نام رودخانه ای در فارس در ناحیۀ رستم از بلوک ممسنی. پریاب از چشمۀ مودکان برخاسته از کنارۀ قلعۀ طوس گذشته به آب چشمۀ اسری و آب چشمۀ حاجت پیوسته رود خانه چال موره گردد. (فارسنامۀ ناصری نسخۀ خطی)
نام رودخانه ای در فارس در ناحیۀ رستم از بلوک ممسنی. پریاب از چشمۀ مودکان برخاسته از کنارۀ قلعۀ طوس گذشته به آب چشمۀ اسری و آب چشمۀ حاجت پیوسته رود خانه چال موره گردد. (فارسنامۀ ناصری نسخۀ خطی)
ته آب، ته حوض، قسمت کم عمق رودخانه، دریا، تالاب، قسمتی از بستر رود که عمقش کم باشد و پا به کف آن برسد، برای مثال سفر اگر همه دشت است باشدش پایان / فراق اگر همه بحر است باشدش پایاب (امیرمعزی - ۳۹)، وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می زدم / اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را (سعدی۲ - ۳۰۸) پی آب، چاه آب یا قنات که در کنار آن پله ساخته باشند که بتوان از آن پایین رفت و آب برداشت، توان، توانایی، طاقت، تاب، برای مثال در ایران جز او نیست همتاب من / ندارد هم او نیز پایاب من (فردوسی۲ - ۱۲۰)، که پایابم از دست دشمن نماند / جز این قلعه در شهر با من نماند (سعدی۱ - ۵۵)پایداری
ته آب، ته حوض، قسمت کم عمق رودخانه، دریا، تالاب، قسمتی از بستر رود که عمقش کم باشد و پا به کف آن برسد، برای مِثال سفر اگر همه دشت است باشدش پایان / فراق اگر همه بحر است باشدش پایاب (امیرمعزی - ۳۹)، وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می زدم / اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را (سعدی۲ - ۳۰۸) پی آب، چاه آب یا قنات که در کنار آن پله ساخته باشند که بتوان از آن پایین رفت و آب برداشت، توان، توانایی، طاقت، تاب، برای مِثال در ایران جز او نیست همتاب من / ندارد هم او نیز پایاب من (فردوسی۲ - ۱۲۰)، که پایابم از دست دشمن نماند / جز این قلعه در شهر با من نماند (سعدی۱ - ۵۵)پایداری
انداختن و پرت کردن چیزی از جایی به جای دیگر، پرش، مسافتی که تیر از محل رها شدن تا افتادن بپیماید، پرتاب تیر، تیر پرتاب، برای مثال یکی کنده کرده به گرد اندرون / به پهنای پرتاب تیری فزون (فردوسی - ۵/۲۰۳) پرتاب کردن: پرت کردن، دور افکندن، دور انداختن
انداختن و پرت کردن چیزی از جایی به جای دیگر، پرش، مسافتی که تیر از محل رها شدن تا افتادن بپیماید، پرتاب تیر، تیر پرتاب، برای مِثال یکی کنده کرده به گرد اندرون / به پهنایْ پرتاب تیری فزون (فردوسی - ۵/۲۰۳) پرتاب کردن: پرت کردن، دور افکندن، دور انداختن
زراعتی را گویند که به آب چشمه و کاریز و مانند آن مزروع شود و آنرا فاریاب و فاریاو نیز نامند، (فرهنگ جهانگیری)، زراعتی را گویند که با آب رودخانه و امثال آن مزروع شود، (برهان)، مسقوی، آبی
زراعتی را گویند که به آب چشمه و کاریز و مانند آن مزروع شود و آنرا فاریاب و فاریاو نیز نامند، (فرهنگ جهانگیری)، زراعتی را گویند که با آب رودخانه و امثال آن مزروع شود، (برهان)، مسقوی، آبی
فاریاب، شهری است بخراسان از گوزگانان، بر شاهراه کاروان و بسیار نعمت، (حدود العالم)، از شهرهای مشهور خراسان، از اعمال گوزگانان که از آنجا تا بلخ شش منزل است: و دیگر آنکه از پاریاب سوی اندخود رفتن نزدیک است، (تاریخ بیهقی)، دیگر روز امیر به پاریاب رسید، (تاریخ بیهقی)
فاریاب، شهری است بخراسان از گوَزگانان، بر شاهراه کاروان و بسیار نعمت، (حدود العالم)، از شهرهای مشهور خراسان، از اعمال گوزگانان که از آنجا تا بلخ شش منزل است: و دیگر آنکه از پاریاب سوی اندخود رفتن نزدیک است، (تاریخ بیهقی)، دیگر روز امیر به پاریاب رسید، (تاریخ بیهقی)
بن آب. (لغت نامۀ اسدی). بن آب در مقامی که ایستاده باشد. (لغت نامۀ اسدی نسخۀ چ طهران). قعر آب. تک دریا و جز آن. ته. بن آب که پای بر زمین رسد. بن آب بود یعنی آب در مقامی که بسیار باشد. (اوبهی). ته حوض و دریا را گویند و بعربی قعر خوانند. (برهان). ضحضاح. آبی که پا به ته آن رسد و بپا از آن توان گذشت بی سفینه و شنا. (فرهنگ رشیدی). آبی که پای بر زمین آن رسد و از آنجا پیاده توان گذشت برخلاف غرقاب. (برهان). گذرگاه آب. (رشیدی). آبی را گویند که پای به بن آن برسد و آن ضد غرقاب است. (جهانگیری). سنار. حوض. (لغت نامۀ اسدی). حوضی که پای در وی بزمین رسد: بجائی که پایاب را بد گذر روان گشت و لشکر پس یکدگر. فردوسی. گل کبود چو برتافت آفتاب بر اوی ز بیم چشم نهان گشت در بن پایاب. خفّاف. ز رودهائی لشکر همی گذاره کنی که دیو هرگز در وی نیافتی پایاب. مسعودسعد. نه کوه حلم ترا دید هیچکس پایان نه بحر جود ترا یافت هیچکس پایاب. معزی. صاحب رأی... پیش از آنکه در گرداب مخوف افتد خود را به پایاب تواند رسانید. (کلیله و دمنه). و بعضی موضع چنان بوده که هیچ حیوان پایاب نیافتی که به ولایتها که بسوی سمرقند است برفها گداختی و آن آب جمع شدی. (تاریخ بخارا). که مدح شاه یکی بحر دور پایاب است. رضی الدین نیشابوری. جاهل نرسد در سخن ژرف تو آری کف بر سر بحر آید و دردانه بپایاب. خاقانی. اوحدی را دامن اندر دوستی شد غرق خون ز آنکه بحر دوستی را هیچ پایابی نبود. اوحدی. همت عالی تو دریائی است که ندیده شناورش پایاب. کمال اسماعیل. لجح، پایاب که سرش تنگ بود و بن فراخ. (السامی فی الاسامی). - بی پایاب، به معنی گود و عمیق: رسیده در بیابانهای بی انجام و بی منزل برون رفته ز دریاهای بی پایاب و بی پایان. فرخی بحق من چو سرابی ّ و بحق ّ دگران همچو دریای مغیره (؟) همه بی پایابی. سوزنی. ای ز جودت سراب بحر محیط دل راد تو بحر بی پایاب. سنائی. بحر بی پایاب دارم پیش میدانم که باز در جزیره بازمانم ز آتشین پل نگذرم. خاقانی. کف تو تاب کان پر گوهر دل تو آب بحر بی پایاب. انوری. بحر عشقت بحر بی پایاب گفتن میتوان زرّ وصلت گوهر نایاب گفتن میتوان. کمال خجندی. القرآن عمیق لایدرک قعره، یعنی مثل قرآن مثل دریائی است که قعر او بی پایاب است. (جامعالستّین). ، عمق، پایاب داشتن، عمیق بودن: چون فرسنگی کنار رود برفت آب پایاب داشت و مخوف بود. (تاریخ بیهقی). ، گرداب. (شعوری بنقل از صحاح محمد هندوشاه)، چاهی و آب انباری را هم گفته اند که زینه پایه ها بر آن ساخته باشند تا مردم به آسانی آب از آن بردارند. (برهان). چاهی را خوانند که زینه پایه بر آن بسته باشند تا به آسانی به ته رفته آب بردارند و آن را آوای نیز نامند و به هندی پاولی گویند. (جهانگیری). دیرآب و آن راهی است که از آن بچاه درتوان شد بجهت آب برداشتن. (رشیدی) : و حوضی و پایابی در میان مسجد جامع سبزوار ساخت [خواجه علی شمس الدین جشمی] . (از تذکرۀ دولتشاه). می حیات منست و ممکن نیست زو میسر بهیچ اسبابم ای دریغا گر آب رز بودی واخریدی ز آب پایابم. نزاری قهستانی (از جهانگیری). ، بقاء. دوام. پایندگی. (جهانگیری) : امید من [اسفندیار] آنست کاندر بهشت دل پاک من بدرود هرچه کشت مرا سخت از آنست کان باب من به گیتی نمیخواست پایاب من. فردوسی. ، طاقت. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی) (اوبهی). قدرت مقاومت. تاب مقاومت. تاب وتوان. تاب و طاقت. (جهانگیری) (برهان). توانائی. (اوبهی) (برهان) : نصر سیار بدانست که او را با ابومسلم پایاب نبود دست بداشت و به مرو اندرشد و بخانه بنشست. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). بدانست سرخه که پایاب اوی [فرامرز] ندارد غمین گشت و پیچید روی. فردوسی. که دارد گه کینه پایاب او ندیدی بروهای پرتاب او. فردوسی. که این باره را نیست پایاب او درنگی شود چرخ از تاب او. فردوسی. بدانست یانس که پایاب اوی ندارد گریزان بپیچید روی. فردوسی. کنون ما نداریم پایاب او نپیچیم با بخت شاداب او. فردوسی. در ایران جزاو نیست همتاب من ندارد همو نیز پایاب من. فردوسی. مرا [سودابه را] نیز پایاب او [سیاوش] چون بود اگر دیده همواره پرخون بود. فردوسی. مرا نیست پایاب در جنگ اوی نیارم به بد کردن آهنگ اوی. فردوسی. بگاه تیزی پایاب او ندارد باد اگرچه باد بروزی شود ز روم به زنگ. فرخی. شهان را همه نیست پایاب او چه داری تو با این سپه تاب او. اسدی. نه مرا در تکاب تو پایاب نه مرا بر گشاد تو جوشن. ابوالفرج رونی. با فراقت چند سازم برگ تنهائیم نیست دست و پای صبر و پایاب شکیبائیم نیست. سعدی. که پایابم از دست دشمن نماند جز این قلعه و شهر با من نماند. سعدی. مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد کز دست بخواهد شد پایاب شکیبائی. حافظ
بن آب. (لغت نامۀ اسدی). بن آب در مقامی که ایستاده باشد. (لغت نامۀ اسدی نسخۀ چ طهران). قعر آب. تک دریا و جز آن. تَه. بن آب که پای بر زمین رسد. بن آب بود یعنی آب در مقامی که بسیار باشد. (اوبهی). ته حوض و دریا را گویند و بعربی قعر خوانند. (برهان). ضحضاح. آبی که پا به ته آن رسد و بپا از آن توان گذشت بی سفینه و شنا. (فرهنگ رشیدی). آبی که پای بر زمین آن رسد و از آنجا پیاده توان گذشت برخلاف غرقاب. (برهان). گذرگاه آب. (رشیدی). آبی را گویند که پای به بن آن برسد و آن ضد غرقاب است. (جهانگیری). سنار. حوض. (لغت نامۀ اسدی). حوضی که پای در وی بزمین رسد: بجائی که پایاب را بد گذر روان گشت و لشکر پس یکدگر. فردوسی. گل کبود چو برتافت آفتاب بر اوی ز بیم چشم نهان گشت در بن پایاب. خفّاف. ز رودهائی لشکر همی گذاره کنی که دیو هرگز در وی نیافتی پایاب. مسعودسعد. نه کوه حلم ترا دید هیچکس پایان نه بحر جود ترا یافت هیچکس پایاب. معزی. صاحب رأی... پیش از آنکه در گرداب مخوف افتد خود را به پایاب تواند رسانید. (کلیله و دمنه). و بعضی موضع چنان بوده که هیچ حیوان پایاب نیافتی که به ولایتها که بسوی سمرقند است برفها گداختی و آن آب جمع شدی. (تاریخ بخارا). که مدح شاه یکی بحر دور پایاب است. رضی الدین نیشابوری. جاهل نرسد در سخن ژرف تو آری کف بر سر بحر آید و دردانه بپایاب. خاقانی. اوحدی را دامن اندر دوستی شد غرق خون ز آنکه بحر دوستی را هیچ پایابی نبود. اوحدی. همت عالی تو دریائی است که ندیده شناورش پایاب. کمال اسماعیل. لجح، پایاب که سرش تنگ بود و بن فراخ. (السامی فی الاسامی). - بی پایاب، به معنی گود و عمیق: رسیده در بیابانهای بی انجام و بی منزل برون رفته ز دریاهای بی پایاب و بی پایان. فرخی بحق من چو سرابی ّ و بحق ّ دگران همچو دریای مغیره (؟) همه بی پایابی. سوزنی. ای ز جودت سراب بحر محیط دل راد تو بحر بی پایاب. سنائی. بحر بی پایاب دارم پیش میدانم که باز در جزیره بازمانم ز آتشین پل نگذرم. خاقانی. کف تو تاب کان پر گوهر دل تو آب بحر بی پایاب. انوری. بحر عشقت بحر بی پایاب گفتن میتوان زرّ وصلت گوهر نایاب گفتن میتوان. کمال خجندی. القرآن عمیق لایدرک ُ قعره، یعنی مثل قرآن مثل دریائی است که قعر او بی پایاب است. (جامعالستّین). ، عمق، پایاب داشتن، عمیق بودن: چون فرسنگی کنار رود برفت آب پایاب داشت و مخوف بود. (تاریخ بیهقی). ، گرداب. (شعوری بنقل از صحاح محمد هندوشاه)، چاهی و آب انباری را هم گفته اند که زینه پایه ها بر آن ساخته باشند تا مردم به آسانی آب از آن بردارند. (برهان). چاهی را خوانند که زینه پایه بر آن بسته باشند تا به آسانی به ته رفته آب بردارند و آن را آوای نیز نامند و به هندی پاولی گویند. (جهانگیری). دیرآب و آن راهی است که از آن بچاه درتوان شد بجهت آب برداشتن. (رشیدی) : و حوضی و پایابی در میان مسجد جامع سبزوار ساخت [خواجه علی شمس الدین جشمی] . (از تذکرۀ دولتشاه). می حیات منست و ممکن نیست زو میسر بهیچ اسبابم ای دریغا گر آب رز بودی واخریدی ز آب پایابم. نزاری قهستانی (از جهانگیری). ، بقاء. دوام. پایندگی. (جهانگیری) : امید من [اسفندیار] آنست کاندر بهشت دل پاک من بدرود هرچه کشت مرا سخت از آنست کان باب من به گیتی نمیخواست پایاب من. فردوسی. ، طاقت. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی) (اوبهی). قدرت مقاومت. تاب مقاومت. تاب وتوان. تاب و طاقت. (جهانگیری) (برهان). توانائی. (اوبهی) (برهان) : نصر سیار بدانست که او را با ابومسلم پایاب نبود دست بداشت و به مرو اندرشد و بخانه بنشست. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). بدانست سرخه که پایاب اوی [فرامرز] ندارد غمین گشت و پیچید روی. فردوسی. که دارد گه کینه پایاب او ندیدی بروهای پرتاب او. فردوسی. که این باره را نیست پایاب او درنگی شود چرخ از تاب او. فردوسی. بدانست یانس که پایاب اوی ندارد گریزان بپیچید روی. فردوسی. کنون ما نداریم پایاب او نپیچیم با بخت شاداب او. فردوسی. در ایران جزاو نیست همتاب من ندارد همو نیز پایاب من. فردوسی. مرا [سودابه را] نیز پایاب او [سیاوش] چون بود اگر دیده همواره پرخون بود. فردوسی. مرا نیست پایاب در جنگ اوی نیارم به بد کردن آهنگ اوی. فردوسی. بگاه تیزی پایاب او ندارد باد اگرچه باد بروزی شود ز روم به زنگ. فرخی. شهان را همه نیست پایاب او چه داری تو با این سپه تاب او. اسدی. نه مرا در تکاب تو پایاب نه مرا بر گشاد تو جوشن. ابوالفرج رونی. با فراقت چند سازم برگ تنهائیم نیست دست و پای صبر و پایاب شکیبائیم نیست. سعدی. که پایابم از دست دشمن نماند جز این قلعه و شهر با من نماند. سعدی. مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد کز دست بخواهد شد پایاب شکیبائی. حافظ
پرپیچ. بسیار پیچاپیچ. شکن برشکن. پرشکن. مقابل کم تاب: حلقۀ جعدش پرتاب و گره حلقۀ زلفش از آن تافته تر. فرخی. ز گل کنده شمشاد پرتاب را بدو رسته در خسته عناب را. اسدی. ، پرگره. پرچین: که دارد گه کینه پایاب او ندیدی بروهای پرتاب او. فردوسی. ترا نیست در جنگ پایاب اوی ندیدی بروهای پرتاب اوی. فردوسی. ، بسیارتاب. که سخت تافته شده است. مقابل کم تاب: نخی یا ابریشمی پرتاب، خشمگین. خشمناک. غضبناک. برافروخته. پرخشم: چو بشنید این شاه پرتاب شد از اندوه بی خورد و بی خواب شد. فردوسی. جهاندار پرخشم و پرتاب بود همی خواست کآید بدان ده فرود. فردوسی. ، پرمکر و فریب. پر از ترفند و دروغ: سپهبد بکژّی نگیرد فروغ روان خیره پرتاب و دل پردروغ. فردوسی. - پرتاب کردن رخساره و روی، پرتاب گشتن رخساره و روی، سرخ شدن، شادمان شدن: شهنشاه رخساره پرتاب کرد دهانش پر از درّ خوشاب کرد. فردوسی. چو آن دلو در چاه پرآب گشت پرستنده را روی پرتاب گشت. فردوسی. ، در عبارت ذیل معنی برای ما معلوم نشد: لعبت حدقه پرتاب کرده بود و لشکر تفکر تاختن آورده. (راحهالصدور راوندی)
پرپیچ. بسیار پیچاپیچ. شکن برشکن. پرشکن. مقابل کم تاب: حلقۀ جعدش پرتاب و گره حلقۀ زلفش از آن تافته تر. فرخی. ز گل کنده شمشاد پرتاب را بدو رسته در خسته عناب را. اسدی. ، پرگره. پرچین: که دارد گه کینه پایاب او ندیدی بروهای پرتاب او. فردوسی. ترا نیست در جنگ پایاب اوی ندیدی بروهای پرتاب اوی. فردوسی. ، بسیارتاب. که سخت تافته شده است. مقابل کم تاب: نخی یا ابریشمی پرتاب، خشمگین. خشمناک. غضبناک. برافروخته. پرخشم: چو بشنید این شاه پرتاب شد از اندوه بی خورد و بی خواب شد. فردوسی. جهاندار پرخشم و پرتاب بود همی خواست کآید بدان ده فرود. فردوسی. ، پرمکر و فریب. پر از ترفند و دروغ: سپهبد بکژّی نگیرد فروغ روان خیره پرتاب و دل پردروغ. فردوسی. - پرتاب کردن رخساره و روی، پرتاب گشتن رخساره و روی، سرخ شدن، شادمان شدن: شهنشاه رخساره پرتاب کرد دهانش پر از درّ خوشاب کرد. فردوسی. چو آن دلو در چاه پرآب گشت پرستنده را روی پرتاب گشت. فردوسی. ، در عبارت ذیل معنی برای ما معلوم نشد: لعبت حدقه پرتاب کرده بود و لشکر تفکر تاختن آورده. (راحهالصدور راوندی)
تیر پرتاب. نوعی تیر که آنرا بسیار دور توان انداخت. (برهان). مرّیخ. تیرپرتاب. (ملخص اللغات حسن خطیب) (دهّار) : اگر خوانند آرش را کمانگیر که ازساری بمرو انداخت او تیر تو اندازی بجان من ز گوراب همی هر ساعتی صد تیر پرتاب. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). بیندازند زوبین را گه تاب چو اندازد کمانور تیر پرتاب. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). شمشیر تو شیر اوژند پرتاب تو پیل افکند یک حملۀ تو برکند بنیاد صد حصن حصین. جوهری زرگر. آسمان با او ندارد چون زند پرتاب تاب شیرکرد (کذا) ازکشتن خصمانش چون عناب ناب. قطران. ، مسافتی که میان موضع رها کردن تیر و محل افتادن تیر واقع باشد. تیررس. مسافتی که تیری پیماید. مسیر سهم. غلوه: میان دو لشکر دو پرتاب ماند بخاک اندرون مار بیخواب ماند. فردوسی. سپه دید بر هفت فرسنگ دشت کز ایشان همی آسمان خیره گشت یکی کنده کرده بگرد اندرون به پهنا ز پرتاب تیری فزون. فردوسی. طلایه به بهرام شد ناگزیر که آمد سپه بر دو پرتاب تیر. فردوسی. آماج تو از بست بود تا به سپیجاب پرتاب تو از بلخ بود تا به فلسطین. فرخی. بلندیش بگذشته از چرخ پیر فزون سایه از نیم پرتاب تیر. اسدی. ز نخجیر کز گرد او مرده بود دو پرتاب ره چرم گسترده بود. اسدی. ز دیبا یکی فرش زیبای او دو پرتاب بالا و پهنای او. اسدی. و بدین معنی گاه تیر پرتاب هم آمده است: غلوه، یک تیر پرتاب. (منتهی الارب) : دگر گنج پر درّ خوشاب بود که بالاش یک تیر پرتاب بود که خضرا نهادند نامش ردان همان تازیان نامور بخردان. فردوسی. رجوع به تیر پرتاب شود. - پرتاب شده، رها کرده. گشاد داده. افکنده: مکن در ره درنگ و زود بشتاب چو سنگ منجنیق و تیر پرتاب. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). ای تن تو زحرص و آز در تاب مباش پیوسته روان چو تیر پرتاب مباش در رفتن این راه که داری در پیش مانندۀ شاگرد رسن تاب مباش. ؟ (از جوامعالحکایات عوفی). ، گشاد دادن. رمی. رها کردن. افکندن: کس آهنگ پرتاب او درنیافت ز گردان کسی گرز او برنتافت. اسدی. ، سیر. پرش: رفت رزبان چو رود تیر به پرتاب همی. منوچهری. بگفت این و براه افتاد شبگیر کمان شد مرو و دایه رفت چون تیر چنان تیری که باشد سخت پرتاب ز مرو شاهجان تا شهر گوراب. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). شده رامین چو تیری دور پرتاب کمان بر جای و تیرآلوده خوناب. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). ترا که یارد دیدن بگاه رزم دلیر که نیزه داری در چنگ و تیر در پرتاب. مسعودسعد. همیشه اسب مراد تو هست در ناورد همیشه تیر بقای تو هست در پرتاب. معزی. ، پرتو؟ تلالؤ؟: عصیر جوانه هنوز از قدح همی زد بتعجیل پرتابها منجم ببام آمد از نورمی گرفت ارتفاع صطرلابها. منوچهری. - پرتاب کردن، پرت کردن. بدور انداختن. افکندن. بقوت دور افکندن: مرا دولت ز خود پرتاب میکرد تنم پر تب دلم پرتاب میکرد. اوحدی. - ، (در تیر) ، گشاد دادن آن. رها کردن آن. رمی: نظر کن چو سوفارداری به شست نه آنگه که پرتاب کردی ز دست. - پرتاب تیر، تیر پرتاب. پرتاب. مسافتی که میان موضع رها کردن تیر و محل افتادن تیر واقع باشد. تیررس. مسافتی که تیری پیماید. غلوه: کسی کو ببیند ز پرتاب تیر نماند شگفت اندرو تیزویر. فردوسی. کدیور بدو گفت کین آبگیر ندیدی فزون از دو پرتاب تیر. فردوسی. بهر گوشه ای چشمه و آبگیر ببالا و پهنای پرتاب تیر. فردوسی. طلایه به بهرام شد ناگزیر که آمد سپه بر دو پرتاب تیر. فردوسی. بودجای رختم سه پرتاب تیر گله خود نگنجد همی در ضمیر. فردوسی. مصالحه رفت بر آنکه بر یک پرتاب تیر ملک که منوچهر را مسلم دارد. (تاریخ طبرستان)
تیر پرتاب. نوعی تیر که آنرا بسیار دور توان انداخت. (برهان). مرّیخ. تیرپرتاب. (ملخص اللغات حسن خطیب) (دهّار) : اگر خوانند آرش را کمانگیر که ازساری بمرو انداخت او تیر تو اندازی بجان من ز گوراب همی هر ساعتی صد تیر پرتاب. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). بیندازند زوبین را گه تاب چو اندازد کمانور تیر پرتاب. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). شمشیر تو شیر اوژند پرتاب تو پیل افکند یک حملۀ تو برکند بنیاد صد حصن حصین. جوهری زرگر. آسمان با او ندارد چون زند پرتاب تاب شیرکرد (کذا) ازکشتن خصمانش چون عناب ناب. قطران. ، مسافتی که میان موضع رها کردن تیر و محل افتادن تیر واقع باشد. تیررس. مسافتی که تیری پیماید. مسیر سهم. غلوه: میان دو لشکر دو پرتاب ماند بخاک اندرون مار بیخواب ماند. فردوسی. سپه دید بر هفت فرسنگ دشت کز ایشان همی آسمان خیره گشت یکی کنده کرده بگرد اندرون به پهنا ز پرتاب تیری فزون. فردوسی. طلایه به بهرام شد ناگزیر که آمد سپه بر دو پرتاب تیر. فردوسی. آماج تو از بست بود تا به سپیجاب پرتاب تو از بلخ بود تا به فلسطین. فرخی. بلندیش بگذشته از چرخ پیر فزون سایه از نیم پرتاب تیر. اسدی. ز نخجیر کز گرد او مرده بود دو پرتاب ره چرم گسترده بود. اسدی. ز دیبا یکی فرش زیبای او دو پرتاب بالا و پهنای او. اسدی. و بدین معنی گاه تیر پرتاب هم آمده است: غلوه، یک تیر پرتاب. (منتهی الارب) : دگر گنج پر درّ خوشاب بود که بالاش یک تیر پرتاب بود که خضرا نهادند نامش ردان همان تازیان نامور بخردان. فردوسی. رجوع به تیر پرتاب شود. - پرتاب شده، رها کرده. گشاد داده. افکنده: مکن در ره درنگ و زود بشتاب چو سنگ منجنیق و تیر پرتاب. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). ای تن تو زحرص و آز در تاب مباش پیوسته روان چو تیر پرتاب مباش در رفتن این راه که داری در پیش مانندۀ شاگرد رسن تاب مباش. ؟ (از جوامعالحکایات عوفی). ، گشاد دادن. رمی. رها کردن. افکندن: کس آهنگ پرتاب او درنیافت ز گردان کسی گرز او برنتافت. اسدی. ، سَیر. پَرِش: رفت رزبان چو رود تیر به پرتاب همی. منوچهری. بگفت این و براه افتاد شبگیر کمان شد مرو و دایه رفت چون تیر چنان تیری که باشد سخت پرتاب ز مرو شاهجان تا شهر گوراب. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). شده رامین چو تیری دور پرتاب کمان بر جای و تیرآلوده خوناب. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). ترا که یارد دیدن بگاه رزم دلیر که نیزه داری در چنگ و تیر در پرتاب. مسعودسعد. همیشه اسب مراد تو هست در ناورد همیشه تیر بقای تو هست در پرتاب. معزی. ، پرتو؟ تلالؤ؟: عصیر جوانه هنوز از قدح همی زد بتعجیل پرتابها منجم ببام آمد از نورمی گرفت ارتفاع صطرلابها. منوچهری. - پرتاب کردن، پرت کردن. بدور انداختن. افکندن. بقوت دور افکندن: مرا دولت ز خود پرتاب میکرد تنم پر تب دلم پرتاب میکرد. اوحدی. - ، (در تیر) ، گشاد دادن آن. رها کردن آن. رمی: نظر کن چو سوفارداری به شست نه آنگه که پرتاب کردی ز دست. - پرتاب تیر، تیر پرتاب. پرتاب. مسافتی که میان موضع رها کردن تیر و محل افتادن تیر واقع باشد. تیررس. مسافتی که تیری پیماید. غلوه: کسی کو ببیند ز پرتاب تیر نماند شگفت اندرو تیزویر. فردوسی. کدیور بدو گفت کین آبگیر ندیدی فزون از دو پرتاب تیر. فردوسی. بهر گوشه ای چشمه و آبگیر ببالا و پهنای پرتاب تیر. فردوسی. طلایه به بهرام شد ناگزیر که آمد سپه بر دو پرتاب تیر. فردوسی. بودجای رختم سه پرتاب تیر گله خود نگنجد همی در ضمیر. فردوسی. مصالحه رفت بر آنکه بر یک پرتاب تیر ملک که منوچهر را مسلم دارد. (تاریخ طبرستان)
لقب علی بن نافع مولای مهدی و معلم ابراهیم موصلی که در 136 ه. ق. به اندلس نزد علی عبدالرحمن اوسط رفت و علی عبدالرحمن به تن خویش سواره به استقبال او شد. (تاج العروس، از ابن خلدون، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). موسیقی دانی است ایرانی و وی به اندلس می زیست و نزد اهل اندلس منزلت اسحاق بن ابراهیم موصلی را به عراق دارد در صنعت غناء و معرفت وی بدین علم. و او را اصوات مدونه ای است که در آن کتابها نوشته اند و به زریاب مثلها زنند، چنانکه احمد بن عبدربه در مدح خواننده ای گوید: لو کان زریاب حیاثم اسمعه لذاب من حسد او مات فی کمد. اغانی او را ابوالحسن اسلم بن احمد بن سعید ابن قاضی الجماعه اسلم بن عبدالعزیز کتابی کرده است. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). رجوع به اعلام زرکلی، عقد الفرید ج 7 ص 36، 80 و ج 8 ص 145، ترجمه مقدمۀ ابن خلدون، اطلاعات ماهانۀ بهمن ماه 1329 شمارۀ 11، مجلۀ ایرانشهر سال سوم شماره 3 ص 166 و شمارۀ 6 ص 346 و شمارۀ 8 ص 495 و دزی ج 1 ص 590 شود
لقب علی بن نافع مولای مهدی و معلم ابراهیم موصلی که در 136 هَ. ق. به اندلس نزد علی عبدالرحمن اوسط رفت و علی عبدالرحمن به تن خویش سواره به استقبال او شد. (تاج العروس، از ابن خلدون، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). موسیقی دانی است ایرانی و وی به اندلس می زیست و نزد اهل اندلس منزلت اسحاق بن ابراهیم موصلی را به عراق دارد در صنعت غناء و معرفت وی بدین علم. و او را اصوات مدونه ای است که در آن کتابها نوشته اند و به زریاب مثلها زنند، چنانکه احمد بن عبدربه در مدح خواننده ای گوید: لو کان زریاب حیاثم اسمعه لذاب من حسد او مات فی کمد. اغانی او را ابوالحسن اسلم بن احمد بن سعید ابن قاضی الجماعه اسلم بن عبدالعزیز کتابی کرده است. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). رجوع به اعلام زرکلی، عقد الفرید ج 7 ص 36، 80 و ج 8 ص 145، ترجمه مقدمۀ ابن خلدون، اطلاعات ماهانۀ بهمن ماه 1329 شمارۀ 11، مجلۀ ایرانشهر سال سوم شماره 3 ص 166 و شمارۀ 6 ص 346 و شمارۀ 8 ص 495 و دزی ج 1 ص 590 شود
پریاموس. آخرین پادشاه تروا فرزند لائومدون و پدر هکتور و پاریس و کساندر و جز آنها. اخیلوس بتقاضای او جسد هکتور را به وی بازداد. پس از آنکه یونانیان بر شهر تروا غلبه یافتند پیروس او را سر برید
پریاموس. آخرین پادشاه تروا فرزند لائومِدون و پدر هکتور و پاریس و کساندر و جز آنها. اخیلوس بتقاضای او جسد هکتور را به وی بازداد. پس از آنکه یونانیان بر شهر تروا غلبه یافتند پیروس او را سر برید
رودی است به فارس. صاحب فارس نامۀ ناصری گوید: رود خانه پرواب بلوک مرودشت آبش شیرین و گواراست. رود خانه کمین چون به قریۀ سیوند مرودشت رسد رود خانه پرواب گشته درزیر قریۀ عماده ده ناحیۀ خفرک سفلی از بلوک مرودشت به رود خانه رامجرد پیوسته رود خانه کربال گردد
رودی است به فارس. صاحب فارس نامۀ ناصری گوید: رود خانه پرواب بلوک مرودشت آبش شیرین و گواراست. رود خانه کمین چون به قریۀ سیوند مرودشت رسد رود خانه پرواب گشته درزیر قریۀ عماده ده ناحیۀ خفرک سفلی از بلوک مرودشت به رود خانه رامجرد پیوسته رود خانه کربال گردد
ته آب، بخش کم عمق آب، گرداب، راه و پله ای که از آن بتوان به ته چاه یا قنات رفت، گذرگاه، مقاومت و ایستادگی، کنایه از موقعیتی که خطر تقریباً رفع شده باشد، گدار، پیاب
ته آب، بخش کم عمق آب، گرداب، راه و پله ای که از آن بتوان به ته چاه یا قنات رفت، گذرگاه، مقاومت و ایستادگی، کنایه از موقعیتی که خطر تقریباً رفع شده باشد، گدار، پیاب