جدول جو
جدول جو

معنی پردختگی - جستجوی لغت در جدول جو

پردختگی
(پَ دَ تَ / تِ)
حالت و چگونگی پردخته. و رجوع به پردخته شود
لغت نامه دهخدا
پردختگی
فراغت
تصویری از پردختگی
تصویر پردختگی
فرهنگ لغت هوشیار
پردختگی
((پَ دَ تِ))
فراغت
تصویری از پردختگی
تصویر پردختگی
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پردخت
تصویر پردخت
(دخترانه)
یا مخفف پریدخت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پردختن
تصویر پردختن
پرداختن، پول دادن، وام خود را ادا کردن، کارسازی کردن، ساختن، جلا دادن، آراستن، خالی کردن، تهی کردن، مرتب کردن، انجام دادن، فارغ شدن، مشغول گشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیختگی
تصویر پیختگی
حالت و چگونگی پیخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرهختگی
تصویر فرهختگی
فرهیختگی، فرهیخته بودن، حالت فرهیخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریختگی
تصویر ریختگی
ریزش، ریخته بودن، حالت و چگونگی هر چیز ریخته شده
فرهنگ فارسی عمید
(پُ دِ رَ)
حالت و چگونگی پردرخت
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ تَ / تِ)
پرداخته. اداشده. تأدیه شده، پرداخته. تهی. خالی. مخلی. صافی:
نه ازدل بر او خواندند آفرین
که پردخته از تو مبادا زمین.
فردوسی.
پیاده شدند آن سران سپاه
که از سنگ پردخته مانند چاه.
فردوسی.
چو گرگین به درگاه خسرو رسید
ز گردان در شاه پردخته دید.
فردوسی.
چو مهتر سراید سخن سخته به
ز گفتار بد کام پردخته به.
فردوسی.
از آهو سخن پاک و پردخته گوی
ترازو خردساز و بر سخته گوی.
اسدی.
، فارغ. آسوده. فارغ شده از جمیع علائق و عوایق. (برهان) :
زبانش چو پردخته شد ز آفرین
ز رخش تکاور جدا کرد زین.
فردوسی.
چو زین باره گفتارها سخته شد
نویسنده از نامه پردخته شد.
فردوسی.
چو پردخته شد زآن بیامد دبیر
بیاورد مشک و گلاب و حریر.
فردوسی.
بهر کاره در شیر چون پخته شد
زن و مرد از آن کار پردخته شد.
فردوسی.
ز زادن چو آن دیو پردخته شد
روانش از آن دیو پدرخته شد.
فردوسی.
بر او آفرین کرد (سیاوش) بردش نماز
سخن گفت با او سپهبد (کاوس) براز
چو پردخته شد هیربد را بخواند
سخنهای شایسته چندی براند
سیاووش را گفت با او برو
بیارای دل را بدیدار نو.
فردوسی.
وزآن گور پردخته گرد دلیر
همه خورد تنها و نابوده سیر.
اسدی.
، تمام. انجام گرفته. انجام یافته. تمام شده. بپایان رسیده. به آخر رسیده. کمال یافته. ساخته. و رجوع به پردخته شدن شود، خلوت. خالی. رجوع به پردخته کردن شود:
چو پردخته شد جای بر پای خاست
نیایش کنان گفت کای شاه راست
خرد بر دلم راز چونین گشاد
که هستی تو جمشید فرخ نژاد.
اسدی.
، ساخته. آماده. حاضر. مهیا. مرتب. ترتیب یافته. ترتیب داده، جلاداده. صیقل زده، آراسته. زینت داده، سرگرم. مشغول. درساخته. مشغول شده. اشتغال یافته. مشغول گردیده. (برهان)، انگیخته، ترک داده، دورکرده.
- پردخته شدن، تمام شدن. به آخر رسیدن. به انجام رسیدن. بپایان رسیدن:
چو بازارگان را درم سخته شد
فرستاده را کار پردخته شد.
فردوسی.
بفر سپهدار فرخنده فال
شد آن شهر پردخته در هفت سال.
اسدی.
چو پردخته شد نامه را مهرکرد
فرستاد گردی شتابان چو گرد.
اسدی.
بگفت این سراسر یهودا نوشت
چو پردخته شد نامه را درنوشت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- ، خالی شدن. تهی شدن. صافی شدن. مخلی شدن. پاک شدن. پاک گردیدن:
چو پردخته شد از بزرگان سرای
برفتند به آفرید و همای.
فردوسی.
بآذرمه اندر بدو روز هور
که از شیر پردخته شدپشت گور.
فردوسی.
- ، فارغ شدن. آسوده شدن. فارغ گشتن از. فراغت یافتن از:
نویسنده پردخته شد ز آفرین
نهاد از بر نامه خسرو نگین.
فردوسی.
چو پردخته شد زآن دگر ساز کرد
در گنج گرد آمده باز کرد.
فردوسی.
چو پردخته شد ماه برپای خاست
نیایش کنان گفت کای شاه راست.
فردوسی.
سپیده چو از کوه سر بردمید
طلایه سپه را بهامون ندید
بیامد بمژده بر شهریار
که پردخته شد شاه ازین کارزار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(فَ هَِ تَ)
پروردگی. پرورش یافته بودن: هیچ کس را این فروتنی و فرهختگی و سلامت نفس و سماجت طبع نیست که شتر راست. (مرزبان نامه). رجوع به فرهختن و فرهخته شود
لغت نامه دهخدا
(فَ تَ / تِ)
افراختگی. رجوع به افراختگی شود
لغت نامه دهخدا
(پَ تَ)
درخور پرداختن. انجام دادنی. بجاآوردنی: فرمود [مسعود] اگرچه این کار [غزنویان و سلاجقه] روی بعجزدارد چون خواجۀ بزرگ [احمد بن عبدالصمد] مصلحت بیند و صلاح اینست پردازد چنانکه واجب کند وزیر بازگشت و رسول را بخواند و بونصر مشکان در خدمت وزیر بنشست و آنچه گفتنی بود بگفتند و پرداختنی پرداختند... (تاریخ بیهقی)، چیزی که باید پرداخته [اداکرده] شود. چیزی که قابل پرداختن [اداکردن] است و رجوع به پرداختن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ)
پرداخته. تأدیه کرده: وجوه پرداختی
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ / تِ)
عمل گریخته. رجوع به گریختن و گریخته شود
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ گَ تَ)
اداء. ادا کردن. تفریغ حساب. گزاردن حقی و دینی و جز آن. توختن وامی. تأدیه کردن. رد کردن دینی. دادن. کارسازی کردن. پرداختن. واپس دادن. پرداختن پولی بکسی. مبلغی را بکسی پرداختن، خلوت کردن. پرداختن. خالی کردن. تهی کردن. صافی کردن. پاک کردن. تخلیه. مخلی کردن:
بپردخت بابک ز بیگانه جای
بدر شد پرستنده ورهنمای.
فردوسی.
بدو داد پس نامه ای سوفرای
سرافراز لشکر بپردخت جای.
فردوسی.
بیامد بپردخت شاپور جای
همی بود مهتر به پیشش بپای.
فردوسی.
جهاندیده خاقان بپردخت جای
بیامد بر تخت او رهنمای.
فردوسی.
چو بشنید کید آن ز بیگانه جای
بپردخت و بنشست با رهنمای.
فردوسی.
نخستین بر آتش نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت
بپردخت و بگشاد راز از نهفت
همه دیده با شهریاران بگفت.
فردوسی.
بپردخت سغد و سمرقند و چاچ
بقجغار باشی فرستاد تاج.
فردوسی.
همه راه خاقان بپردخته بود
همه جای نزل و علف سخته بود.
فردوسی.
چو ایشان بدینگونه دیدند رای
بپردخت خسرو ز بیگانه جای.
فردوسی.
چو پردخت گنج اندرآمد باسپ
چو گردی بکردار آذرگشسپ.
فردوسی.
همی برد یکسال از آن شهر رنج
بپردخت با رنج بسیار گنج.
فردوسی.
، خالی شدن. تهی شدن:
چو بشنید فرزند کسری که تخت
بپردخت از آن خسروانی درخت.
فردوسی.
، فارغ شدن. تفرغ. فراغ. بپایان رسانیدن. فراغت یافتن. آسودن از. آسوده شدن از:
بیاراست روی زمین را بداد
بپردخت از آن تاج بر سر نهاد.
فردوسی.
یکی شارسان نام شاپور گرد
برآورد و پردخت از آن روز ارد.
فردوسی.
چو طوس سپهبد ز جنگ فرود
بپردخت و آمد از آن که فرود
سه روزش درنگ آمد اندر حرم
چهارم برآمد ز شیپور دم.
فردوسی.
هنوز آن هر دو از مادر نزاده
نه تخم هر دو در بوم اوفتاده
قضا پردخته بود از کار ایشان
نوشته یک بیک کردار ایشان.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چو پردخت از آن هر دو پرسش گرفت
که هرجا که دانید چیزی شگفت.
اسدی.
، مشغول شدن. اشتغال ورزیدن. توجه. اشتغال. متوجه شدن:
بپردخت از آن پس بکار سپاه
درم داد یکساله از گنج شاه.
فردوسی.
بپردخت از آن پس بافراسیاب
که با لشکر آمد بنزدیک آب.
فردوسی.
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب
نپردخت یک تن بآرام و خواب.
فردوسی.
چنین گفت طوس سپهبد به گیو
که ای پرخرد نامبردار نیو
سه روز است تا زین نشان رفته ایم
بخواب و بخوردن نپردخته ایم.
فردوسی.
فرستاده را داد بیداد شاه
بپردخت از آن پس بکار سپاه.
فردوسی.
، تمام شدن. (برهان). به آخر رسیدن. بانجام رسیدن، تمام کردن. به اتمام رسانیدن. بانجام رسانیدن. انجام دادن. اتمام. اکمال. به آخر رسانیدن:
چو پردخت آن دخمۀ ارجمند
ز بیرون بزد دارهای بلند
یکی را ابرنام جانو سیار
دگر همچنان از در ماهیار.
فردوسی.
- پردختن از جائی، خالی کردن آنجا را. رخت بردن از آنجا:
از رخت و کیان خویش من رفتم و پردختم
چون گرد بماندستم تنها من و این باهو.
(لغت فرس ص 406).
- پردختن جای از کسی، کشتن او:
همه هرچه دید اندر او چارپای
بیفکند وزیشان بپردخت جای.
فردوسی.
، برگرفتن:
ز زابلشه اختر بپردخت بخت
بدوتخته داد و بشیدسپ تخت.
اسدی.
- پردختن از کسی، کشتن او. بقتل آوردن او:
بپردخت از ارجاسپ اسفندیار
بکیوان برآورد ز ایوان دمار.
فردوسی.
وز آن پس بخواری و چوب و به بند
بپردخت ازو شهریار بلند.
فردوسی.
دگر بدکنش باشد و شوخ و شوم
بپردخت باید از او روی بوم.
فردوسی.
سوم شب چو برزد سر از کوه ماه
ز سیماه برزین بپردخت شاه.
فردوسی.
بخنجر تن هردو را پاره کرد
سرانشان ز تن کند و بر باره کرد...
چو پردخت از آن هر دو زن پهلوان
یکی را گزید از میان گوان.
اسدی.
، حاضر کردن. مهیا کردن. آمادن. آماده کردن. ترتیب دادن. فراهم کردن. تهیه کردن. مرتب گردانیدن، درگذشتن. مردن:
چو خسرو بپردخت چندی به مهر
شب و روز گریان بدی خوب چهر.
فردوسی.
، صرف کردن، واگذار کردن، عمارت کردن. ساختن. تمام کردن بنائی:
کهن دز بشهر نشابور کرد
بیاورد و پردخت در روز ارد.
فردوسی.
، گرفتن. ربودن، نواختن ساز. خواندن نغمه، بس کردن، خوردن بتمام، رفع نمودن. برداشتن. (برهان) ، مقید شدن. مقید گردیدن، با کسی درساختن، تمام شدن. (برهان). به آخر رسیدن. به انجام رسیدن، آراستن. (برهان). زینت دادن، شرح دادن. توضیح دادن، جلا دادن. صیقل دادن. صقل. پرداخت کردن. صیقلی کردن. لغزنده و تابان کردن. پاک کردن. به برق انداختن. روشن کردن. مجلی و سخت صیقلی کردن. زنگ بردن. زنگ زدودن، منصرف گردانیدن، بقبض دادن. اقباض کردن، ترک دادن، ترک کردن، دور شدن. جدا شدن، برانگیختن. و رجوع به پرداختن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ / کَ رِ / کِ رِ تَ / تِ)
کرختی. بی حسی. (ناظم الاطباء) ، درشتی. ناهمواری. (آنندراج). خشکی. صلابت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ/ تِ)
ریزش و سفک. (ناظم الاطباء). ریزش. (فرهنگ فارسی معین) ... برد و حال نیک نشان دهد (برآمدن نفث به یکبار) یکی ریختگی ماده دوم برآنکه قوه قوی است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، هر چیز روان شدۀ در قالب ریخته. (از ناظم الاطباء)، در قالب قرار گرفتن فلز. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(پَ تَ / تِ)
فراغت
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ تَ)
پرداختنی. لایق پرداختن. از در پردختن. شایستۀ پرداختن:
چو آمد گه بار پردختنی
که گردد تن آسان ز ناخفتنی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
حالت و چگونگی پیخته
لغت نامه دهخدا
تصویری از پختگی
تصویر پختگی
رسیدگی، چیزی که پخته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیختگی
تصویر پیختگی
حالت و کیفیت پیخته
فرهنگ لغت هوشیار
تادیه کردنکارسازی کردن ادا کردن (وام خود) پس دادن، جلا دادن صیقل دادن زنگ بردن، ساختن مرتب کردن فراهم کردن ترتیب دادن، آراستن زینت دادن، مقید شدنمقید گردیدن، خالی کردن تهی کردن، بانتها رسانیدن بانجام رسانیدن کامل کردن تمام کردن، گرفتنربودن، رفع کردن مرتفع ساختن (حجاب و غیره)، رای زدن انداختن مشورت کردن، بس کردن اکتفا کردن، -12 شرح دادنتوضیح دادن، ترک دادن، -14 ترک کردن، دور شدن، جدا شدن، -16 کشتن بقتل آوردن، با کسی در ساختن، نواختن ساز خواندن نغمه. -19 بر انگیختن،0 واگذار کردن،1 توجه کردناعتنا کردن، یا پرداختن از... فارغ شدنظسوده گشتن: (چون از آن (نواختن بربط) بپرداخت پیاله ای بخورد) (سمک عیار ج 1 ص 48) یا پرداختن به... . مشغول شدن: من صبح زود بکار خود خواهم پرداخت. یا پرداختن خانه. ساختن تمام کردن بنا، خالی کردن خانه: خانه از اغیار بپرداخت. یا پرداختن دفتر کتاب رساله. تدوین و تالیف کردن، یا پرداختن دل. دل بر گرفتندل کندن فارغ کردن دل صرفنظر کردن، منصرف گردیدن، عقده دل را خالی کردن، یا پرداختن عمر. باخر رسیدن عمر بپایان رسیدن عمر. یا خانه جای پرداختن، مردن در گذشتن، یا سخن پرداختن، زبان آوری کردن سخن گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پردخته
تصویر پردخته
ادا شده، پرداخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریختگی
تصویر ریختگی
ریزش، در قالب قرار دادن فلز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرهختگی
تصویر فرهختگی
فرهیختگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروختگی
تصویر فروختگی
افروختگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرداختنی
تصویر پرداختنی
در خور پرداختن قابل پرداختن انجام دادنی بجا آوردنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرداختگی
تصویر پرداختگی
فراغت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پردختنی
تصویر پردختنی
در خور پرداختن قابل پرداختن انجام دادنی بجا آوردنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پردخت
تصویر پردخت
پردخته یا پر دخت بودن، تهی بودن خالی بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیختگی
تصویر پیختگی
((تِ))
پیخته بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریختگی
تصویر ریختگی
((رِ تِ))
ریزش، در قالب قرار گرفتن فلز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروختگی
تصویر فروختگی
((فُ تِ))
روشنایی، اشتعال، افروزش
فرهنگ فارسی معین