جدول جو
جدول جو

معنی پرنیان - جستجوی لغت در جدول جو

پرنیان
(دخترانه)
پارچه ابریشمی دارای نقش و نگار
تصویری از پرنیان
تصویر پرنیان
فرهنگ نامهای ایرانی
پرنیان
نوعی پارچۀ ابریشمی منقش، دیبای منقش، حریر نازک، پرنون، برنو، پرنو، برنون، برای مثال چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار / پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار (فرخی - ۱۷۵)، آمد این نوبهار توبه شکن / پرنیان گشت باغ و برزن و کوی (رودکی - ۵۳۱)
تصویری از پرنیان
تصویر پرنیان
فرهنگ فارسی عمید
پرنیان
(پَ)
حریر. (مهذب الاسماء) (دهار) (حبیش تفلیسی). حریر چینی که نقشها و چرخها (؟) دارد. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). پرنیان حریر چینی بود منقش و پرند ساده بود. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). حریر چینی که منقش باشد. (از شرفنامه از غیاث اللغات). ابریشمینۀ منقش. حریر بسته (معقّد) باشد منقش به شکل پرده. (اوبهی). پرنو. پرنون. حریر چینی که نقشهای بسیار دارد. (صحاح الفرس). لاد. (برهان) :
آمد آن نوبهار توبه شکن
پرنیان گشت باغ و برزن و کوی.
رودکی.
ای نازکک میان و همه تن چو پرنیان
ترسم که از رکوع ترا بگسلد میان.
خسروانی.
ز بس نیزه و پرنیانی درفش
ستاره شده سرخ و زرد و بنفش.
فردوسی.
ز بس نیزه و تیغهای بنفش
هوا گشت پر پرنیانی درفش.
فردوسی.
یکی نامه بنوشت کردوی نیز
بگفت اندرو پند و بسیار چیز
نهاد آن خط خسرو [پرویز] اندر میان
بپیچید بر نامه بر پرنیان.
فردوسی.
فرائین [گراز] چو تاج کیان برنهاد
همی گفت چیزی کش آمد بیاد
نشینم بشاهی همی سالیان
همه پوشش از خزّ و از پرنیان.
فردوسی.
یکی خیمۀ پرنیان ساخته
ستاره زده جای پرداخته.
فردوسی.
بزد دست بر جوشن اسفندیار
همه پرنیان بر تنش گشت خار.
فردوسی.
چو سیصد شتر جامۀ چینیان
ز مخروط و مدهون و از پرنیان.
فردوسی.
درختی که پروردی آمد ببار
ببینی برش هم کنون در کنار
گرش بار خار است خود کشته ای
وگر پرنیان است خود رشته ای.
فردوسی.
غمی شد ز گفتار او مادرش
همه پرنیان خار شد در برش.
فردوسی.
چون پرند بیدگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سرآردکوهسار.
فرخی.
گفت بر پرنیان ویشیده
طبل عطار شد پریشیده.
عنصری.
آینه دیدی بر آن گسترده مروارید خرد
ریزۀ الماس دیدی بافته بر پرنیان.
عنصری.
آفرین بادا بر آن شمشیر جان آهنج تو...
پرنیان رنگ است و آهن را کند چون پرنیان
گندنا رنگ است و سرها را کند چون گندنا.
قطران.
ردای پرنیان گر می بدرّی
چرا منسوج کردی پرنیانت.
ناصرخسرو.
که کردی قامتش را پرنیان پوش.
نظامی.
قبا گر حریر است و گر پرنیان
بناچار حشوش بود در میان.
سعدی.
نسیج پرنیان ابله فریبست.
امیرخسرو دهلوی.
رخ از زیلو نگردانم به خار بوریا از فرش
خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد.
نظام قاری.
، کاغذ یا جامه ای از حریر که بر آن نبشتندی:
یکی نامه فرمود بر پرنیان
نبشتن بر شاه ایرانیان.
فردوسی.
نبشتند منشور بر پرنیان
همه پادشاهی برسم کیان.
فردوسی.
دبیرش بیاورد عهد کیان
نبشته بر آن پربها پرنیان.
فردوسی.
نگه کرد پس خط نوشیروان
نبشته بر آن رقعۀ پرنیان.
فردوسی.
بنزد بزرگان ایرانیان
نبشتم همین نامه بر پرنیان.
فردوسی.
نبشتند منشور بر پرنیان
خراسان و ری هم قم و اصفهان
ورا داد سالار جمشیدفر [کیکاوس]
دلاور بخورشید بر برد سر.
فردوسی.
نبشتند منشور بر پرنیان
برسم بزرگان و فرّ کیان
زمین کهستان ورا داد شاه
که بود او سزاوار تخت وکلاه.
فردوسی.
بخط پدر هرمز آن نامه دید
هراسان شد و پرنیان بردرید.
فردوسی.
نبشتند منشور بر پرنیان
به آئین شاهان و رسم کیان.
فردوسی.
، مجازاًشمشیر:
برهر تنی پراکند آن پرنیان پرند
خاکی کز او نروید جز دار پرنیان.
مسعودسعد.
سپه برگرفت و بنه برنهاد
ز دادار روزآفرین کرد یاد
یکی گرد برشد که گفتی سپهر
بدریای قیر اندر اندود چهر
بپوشید روی زمین را بنعل
هوا یکسر از پرنیان گشت لعل.
فردوسی.
، پردۀ نقاشی. تابلو:
ابر سام یل موی برپای خاست
مرا ماند این پرنیان گفت راست.
فردوسی.
روان پرنیان کبود ایدر آر
که هست از برش چهرۀ جم نگار.
اسدی.
- مثل پرنیان، سخت نرم و لطیف:
سپر بر سر آورد مرد جوان
بزد بر سپر گشت چون پرنیان.
فردوسی.
چرا که قول تو چون خزّ و پرنیان نشده است
اگر تو در سلب خزّ و پرنیان شده ای.
ناصرخسرو.
، قسمی انگوراز نوع خوب. (از چهارمقالۀ نظامی عروضی).
- دار پرنیان، بقم. (زمخشری). و رجوع به دار پرنیان شود
لغت نامه دهخدا
پرنیان
حریر
تصویری از پرنیان
تصویر پرنیان
فرهنگ لغت هوشیار
پرنیان
((پَ))
حریر منقش، دیبای چینی، پارچه ابریشمی گل دار، پرده نقاشی
تصویری از پرنیان
تصویر پرنیان
فرهنگ فارسی معین
پرنیان
حریر
تصویری از پرنیان
تصویر پرنیان
فرهنگ واژه فارسی سره
پرنیان
ابریشم، پرند، حریر، دیبا
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ترنیان
تصویر ترنیان
(دخترانه)
سبدی که از شاخه های بید می بافند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرنیا
تصویر پرنیا
(دخترانه)
پارچه حریر، فرنیا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرنین
تصویر پرنین
(دخترانه)
مانند پر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پریان
تصویر پریان
(دخترانه)
پری ها
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ترنیان
تصویر ترنیان
سبد بزرگی که از ترکه های درخت می بافند، تریان، ترینان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرزیان
تصویر پرزیان
آنچه یا آنکه ضرر بسیار دارد، پرضرر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرشیان
تصویر پرشیان
گیاهی فاقد شکوفه و گل که در حوالی کوفه می روید، عشقه، برسیان، سیان، پرسیان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرنیاز
تصویر پرنیاز
بسیار نیازمند، محتاج، برای مثال شد از رنج و تنگی جهان پرنیاز / برآمد براین روزگاری دراز (فردوسی - ۲/۴۱۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرسیان
تصویر پرسیان
گیاهی فاقد شکوفه و گل که در حوالی کوفه می روید، عشقه، برسیان، سیان، پرشیان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرنیانی
تصویر پرنیانی
زیبا و لطیف مانند پرنیان مانند پرنیان، از جنس پرنیان
فرهنگ فارسی عمید
(پَ)
منسوب به پرنیان. از پرنیان. دارای پرنیان:
هوا شد ز بس پرنیانی درفش
چو بازار چین زرد و سرخ و بنفش.
فردوسی.
ز بس نیزه و پرنیانی درفش
ستاره شده سرخ و زرد و بنفش.
فردوسی.
، برنگ پرنیان، به آب و تلألؤ پرنیان:
ز دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی پرنیانی یکی زعفرانی
یکی زرّ نام ملک برنبشته
دگر آهن آبداده یمانی.
دقیقی
لغت نامه دهخدا
(پُ)
سخت محتاج. بسیار نیازمند:
شد از رنج و تنگی جهان پرنیاز
برآمد بر این روزگاری دراز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پَ)
موضعی است به نزدیکی پل سالار بر راه هرات و ماوراءالنهر
لغت نامه دهخدا
(پَ)
فاسد و خراب. (ولف). و رجوع به شعوری ج 1 ص 242 شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز واقع در 67 هزارگزی جنوب خاوری زرقان و 3 هزارگزی راه فرعی بند امیر به سلطان آباد، با 141 تن سکنه. آب آن از رود خانه کر و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مصحف تریان. (حاشیۀ برهان چ معین). طبقی باشدکه از شاخهای بید ببافند و آنرا جهیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). سبدی و طبقی باشد پهن که از چوب شاخهای بید بافند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). و به تقدیم تحتانی بر نون هم بنظر آمده است که بر وزن نریمان باشد. (برهان) (از انجمن آراء) (از آنندراج). و رجوع به تریان و ترینان شود
لغت نامه دهخدا
(پُ)
ضارّ. پرضرر:
شنیدستی آن داستان بزرگ
که ارجاسپ آن پرزیان پیر گرگ.
فردوسی.
چنین گفت موبد به پیش گروه
بمزدک که ای مرد دانش پژوه
یکی دین نو ساختی پرزیان
نهادی زن و خواسته در میان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جامۀ ابریشمی که به تازیش حریر گویند. (از آنندراج). پرنیان. رجوع به پرنیان شود.
- برنیان خوی، خوش خلق و متواضع. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پرنیانی
تصویر پرنیانی
منسوب به پرنیاندارای پرنیان از پرنیان، برنگ پرنیان، شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرزیان
تصویر پرزیان
پرضرر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرنان
تصویر پرنان
فاسد و خراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پریان
تصویر پریان
جمع پری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرسیان
تصویر پرسیان
گیاهی است که بر درختان پیچید عشقه، پرسیاوشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرشیان
تصویر پرشیان
گیاهی است که بر درختان پیچید عشقه، پرسیاوشان پر از شیان (مسکوک) : (درویش و ضعیف شاخ بادام کردست کنار پر شیانی) (ناصر خسرو. 466)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اربیان
تصویر اربیان
از جانوران ملخ دریایی میگو از گیاهان: بابونه سگ میگو، بابونه سگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرشیان
تصویر پرشیان
((پَ))
گیاهی پیچک مانند که بر درختان پیچد، پرسیاوشان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرنیانی
تصویر پرنیانی
مانند پرنیان، دارای پرنیان، به رنگ پرنیان، کنایه از شمشیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارمنیان
تصویر ارمنیان
ارامنه
فرهنگ واژه فارسی سره