کذاب: یکی آنکه داور بود پردروغ نگیرد بر مرد دانا فروغ. فردوسی. ، پر ازکذب. پر از دروغ: چهارم بیامد بدرگاه شاه زبان پردروغ و روان پرگناه. فردوسی. سپهبد بکژی نگیرد فروغ روان خیره پرتاب و دل پردروغ. فردوسی
کذاب: یکی آنکه داور بود پردروغ نگیرد بر مرد دانا فروغ. فردوسی. ، پر ازکذب. پر از دروغ: چهارم بیامد بدرگاه شاه زبان پردروغ و روان پرگناه. فردوسی. سپهبد بکژی نگیرد فروغ روان خیره پرتاب و دل پردروغ. فردوسی
پریرو. که روی چون پری دارد. پریچهر. پریچهره. پری رخ. خوبرو. زیبارو: پریروی دندان بلب برنهاد مکن گفت از این گونه بر شاه یاد. فردوسی. ده اسب گرانمایه با تاج زر پریروی ده با کلاه و کمر. فردوسی. برآمیز دینار و مشک و گهر پریروی ده با کلاه و کمر. فردوسی. فراوان پرستنده بر گرد تخت بتان پریروی بیداربخت. فردوسی. همی لختکی سیب هر بامداد پریروی دختر بدین کرم داد. فردوسی. قباد آن پریروی را پیش خواند بزانوی کندآورش برنشاند. فردوسی. پریروی گلرخ بتان طراز برفتند و بردند پیشش نماز. فردوسی. ده اسب آوریدش بزرین لگام پریروی زرین کمر ده غلام. فردوسی. دو پنجه پریروی بسته کمر دو پنجه پرستار با طوق زر. فردوسی. فراوان پرستنده بر گرد تخت بتان پریروی فرخنده بخت. فردوسی. ز ساقیان پریروی پرنیان برگیر میی چنانکه چو جان در بدن بوددر دن. سوزنی. صف زده بینم پریرویان به پیش صدراو چون سلیمانست گویی خواجه و ایشان پری. سوزنی. مبادت یکزمان جان و دل از لهو و لعب خالی جز از عشق پریرویان نباشد در دلت سودا. سوزنی. بگفت آنجاپریرویان نغزند چو گل بسیار شد پیلان بلغزند. سعدی (گلستان). سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند پریرویان قرار از دل چو بستیزند بستانند. حافظ. نه بزم باده ای نی شوخ چشمی نی پریروئی بدین آشفتگی چون بشکفانم چین ابروئی. طالب آملی
پریرو. که روی چون پری دارد. پریچهر. پریچهره. پری رخ. خوبرو. زیبارو: پریروی دندان بلب برنهاد مکن گفت از این گونه بر شاه یاد. فردوسی. ده اسب گرانمایه با تاج زر پریروی ده با کلاه و کمر. فردوسی. برآمیز دینار و مشک و گهر پریروی ده با کلاه و کمر. فردوسی. فراوان پرستنده بر گرد تخت بتان پریروی بیداربخت. فردوسی. همی لختکی سیب هر بامداد پریروی دختر بدین کرم داد. فردوسی. قباد آن پریروی را پیش خواند بزانوی کندآورش برنشاند. فردوسی. پریروی گلرخ بتان طراز برفتند و بردند پیشش نماز. فردوسی. ده اسب آوریدش بزرین لگام پریروی زرین کمر ده غلام. فردوسی. دو پنجه پریروی بسته کمر دو پنجه پرستار با طوق زر. فردوسی. فراوان پرستنده بر گرد تخت بتان پریروی فرخنده بخت. فردوسی. ز ساقیان پریروی پرنیان برگیر میی چنانکه چو جان در بدن بوددر دن. سوزنی. صف زده بینم پریرویان به پیش صدراو چون سلیمانست گویی خواجه و ایشان پری. سوزنی. مبادت یکزمان جان و دل از لهو و لعب خالی جز از عشق پریرویان نباشد در دلت سودا. سوزنی. بگفت آنجاپریرویان نغزند چو گِل بسیار شد پیلان بلغزند. سعدی (گلستان). سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند پریرویان قرار از دل چو بستیزند بستانند. حافظ. نه بزم باده ای نی شوخ چشمی نی پریروئی بدین آشفتگی چون بشکفانم چین ابروئی. طالب آملی
نام دهی است به همدان. (معجم البلدان). از بلوکات ولایت همدان، حد شمالی کوههای فرقان، شرقی پیشخوار، جنوبی حاجی لو و غربی مهربان. عده قری 72. جمعیت 20000 تن است. (از جغرافیای کیهان). دهی است از دهات همدان. (نزهه القلوب ص 72)
نام دهی است به همدان. (معجم البلدان). از بلوکات ولایت همدان، حد شمالی کوههای فرقان، شرقی پیشخوار، جنوبی حاجی لو و غربی مهربان. عده قری 72. جمعیت 20000 تن است. (از جغرافیای کیهان). دهی است از دهات همدان. (نزهه القلوب ص 72)
پرغوغا. پرآواز: جهان گشت ز آواز او پرخروش برانگیخت گرد و برآورد جوش. فردوسی. همی کوه پرناله و پرخروش همی سنگ خارا برآمد بجوش. فردوسی. زمین پرخروش و هوا پر ز جوش همی کر شدی مردم تیزهوش. فردوسی. همه سیستان زو شود پرخروش وزو شهر ایران برآید بجوش. فردوسی. ورا کشته دیدند و افکنده خوار سکوبای رومی سرش برکنار همه رزمگه گشت زو پرخروش دل رام برزین پر از درد و جوش. فردوسی. به ایران زن و مرد ازو پرخروش ز بس کشتن و غارت و جنگ و جوش. فردوسی
پرغوغا. پرآواز: جهان گشت ز آواز او پرخروش برانگیخت گرد و برآورد جوش. فردوسی. همی کوه پرناله و پرخروش همی سنگ خارا برآمد بجوش. فردوسی. زمین پرخروش و هوا پر ز جوش همی کر شدی مردم تیزهوش. فردوسی. همه سیستان زو شود پرخروش وزو شهر ایران برآید بجوش. فردوسی. ورا کشته دیدند و افکنده خوار سکوبای رومی سرش برکنار همه رزمگه گشت زو پرخروش دل رام برزین پر از درد و جوش. فردوسی. به ایران زن و مرد ازو پرخروش ز بس کشتن و غارت و جنگ و جوش. فردوسی
بندی باشد که با چوب و علف و خاک و گل در پیش آب بندند تا آب بلند شود و به زراعت رود. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) (از ناظم الاطباء). مصحف بندورغ است. (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به بندورغ شود.
بندی باشد که با چوب و علف و خاک و گل در پیش آب بندند تا آب بلند شود و به زراعت رود. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) (از ناظم الاطباء). مصحف بندورغ است. (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به بندورغ شود.
دروغ پرداز دروغگو کذاب، پراز دروغ پر از کذب. (چهارم بیامد بدرگاه شاه زبان پر دروغ و روان پر گناه) (فردوسی. لغ) یا پر دروغ بودن، دروغ پرداز بودن دروغگو بودن کذاب بودن: (یکی آنکه داور بود پر دروغ - بگیرد بر مرد دانش فروغ) (فردوسی)
دروغ پرداز دروغگو کذاب، پراز دروغ پر از کذب. (چهارم بیامد بدرگاه شاه زبان پر دروغ و روان پر گناه) (فردوسی. لغ) یا پر دروغ بودن، دروغ پرداز بودن دروغگو بودن کذاب بودن: (یکی آنکه داور بود پر دروغ - بگیرد بر مرد دانش فروغ) (فردوسی)