دویدن، با شتاب رفتن، تند رفتن، رفتن با شتاب و سرعت، پو گرفتن، تکیدن، تاختن، چرویدن به هر سو رفتن و جستجو کردن، برای مثال به گرد او نرسد پای جهد من هیهات / ولیک تا رمقی در تن است می پویم (سعدی۲ - ۵۲۶)
دَویدَن، با شتاب رفتن، تند رفتن، رفتن با شتاب و سرعت، پو گِرِفتَن، تَکیدَن، تاختَن، چَرْویدَن به هر سو رفتن و جستجو کردن، برای مِثال به گرد او نرسد پای جهد من هیهات / ولیک تا رمقی در تن است می پویم (سعدی۲ - ۵۲۶)
رفتن. دویدن. رفتنی نه بشتاب و نه نرم. (لغت نامۀ اسدی) (صحاح الفرس). خبب. رفتن نه بشتاب: از آن راه نزدیک بهرام پوی سخن هر چه بشنیدی از من بگوی. فردوسی. یکی گازر آن خرد صندوق دید بپویید وز کارگه برکشید. فردوسی. بدو گفت رو با سپهبد بگوی که امشب از اینجا که هستی مپوی. فردوسی. بپویید اشتاد و آن برگرفت بمالیدش از خاک و بر سر گرفت. فردوسی. ببالد ندارد جز این نیرویی نپوید چو پویندگان هر سویی. فردوسی. کسی سوی دوزخ نپوید بپای اگر خیره سوی دژم اژدهای. فردوسی. سوی شارسانها گشاده ست راه چه کهتر بدان مرز پوید چه شاه. فردوسی. وگر چو گرگ نپوید سمندش از گرگانج کی آرد آن همه دینار و آن همه زیور. عنصری. هر کجا پویی ز مینا خرمنی است هر کجا جویی ز دیبا خرگهی. منوچهری. بره چون روی هیچ تنها مپوی نخستین یکی نیک همره بجوی. اسدی (گرشاسبنامه). و راست گفته است آن حکیم که سگ را گرسنه دار تا بر اثر تو پوید. (کلیله و دمنه). پویم پی کاروان وسواس غم بدرقه همعنان ببینم. خاقانی. تا قدم باشدم اندر قدمش افتم و خیزم تانفس ماندم اندر عقبش پرسم و پویم. سعدی. بگرد او نرسد پای جهد من هیهات ولیک تا رمقی در تنست میپویم. سعدی. که ای خیره سر چند پویی پیم ندانی که من مرغ دامت نیم. سعدی. برو سعدیا دست و دفتر بشوی براهی که پایان ندارد مپوی. سعدی. سبک طوق و زنجیر ازو باز کرد چپ و راست پوییدن آغاز کرد. سعدی
رفتن. دویدن. رفتنی نه بشتاب و نه نرم. (لغت نامۀ اسدی) (صحاح الفرس). خبب. رفتن نه بشتاب: از آن راه نزدیک بهرام پوی سخن هر چه بشنیدی از من بگوی. فردوسی. یکی گازر آن خرد صندوق دید بپویید وز کارگه برکشید. فردوسی. بدو گفت رو با سپهبد بگوی که امشب از اینجا که هستی مپوی. فردوسی. بپویید اشتاد و آن برگرفت بمالیدش از خاک و بر سر گرفت. فردوسی. ببالد ندارد جز این نیرویی نپوید چو پویندگان هر سویی. فردوسی. کسی سوی دوزخ نپوید بپای اگر خیره سوی دژم اژدهای. فردوسی. سوی شارسانها گشاده ست راه چه کهتر بدان مرز پوید چه شاه. فردوسی. وگر چو گرگ نپوید سمندش از گرگانج کی آرد آن همه دینار و آن همه زیور. عنصری. هر کجا پویی ز مینا خرمنی است هر کجا جویی ز دیبا خرگهی. منوچهری. بره چون روی هیچ تنها مپوی نخستین یکی نیک همره بجوی. اسدی (گرشاسبنامه). و راست گفته است آن حکیم که سگ را گرسنه دار تا بر اثر تو پوید. (کلیله و دمنه). پویم پی کاروان وسواس غم بدرقه همعنان ببینم. خاقانی. تا قدم باشدم اندر قدمش افتم و خیزم تانفس ماندم اندر عقبش پرسم و پویم. سعدی. بگرد او نرسد پای جهد من هیهات ولیک تا رمقی در تنست میپویم. سعدی. که ای خیره سر چند پویی پیم ندانی که من مرغ دامت نیم. سعدی. برو سعدیا دست و دفتر بشوی براهی که پایان ندارد مپوی. سعدی. سبک طوق و زنجیر ازو باز کرد چپ و راست پوییدن آغاز کرد. سعدی
پوسیده شدن، پوده شدن چیز کهنه، پوده شدن چیزی در اثر رطوبت یا مرور زمان، برای مثال تبه گردد این روی و رنگ رخان / بپوسد به خاک اندرون استخوان (فردوسی - لغت نامه - پوسیدن)
پوسیده شدن، پوده شدن چیز کهنه، پوده شدن چیزی در اثر رطوبت یا مرور زمان، برای مِثال تبه گردد این روی و رنگ رخان / بپوسد به خاک اندرون استخوان (فردوسی - لغت نامه - پوسیدن)
سبز شدن و برآمدن گیاه از زمین، رستن، نمو کردن، رشد کردن بعضی از اجزای بدن مثلاً روییدن مو، کنایه از بیرون آمدن چیزی از چیز دیگر مثلاً از گردنش سری دیگر رویید، کنایه از به وجود آمدن، ایجاد شدن، رویاندن، پروردن
سبز شدن و برآمدن گیاه از زمین، رستن، نمو کردن، رشد کردن بعضی از اجزای بدن مثلاً روییدن مو، کنایه از بیرون آمدن چیزی از چیز دیگر مثلاً از گردنش سری دیگر رویید، کنایه از به وجود آمدن، ایجاد شدن، رویاندن، پروردن
نگهبانی کردن، چشم به کسی یا چیزی دوختن و مراقب آن بودن، زیر نظر قرار دادن، همیشه و جاوید بودن، پایدار ماندن، درنگ کردن، ایستادن، برای مثال چو خواهی که ز ایدر شوی باز جای / زمانی نگویم بر من بپای (فردوسی - ۶/۵۸۴)
نگهبانی کردن، چشم به کسی یا چیزی دوختن و مراقب آن بودن، زیر نظر قرار دادن، همیشه و جاوید بودن، پایدار ماندن، درنگ کردن، ایستادن، برای مِثال چو خواهی که ز ایدر شوی باز جای / زمانی نگویم بر من بپای (فردوسی - ۶/۵۸۴)
نگاهبانی کردن حراست کردن در نظر داشتن مواظب بودن، توقف کردن بودن ایستادن ماندن درنگ کردن، ثبات و دوام داشتن مدام بودن جاوید بودن قایم بودن، منتظر بودن چشم داشتن، پایداری کردن پا فشردن، بقا زیستن ماندن، قسمت کردن بخشیدن، مهم شمردن وزن نهادن، رصد کردن و مراقبت کردن: (پاییدن وقت) و (پاییدن ستاره) و (بپای تا بدایره اندر آید) (التفهیم 64) و (بپای ارتفاع آفتاب را) (التفهیم 313) -10 ملتفت و متوجه بودن
نگاهبانی کردن حراست کردن در نظر داشتن مواظب بودن، توقف کردن بودن ایستادن ماندن درنگ کردن، ثبات و دوام داشتن مدام بودن جاوید بودن قایم بودن، منتظر بودن چشم داشتن، پایداری کردن پا فشردن، بقا زیستن ماندن، قسمت کردن بخشیدن، مهم شمردن وزن نهادن، رصد کردن و مراقبت کردن: (پاییدن وقت) و (پاییدن ستاره) و (بپای تا بدایره اندر آید) (التفهیم 64) و (بپای ارتفاع آفتاب را) (التفهیم 313) -10 ملتفت و متوجه بودن