بشولیده. پریشان. ژولیده. پراکنده. (برهان قاطع). متفرق: دل درویش سراسیمه به است طرۀ دوست پشولیده خوش است. شرف شفروه (از فرهنگ جهانگیری). و نیز رجوع به بشولیده شود
بشولیده. پریشان. ژولیده. پراکنده. (برهان قاطع). متفرق: دل درویش سراسیمه به است طرۀ دوست پشولیده خوش است. شرف شفروه (از فرهنگ جهانگیری). و نیز رجوع به بشولیده شود
اسم مفعول از شولیدن. (حاشیۀ برهان چ معین). درهم و پیچیده. پریشان شده و درهم گشته و حیران گردیده. (برهان). (مرادف) شوریده و ژولیده. (انجمن آرا) (آنندراج). پریشان شده و درهم گشته و ژولیده. (ناظم الاطباء). - زلف شولیده، زلف پریشان و ژولیده: رشید اختیار زمانه است طبعم در این فن چو در زلف شولیده شانه. انوری. - شولیده شدن، تشوش. (تاج المصادر بیهقی). - شولیده شدن عقل، ذهاب عقل. (مجمل اللغه). - شولیده نبشتن، تعریض. (مجمل اللغه)
اسم مفعول از شولیدن. (حاشیۀ برهان چ معین). درهم و پیچیده. پریشان شده و درهم گشته و حیران گردیده. (برهان). (مرادف) شوریده و ژولیده. (انجمن آرا) (آنندراج). پریشان شده و درهم گشته و ژولیده. (ناظم الاطباء). - زلف شولیده، زلف پریشان و ژولیده: رشید اختیار زمانه است طبعم در این فن چو در زلف شولیده شانه. انوری. - شولیده شدن، تشوش. (تاج المصادر بیهقی). - شولیده شدن عقل، ذهاب عقل. (مجمل اللغه). - شولیده نبشتن، تعریض. (مجمل اللغه)
پشولیده. بشوریده. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی). برهمزده وبشوریده باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). شوریده و پریشان. (مؤید الفضلاء). برهمزده و پریشان. (سروری). مشوش. پریشان. شوریده. مضطرب: السغل، بشولیده اعضاء. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به شوریدن و شوریده و بشولیدن شود: روزی من اندر کرمان بنزدیک وی اندر آمدم با جامۀ راه بشولیده. (کشف المحجوب هجویری). مردم را کالید کند تا اندیشه بشولیده شود. (کیمیای سعادت). البته آن پیغامبر عرب را تعرض نرسانی ووقت بر وی بشولیده نگردانی. (تاریخ بیهق). و خاندان ایشان خاندان علم و زهد بوده است چون در عمل سلطان خوض کردند کار بر بعض بشولیده گشت. (تاریخ بیهق). دل بخود بازآور و آرام گیر جمع کن خود را بشولیده ممیر. عطار (از سروری). نه یکران آسوده را برنشینی نه جغد بشولیده را برنشانی. (شرفنامۀ منیری). برسر آتش سودای توام سوخت جگر اینهم از کار بشولیدۀ خام دل ماست. (از سروری بدون ذکر نام شاعر).
پشولیده. بشوریده. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی). برهمزده وبشوریده باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). شوریده و پریشان. (مؤید الفضلاء). برهمزده و پریشان. (سروری). مشوش. پریشان. شوریده. مضطرب: السَغِل، بشولیده اعضاء. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به شوریدن و شوریده و بشولیدن شود: روزی من اندر کرمان بنزدیک وی اندر آمدم با جامۀ راه بشولیده. (کشف المحجوب هجویری). مردم را کالید کند تا اندیشه بشولیده شود. (کیمیای سعادت). البته آن پیغامبر عرب را تعرض نرسانی ووقت بر وی بشولیده نگردانی. (تاریخ بیهق). و خاندان ایشان خاندان علم و زهد بوده است چون در عمل سلطان خوض کردند کار بر بعض بشولیده گشت. (تاریخ بیهق). دل بخود بازآور و آرام گیر جمع کن خود را بشولیده ممیر. عطار (از سروری). نه یکران آسوده را برنشینی نه جغد بشولیده را برنشانی. (شرفنامۀ منیری). برسر آتش سودای توام سوخت جگر اینهم از کار بشولیدۀ خام دل ماست. (از سروری بدون ذکر نام شاعر).
پژمرده. بی آب و تاب. افسرده. درهم. پریشان. آشفته: صبحدمان مست برآمد ز کوی زلف پژولیده و ناشسته روی. سنائی. زن کنیزک را پژولیده بدید درهم و آشفته و دنگ و مرید. مولوی. نبرده آن هواآب گلش را پژولیده نکرده سنبلش را. جامی (از فرهنگ شعوری). ، نرم گردیده، ابترشده، نصیحت کرده شده، بازپرسی کرده شده (؟) (شاید مصحف پژوهیده). (برهان قاطع)
پژمرده. بی آب و تاب. افسرده. درهم. پریشان. آشفته: صبحدمان مست برآمد ز کوی زلف پژولیده و ناشسته روی. سنائی. زن کنیزک را پژولیده بدید درهم و آشفته و دنگ و مرید. مولوی. نبرده آن هواآب گلش را پژولیده نکرده سنبلش را. جامی (از فرهنگ شعوری). ، نرم گردیده، ابترشده، نصیحت کرده شده، بازپرسی کرده شده (؟) (شاید مصحف پژوهیده). (برهان قاطع)