شم (شاید: سم) ز استر.
بوعلی الیاس (از لغت نامۀ اسدی).
چه که بر تخت ناز خسبی خوش
چه که بر گل نهی دو دست و پژول.
، پستان زنان. پستان نرم، فندق. بندق، گلوله ای که طفلان بدان بازی کنند. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(پَزْ / پَ)
پژوی. فرمایه ترین مردمان را گویند و بعربی ارذل ناس خوانند. (برهان قاطع). و در فرهنگی بی نام پزوی آمده است به ضم ّ پی و به فتح واو، پست طبع. دنی طبع. مجهول النسب. (مؤید الفضلاء از فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
اوگوست ژان ماری، یکی از رجال سیاست و کاشف فرانسوی که قسمتی بزرگ از هندوچین را کشف و بفرانسه ضمیمه کرد، مولد وی به دینان بسال 1847م، / 1263هجری قمری و وفات در سنۀ 1925م، 1343/ هجری قمری است
لغت نامه دهخدا
شهری به ایالت لمباردی در ایتالیا بر ساحل رود تسّن دارای 50000 تن سکنه و دانشگاه و دبیرستان و کنیسۀ زیبا
لغت نامه دهخدا
صاحب ریاض الشعراء آنرا نام دهی از مضافات اصفهان دانسته و نام دیگر آن بقول مؤلف مذکور شقر است (؟). (تعلیقات لباب الالباب ج 1 ص 359)
لغت نامه دهخدا
ابراهیم افندی، یکی از کسان سردار لالامحمد پاشا. مورّخی ترک است. او بزمان سلطان مرادخان رابع میزیست و او راست تاریخ آل عثمان، در دو مجلد
لغت نامه دهخدا
(پَژْ)
چرگن. چرکین. شوخگن:
پیشم آرد دوات بن سوراخ
قلم سست و کاغذ پژوین.
سنائی.
، چرکین داشتن ؟، چرکین شدن ؟. (برهان)
لغت نامه دهخدا
ریشه فعل از مصدر پوییدن، رفتنی باشد نه بشتاب و نه نرم، رفتار متوسط نه تند و نه آهسته و برخی رفتار تند را گویند، (آنندراج)، تک، عدو، پویه:
شیرگام و پیل زور و گرگ پوی و گورگرد
ببردو آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز،
منوچهری،
گورساق و شیرزهره یوزتاز و غرم تک
پیل گام و گرگ سینه رنگ تاز و گرگ پوی،
منوچهری (در صفت اسب)،
یوزجست و رنگ خیز و گرگ پوی و غرم تک
ببرجه آهودو و روباه حیله گوردن،
منوچهری،
نوند شتابنده هنجارجوی
چنان شد که بادش نه دریافت پوی،
اسدی،
بس سالها برآمد تا تو همی بپوئی
زین پوی پوی حاصل پر رنج و در عنائی،
ناصرخسرو،
رجوع به پوی پوی شود،
این کلمه با کلمات دیگری ترکیب شودو افادۀ معنی خاص کند چون: چالاک پوی:
چوبادند پنهان و چالاک پوی
چو سنگند خاموش و تسبیح گوی،
سعدی،
ترکیب ها:
- راه پوی، سگ پوی، گرگ پوی، رجوع بشعر شاهد منوچهری در فوق شود، شلپوی، پویه پوی، (فردوسی)، رجوع به پویه پوی شود، تکاپوی:
ازین صرف دهر و تکاپوی دوران
غرض چیست آن را که این کرد باور،
ناصرخسرو،
باهمه عیب خویشتن شب و روز
در تکاپوی عیب اصحابی،
سعدی،
سعدی جفانبرده چه دانی تو قدر یار
تحصیل کام دل بتکاپوی خوشتر است،
سعدی،
تکاپوی حرم تاکی خیال از طبع بیرون کن
که محرم گر شوی ذاتت حقایق را حرم گردد،
سعدی،
،
امر) امر ازپوییدن بمعنی رفتن و خرامیدن
لغت نامه دهخدا
یا آپولیا، نام خطه ای از پادشاهی قدیم ناپل شامل ایالات: کاپیتاناته، تراوی لاپور و اوترانتۀ امروزی و در اواسط قرن 11م، اول بصورت یک کنتی و بعداً بشکل یک دوکی دولت مستقل جداگانه ای درآمده و در زمان بنی اغلب بدست اعراب افتاد و در عصر سلطان سلیمان قانونی، از طرف پیاله پاشا ضبط و تخریب شد، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
بلغت زند و پازند مؤبد و حکیم و دانا را گویند. (برهان قاطع). فرزانه. دانا. دانشمند. حکیم
لغت نامه دهخدا
رفتن بشتاب و نه نرم رفتار متوسط، جمع (نوند شتابنده هنجار جوی چنان شد که بادش نه دریافت پوی) (گرشاسب نامه) -2 در بعضی ترکیبات بجای پوینده آید: چالاک پویراه پوی. توضیح در سگ پوی و گرگ و پوی بمعنی پوینده مانند سگ و مانند گرگ آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پژوژ
تصویر پژوژ
اصرار الحال
فرهنگ لغت هوشیار
اشتالنگ کعب قاب بجول پجول، گلوله ای که طفلان بدان بازی کنند، فندق بندق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پژوم
تصویر پژوم
فقیر، گدا، خوار
فرهنگ لغت هوشیار
باز جست تجسس تفحص، پرسش باز خواست، در ترکیب بمعنی (پژوهنده) آید: دانش پژوه دین پژوه کین پژوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پزوی
تصویر پزوی
فرومایه ترین مردم پست طبع دنی ارذل ناس پژوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پژوین
تصویر پژوین
چرکین شوخگن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پژوژ
تصویر پژوژ
((پَ))
اصرار، الحاح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پژوم
تصویر پژوم
((پَ))
درویش، گدا، خوار، ذلیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پژوه
تصویر پژوه
((پِ))
بازجستن، جست و جو کردن، مؤاخذه، بازخواست، در ترکیب با واژه های دیگر معنای پژوهنده می دهد مانند، دانش پژوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پوی
تصویر پوی
رفتن به شتاب، در ترکیب با بعضی واژه ها، معنای پوینده می دهد، راه پوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پژوین
تصویر پژوین
((پَ))
چرکین، پلید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پژول
تصویر پژول
((پَ))
استخوان بین دو قوزک پا، پستان زنان
فرهنگ فارسی معین