درشتی و تندی از روی خشم، عتاب، برای مثال چو پرخاش بینی تحمل بیار / که سهلی ببندد در کارزار (سعدی - ۱۲۳)، جنگ وجدال، کارزار، پیکار پرخاش کردن: درشتی کردن، تندی کردن، سخن درشت گفتن، پیکار کردن
درشتی و تندی از روی خشم، عتاب، برای مِثال چو پرخاش بینی تحمل بیار / که سهلی ببندد در کارزار (سعدی - ۱۲۳)، جنگ وجدال، کارزار، پیکار پرخاش کردن: درشتی کردن، تندی کردن، سخن درشت گفتن، پیکار کردن
بمعنی خصومت و جنگ و جدال باشد و آنرا بعربی وغا گویند و خصومت زبانی را هم گفته اند. (برهان). جنگ و جلب باشد به سخن و به کردار. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). حرب و جنگ باشد به سخن و به کردار. (اوبهی). جنگ و خصومت و در فرهنگ ابراهیم شاهی به بای موحده آمده است. (غیاث اللغات). جدل. نبرد. چالش. غزا. غزوه. ملحمه. محاربه. مقاتله. قتال.پیکار. آورد. کارزار. رزم. فرخاش. ناورد. هیجا. ستیز. ستیزه. عتاب. معاتبه. خشم. تشر. توپ: فاش شد نام من بگیتی فاش من نترسم ز جنگ و از پرخاش. طاهر بن فضل چغانی (از صحاح الفرس). بشد تیزنوش آذر تیغ زن همی خاست پرخاش از آن انجمن. فردوسی. چو خورشید از آن چادر لاجورد برآمد بپوشید دیبای زرد سپهبد بجای دلیران رسید بهامون به پرخاش شیران رسید. فردوسی. غوکوس بر چرخ مه برکشید بپرخاش دشمن سپه درکشید. فردوسی. چو آیم من و او [کاموس و رستم] بدشت نبرد نگه کن [خطاب بپیران] چو برخیزد از دشت گرد بدانی که اندر جهان مرد کیست دلیران کدامند و پرخاش چیست. فردوسی. نیابی گذر تو ز گردان سپهر کزویست پرخاش و پاداش ومهر. فردوسی. بجائی که پرخاش جوید پلنگ سگ کارزاری چه سنجد بجنگ. فردوسی. سپه طوس را ده تو خود بازگرد نه ای مرد پرخاش و ننگ و نبرد. فردوسی. بر آن بر همیراند باید سخن نباید که پرخاش ماند ز بن. فردوسی. بدانست سودابه رای پدر که با سور پرخاش دارد بسر. فردوسی. کنون سوی جیحون نهاده ست روی بپرخاش با لشکر جنگجوی. فردوسی. چنین گفت از آن پس به ایرانیان که برخاست پرخاش و کین از میان. فردوسی. بباید بدن چون بدارد سپهر گهی کین و پرخاش و گه داد و مهر. فردوسی. دگر گفت کز کار گردان سپهر کزویست پرخاش و پاداش و مهر. فردوسی. چکاچاک برخاست از هر دو روی ز پرخاش خون اندر آمد بجوی. فردوسی. به پیش تو با نامور چار گرد بپرخاش دیدی ز من دستبرد همانا کنون زورم افزونتر است شکستن دل من نه اندر خور است. فردوسی. بفرمود تا تخت زرین نهند بمیدان پرخاش ژوبین نهند. فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 558). بکابل چو این داستان فاش گشت سر مرزبان پر ز پرخاش گشت. فردوسی. دلیران برفتند هر دو چو گرد بر آن جای پرخاش و جای نبرد. فردوسی. همه جنگ و پرخاش بد کام اوی که هرگز مبادا روان نام اوی. فردوسی. بمرزی که آنجا دژ بهمن است همه ساله پرخاش آهرمن است. فردوسی. میان سواران درآمد چو گرد ز پرخاش او خاک شد لاجورد. فردوسی. نه پرخاش بهرام یک باره بود جهانی بر آن جنگ نظاره بود. فردوسی. خداوند خورشید و گردان سپهر کزویست پرخاش و پیوند و مهر. فردوسی. کسی کو بپیمودروی زمین جهان دید و آرام و پرخاش و کین. فردوسی. سپه را همه بیشتر خسته دید وزان روی پرخاش پیوسته دید. فردوسی. منم [طوس] پور نوذرجهان شهریار ز تخم فریدون منم یادگار هر آنجا که پرخاش جویم بجنگ بدرّم دل شیر و چرم پلنگ. فردوسی. سپه را بیاراست و خود برنشست یکی گرز پرخاش دیده بدست. فردوسی. بخواهم کنون از شما باژ و ساو که دارد بپرخاش با روم تاو. فردوسی. چو نیروی پرخاش ترکان بدید [یزدگرد] بزد دست و تیغ از میان برکشید به پیش سپاه اندر آمد چو پیل زمین شد بکردار دریای نیل. فردوسی. نه این بود از آن رنج پاداش من که دیوی فرستد بپرخاش من. فردوسی. چو بشنید از ایرانیان شهریار ز صلح و ز پرخاش و از کارزار. فردوسی. به تنها تن خویش جستم نبرد بپرخاش تیمار من کس نخورد. فردوسی. بگردش زنده پیلان ستوده بپرخاش دلیران آزموده. معدن علم علی بود بتأویل و بتیغ مایۀ جنگ و بلا بود و جدال و پرخاش. ناصرخسرو. دلیری که نامش تکین تاش بود همه ساله با عم بپرخاش بود. اسدی. ستیز آوری کار اهریمن است ستیزه بپرخاش آبستن است. اسدی. کس ار هست بدخواه شاه زمین فرستش بر وی بپرخاش و کین. اسدی. دلیران پرخاش دو رویه صف کشیدند جان برنهاده بکف. اسدی. ز دونان نگهدار پرخاش را دلیری مده بر خود اوباش را. نظامی. چو پرخاش بینی تحمل بیار که سهلی ببندد در کارزار. سعدی. چو حجت نماند جفاجوی را بپرخاش درهم کشد روی را. سعدی. کرم کن نه پرخاش و کین آوری که عالم بزیر نگین آوری. سعدی. چو پرخاش بینند و بیداد از او [سلطان] شبان نیست گرگ است فریاد از او ، و در بیت زیرین معنی کلمه معلوم نیست: خویشتن پاک دارو بی پرخاش هیچکس را مباش عاشق غاش. رودکی (از صحاح الفرس). خویشتن پاک دار و بی پرخاش رو به آغالش اندرون مخراش. لبیبی (از لغت حافظ اوبهی در کلمه آغالش). ، پاداش (؟) : چوبهرام [چوبینه] با نامه خلعت بدید [یعنی دوکدان و جامۀ زنان] شکیبائی و خامشی برگزید همی گفت این است پاداش من ! چنین است ازین شاه [هرمز] پرخاش من. فردوسی. گر ایدون که بنداست پاداش من ترا رنجه کردن بپرخاش من. فردوسی. - پرخاش آوردن، سرزنش کردن. خشم آوردن: هر روز خویشتن ببلائی درافکنی آنگه مرا ملامت و پرخاش آوری. فرخی. - پرخاش جستن، کین جستن. رجوع به پرخاشجوی شود: به نیزه ز اسپت نهم بر زمین از آن پس نه پرخاش جوئی نه کین. فردوسی. بجائی که پرخاش جوید پلنگ سگ کارزاری چه سنجد بجنگ. فردوسی. گر او را بد آید تو شو پیش اوی بشمشیر بسیار پرخاش جوی. فردوسی. بپهلوی اشتر دو اسب و دو مرد که پرخاش جویند روز نبرد. فردوسی. اگر با سگ بخواهی جست پرخاش طمع بگسل ز خون و گوشت مردار. ناصرخسرو. بپرخاش جستن چو بهرام گور کمندی بکفتش بر از خام گور. سعدی. چو دشمن بعجز اندرآمد ز در نباید که پرخاش جوئی دگر. سعدی. - پرخاش ساختن. رجوع به پرخاش ساز شود. - پرخاش کردن، درشتی کردن. مغالظت کردن. سخت گفتن. تندی کردن. تشدّد کردن. توپ و تشر رفتن. عتاب کردن. معاتبه: ای شب مکنی این همه پرخاش که دوش راز دل من چنان مکن فاش که دوش. عنصری. رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود
بمعنی خصومت و جنگ و جدال باشد و آنرا بعربی وغا گویند و خصومت زبانی را هم گفته اند. (برهان). جنگ و جلب باشد به سخن و به کردار. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). حرب و جنگ باشد به سخن و به کردار. (اوبهی). جنگ و خصومت و در فرهنگ ابراهیم شاهی به بای موحده آمده است. (غیاث اللغات). جدل. نبرد. چالش. غزا. غزوه. ملحمه. محاربه. مقاتله. قتال.پیکار. آورد. کارزار. رزم. فرخاش. ناورد. هیجا. ستیز. ستیزه. عتاب. معاتبه. خشم. تشر. توپ: فاش شد نام من بگیتی فاش من نترسم ز جنگ و از پرخاش. طاهر بن فضل چغانی (از صحاح الفرس). بشد تیزنوش آذر تیغ زن همی خاست پرخاش از آن انجمن. فردوسی. چو خورشید از آن چادر لاجورد برآمد بپوشید دیبای زرد سپهبد بجای دلیران رسید بهامون به پرخاش شیران رسید. فردوسی. غوکوس بر چرخ مه برکشید بپرخاش دشمن سپه درکشید. فردوسی. چو آیم من و او [کاموس و رستم] بدشت نبرد نگه کن [خطاب بپیران] چو برخیزد از دشت گرد بدانی که اندر جهان مرد کیست دلیران کدامند و پرخاش چیست. فردوسی. نیابی گذر تو ز گردان سپهر کزویست پرخاش و پاداش ومهر. فردوسی. بجائی که پرخاش جوید پلنگ سگ کارزاری چه سنجد بجنگ. فردوسی. سپه طوس را دِه تو خود بازگرد نه ای مرد پرخاش و ننگ و نبرد. فردوسی. بر آن بر همیراند باید سخن نباید که پرخاش ماند ز بن. فردوسی. بدانست سودابه رای پدر که با سور پرخاش دارد بسر. فردوسی. کنون سوی جیحون نهاده ست روی بپرخاش با لشکر جنگجوی. فردوسی. چنین گفت از آن پس به ایرانیان که برخاست پرخاش و کین از میان. فردوسی. بباید بُدن چون بدارد سپهر گهی کین و پرخاش و گه داد و مهر. فردوسی. دگر گفت کز کار گردان سپهر کزویست پرخاش و پاداش و مهر. فردوسی. چکاچاک برخاست از هر دو روی ز پرخاش خون اندر آمد بجوی. فردوسی. به پیش تو با نامور چار گرد بپرخاش دیدی ز من دستبرد همانا کنون زورم افزونتر است شکستن دل من نه اندر خور است. فردوسی. بفرمود تا تخت زرین نهند بمیدان پرخاش ژوبین نهند. فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 558). بکابل چو این داستان فاش گشت سر مرزبان پر ز پرخاش گشت. فردوسی. دلیران برفتند هر دو چو گرد بر آن جای پرخاش و جای نبرد. فردوسی. همه جنگ و پرخاش بد کام اوی که هرگز مبادا روان نام اوی. فردوسی. بمرزی که آنجا دژ بهمن است همه ساله پرخاش آهرمن است. فردوسی. میان سواران درآمد چو گرد ز پرخاش او خاک شد لاجورد. فردوسی. نه پرخاش بهرام یک باره بود جهانی بر آن جنگ نظاره بود. فردوسی. خداوند خورشید و گردان سپهر کزویست پرخاش و پیوند و مهر. فردوسی. کسی کو بپیمودروی زمین جهان دید و آرام و پرخاش و کین. فردوسی. سپه را همه بیشتر خسته دید وزان روی پرخاش پیوسته دید. فردوسی. منم [طوس] پور نوذرجهان شهریار ز تخم فریدون منم یادگار هر آنجا که پرخاش جویم بجنگ بدرّم دل شیر و چرم پلنگ. فردوسی. سپه را بیاراست و خود برنشست یکی گرز پرخاش دیده بدست. فردوسی. بخواهم کنون از شما باژ و ساو که دارد بپرخاش با روم تاو. فردوسی. چو نیروی پرخاش ترکان بدید [یزدگرد] بزد دست و تیغ از میان برکشید به پیش سپاه اندر آمد چو پیل زمین شد بکردار دریای نیل. فردوسی. نه این بود از آن رنج پاداش من که دیوی فرستد بپرخاش من. فردوسی. چو بشنید از ایرانیان شهریار ز صلح و ز پرخاش و از کارزار. فردوسی. به تنها تن خویش جستم نبرد بپرخاش تیمار من کس نخورد. فردوسی. بگردش زنده پیلان ستوده بپرخاش دلیران آزموده. معدن علم علی بود بتأویل و بتیغ مایۀ جنگ و بلا بود و جدال و پرخاش. ناصرخسرو. دلیری که نامش تکین تاش بود همه ساله با عم بپرخاش بود. اسدی. ستیز آوری کار اهریمن است ستیزه بپرخاش آبستن است. اسدی. کس ار هست بدخواه شاه زمین فرستش بَرِ وی بپرخاش و کین. اسدی. دلیران پرخاش دو رویه صف کشیدند جان برنهاده بکف. اسدی. ز دونان نگهدار پرخاش را دلیری مده بر خود اوباش را. نظامی. چو پرخاش بینی تحمل بیار که سهلی ببندد در کارزار. سعدی. چو حجت نماند جفاجوی را بپرخاش درهم کشد روی را. سعدی. کرم کن نه پرخاش و کین آوری که عالم بزیر نگین آوری. سعدی. چو پرخاش بینند و بیداد از او [سلطان] شبان نیست گرگ است فریاد از او ، و در بیت زیرین معنی کلمه معلوم نیست: خویشتن پاک دارو بی پرخاش هیچکس را مباش عاشق غاش. رودکی (از صحاح الفرس). خویشتن پاک دار و بی پرخاش رو به آغالش اندرون مخراش. لبیبی (از لغت حافظ اوبهی در کلمه آغالش). ، پاداش (؟) : چوبهرام [چوبینه] با نامه خلعت بدید [یعنی دوکدان و جامۀ زنان] شکیبائی و خامشی برگزید همی گفت این است پاداش من ! چنین است ازین شاه [هرمز] پرخاش من. فردوسی. گر ایدون که بنداست پاداش من ترا رنجه کردن بپرخاش من. فردوسی. - پرخاش آوردن، سرزنش کردن. خشم آوردن: هر روز خویشتن ببلائی درافکنی آنگه مرا ملامت و پرخاش آوری. فرخی. - پرخاش جستن، کین جستن. رجوع به پرخاشجوی شود: به نیزه ز اسپت نهم بر زمین از آن پس نه پرخاش جوئی نه کین. فردوسی. بجائی که پرخاش جوید پلنگ سگ کارزاری چه سنجد بجنگ. فردوسی. گر او را بد آید تو شو پیش اوی بشمشیر بسیار پرخاش جوی. فردوسی. بپهلوی اشتر دو اسب و دو مرد که پرخاش جویند روز نبرد. فردوسی. اگر با سگ بخواهی جست پرخاش طمع بگسل ز خون و گوشت مردار. ناصرخسرو. بپرخاش جستن چو بهرام گور کمندی بکفتش بر از خام گور. سعدی. چو دشمن بعجز اندرآمد ز در نباید که پرخاش جوئی دگر. سعدی. - پرخاش ساختن. رجوع به پرخاش ساز شود. - پرخاش کردن، درشتی کردن. مغالظت کردن. سخت گفتن. تندی کردن. تشدّد کردن. توپ و تشر رفتن. عتاب کردن. مُعاتَبه: ای شب مکنی این همه پرخاش که دوش راز دل من چنان مکن فاش که دوش. عنصری. رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود
اگر در خواب ببینید به دیگران پرخاش میکنید، بیانگر آن است که به خاطر رفتار بدتان اطرافیان از شما دوری میکنند. اگر در خواب دیگران به شما پرخاش کنند، به این معنی است که در دام افراد حیله گری میافتید.
اگر در خواب ببینید به دیگران پرخاش میکنید، بیانگر آن است که به خاطر رفتار بدتان اطرافیان از شما دوری میکنند. اگر در خواب دیگران به شما پرخاش کنند، به این معنی است که در دام افراد حیله گری میافتید.
کفل، سرین، کفل و ساغری اسب و استر، پرخچ، فرخش، برای مثال بور شد چرمۀ تو از بس خون / که زدش بر پرخش و بر پهلو (مسعودسعد - لغتنامه - پرخش) شمشیر، تیغ، برای مثال پرخشش به کردار تابان درخشی / که پیچان پدید آید از ابر آذر (لغتنامه - پرخش)
کَفَل، سَرین، کَفَل و ساغَری اسب و استر، پَرَخچ، فَرَخش، برای مِثال بور شد چرمۀ تو از بس خون / که زدش بر پرخش و بر پهلو (مسعودسعد - لغتنامه - پرخش) شمشیر، تیغ، برای مِثال پرخشش به کردار تابان درخشی / که پیچان پدید آید از ابر آذر (لغتنامه - پرخش)
طبق چوبین که بدان حبوب را برای گرفتن فضول پاش دهند: وقتی حضرت خاقان (فتحعلیشاه) به حسین قلیخان... فرمودند... شنیده ام در عروسی مادر من از اشخاصی بوده ای که خوانچۀ شیرینی بر سر داشته از خانه پدرم ب خانه والده ام می بردند، حسین قلیخان عرض کرد در عروسی مادرتان بودم اما شیرینی و خوانچه و خانه ای در میان نبود کشمش بود و بادام در میان پرپاش یعنی طبق چوبی از این آلاچیق به آن آلاچیق بردیم. خاقان مغفور بسیار خندیدند... و فرمایش کردند تو راست میگوئی خداوند عالم ماها را از آن اطاقهای چوبین به این عمارات رنگین دل نشین رسانید ذلک فضل اﷲ یؤتیه من یشاء. (تاریخ عضدی)
طبق چوبین که بدان حبوب را برای گرفتن فضول پاش دهند: وقتی حضرت خاقان (فتحعلیشاه) به حسین قلیخان... فرمودند... شنیده ام در عروسی مادر من از اشخاصی بوده ای که خوانچۀ شیرینی بر سر داشته از خانه پدرم ب خانه والده ام می بردند، حسین قلیخان عرض کرد در عروسی مادرتان بودم اما شیرینی و خوانچه و خانه ای در میان نبود کشمش بود و بادام در میان پرپاش یعنی طبق چوبی از این آلاچیق به آن آلاچیق بردیم. خاقان مغفور بسیار خندیدند... و فرمایش کردند تو راست میگوئی خداوند عالم ماها را از آن اطاقهای چوبین به این عمارات رنگین دل نشین رسانید ذلک فضل اﷲ یؤتیه من یشاء. (تاریخ عضدی)
پرخاش. جنگ و آورد و پیکار و پرخاش و رزم و فرخاش و ناورد و نبرد مترادف این است بتازیش وغا خوانند. (شرفنامۀ منیری). جنگ و پرخاش هم درست است. (از آنندراج). رجوع به پرخاش شود. - برخاش ساز، پرخاش کننده: بصید هزبران برخاش ساز کمند اژدهای دهن کرده باز. سعدی. رجوع به پرخاش ساز شود. - برخاشجو، جنگجو. (آنندراج). پرخاشجو. رجوع به پرخاشجو شود، در میان نهادن. گفتن. خواندن: بسی برخواند از این افسانه با دل چو عشق آمد کجا صبر و کجا دل. نظامی. ورجوع به خواندن شود، بیان کردن. اظهارکردن، نسبت دادن و منسوب کردن. (ناظم الاطباء)
پرخاش. جنگ و آورد و پیکار و پرخاش و رزم و فرخاش و ناورد و نبرد مترادف این است بتازیش وغا خوانند. (شرفنامۀ منیری). جنگ و پرخاش هم درست است. (از آنندراج). رجوع به پرخاش شود. - برخاش ساز، پرخاش کننده: بصید هزبران برخاش ساز کمند اژدهای دهن کرده باز. سعدی. رجوع به پرخاش ساز شود. - برخاشجو، جنگجو. (آنندراج). پرخاشجو. رجوع به پرخاشجو شود، در میان نهادن. گفتن. خواندن: بسی برخواند از این افسانه با دل چو عشق آمد کجا صبر و کجا دل. نظامی. ورجوع به خواندن شود، بیان کردن. اظهارکردن، نسبت دادن و منسوب کردن. (ناظم الاطباء)
پرخج. پرخچ. فرخچ. فرخج. فرخش. کفل اسب. پشت اسب. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی). کفل و ساغری اسب و استر و غیره. (برهان). در لغت نامۀ منسوب به اسدی آمده است: پرخش کفل باشد. منجیک گوید: راست چو پرخش بچشمم آید لرزان (کذا) همچوسرماست وقیه وقیه بریزم (کذا) . چنانکه ملاحظه میشود این کلمه در شعر منجیک پرخ است بسکون راء بضمیر غایب پیوسته و به فتح پ و فتح راء بر وزن بدخش نیست. و باز در همان جا بیت دیگری بی نام شاعر برای همین لفظ با همین معنی آورده است: پرخشش بکردار تابان درخشی که پیچان پدید آید از ابر آذر. و بطوری که مشهود است لفظ پرخش در اینجا بر وزن بدخش و بمعنی سیف و شمشیر است. در تاریخ بیهقی آنگاه که یکی از بویهیان بقصد استخلاص ری آمده بود بزمان مسعود بن محمود غزنوی گوید: و حسن (... سلیمان) گفت، دهید و حشمتی بزرگ افکنید بکشتن بسیار که کنید تا پس از این دندانها کند شود ازری و تیز نیایند مردمان حسن، رخش برگذاردند و کشتن گرفتند... کلمه رخش در اینجا بگمان من مصحف کلمه پرخش بیت دوم و بمعنی شمشیر است. از حاصل بحث فوق و دقت در معانی بیت منقول در لغت نامۀ اسدی و ابیات ذیل، این معانی برای پرخش درنظر می آید: ، کفل در مطلق حیوان: همی تا کیم کرد باید نگاه به پشت و پرخش غلیواژ و رنگ. مسعودسعد. ، کفل اسب: بور شد چرمۀ تو از بس خون که زدش بر پرخش و بر پهلو. مسعودسعد. دیوسیرت سروش نصرت بخش ببرسینه پلنگ رخش پرخش. مختاری. ، شمشیر: پرخشش بکردار تابان درخشی که پیچان پدید آید از ابر آذر. (از لغت نامۀ اسدی)
پرَخج. پرخچ. فرخچ. فرخج. فرخش. کفل اسب. پشت اسب. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی). کفل و ساغری اسب و استر و غیره. (برهان). در لغت نامۀ منسوب به اسدی آمده است: پرخش کفل باشد. منجیک گوید: راست چو پرخش بچشمم آید لرزان (کذا) همچوسرماست وقیه وقیه بریزم (کذا) . چنانکه ملاحظه میشود این کلمه در شعر منجیک پرخ است بسکون راء بضمیر غایب پیوسته و به فتح پ و فتح راء بر وزن بدَخش نیست. و باز در همان جا بیت دیگری بی نام شاعر برای همین لفظ با همین معنی آورده است: پرخشش بکردار تابان درخشی که پیچان پدید آید از ابر آذر. و بطوری که مشهود است لفظ پرَخش در اینجا بر وزن بدَخش و بمعنی سیف و شمشیر است. در تاریخ بیهقی آنگاه که یکی از بویهیان بقصد استخلاص ری آمده بود بزمان مسعود بن محمود غزنوی گوید: و حسن (... سلیمان) گفت، دهید و حشمتی بزرگ افکنید بکشتن بسیار که کنید تا پس از این دندانها کند شود ازری و تیز نیایند مردمان ِ حَسن، رخش برگذاردند و کشتن گرفتند... کلمه رخش در اینجا بگمان من مصحف کلمه پرخش بیت دوم و بمعنی شمشیر است. از حاصل بحث فوق و دقت در معانی بیت منقول در لغت نامۀ اسدی و ابیات ذیل، این معانی برای پرخش درنظر می آید: ، کفل در مطلق حیوان: همی تا کیم کرد باید نگاه به پشت و پرخش غلیواژ و رنگ. مسعودسعد. ، کفل اسب: بور شد چرمۀ تو از بس خون که زدش بر پرخش و بر پهلو. مسعودسعد. دیوسیرت سروش نصرت بخش ببرسینه پلنگ رخش پرخش. مختاری. ، شمشیر: پرخشش بکردار تابان درخشی که پیچان پدید آید از ابر آذر. (از لغت نامۀ اسدی)
مخفف چیز، به معنی چیز باشد، (جهانگیری)، مخفف چیز است که آن را به عربی شی ٔ خوانند، (برهان)، و ظاهراً شی ٔ عرب معرب این کلمه است، (یادداشت مؤلف) : مرغ جائی رود که چینه بود نه بجائی رود که چی نبود، سعدی، من این مرد زیرک منش میشناسم اگر چی ندارد بسی چینه آرد، شاه داعی شیرازی (از جهانگیری)، هیچی، هیچ چیز (در تداول عوام = چیز)، هیچ چی به هیچ چی، هیچ چیز به هیچ چیز، در تداول عامه تعبیری است طنز و تعجب و گله آمیز یعنی بدون نتیجه و حاصل، چی چی گفتی ؟ یعنی چه چیز گفتی (در تداول عامه)
مخفف چیز، به معنی چیز باشد، (جهانگیری)، مخفف چیز است که آن را به عربی شی ٔ خوانند، (برهان)، و ظاهراً شی ٔ عرب معرب این کلمه است، (یادداشت مؤلف) : مرغ جائی رود که چینه بود نه بجائی رود که چی نبود، سعدی، من این مرد زیرک منش میشناسم اگر چی ندارد بسی چینه آرد، شاه داعی شیرازی (از جهانگیری)، هیچی، هیچ چیز (در تداول عوام = چیز)، هیچ چی به هیچ چی، هیچ چیز به هیچ چیز، در تداول عامه تعبیری است طنز و تعجب و گله آمیز یعنی بدون نتیجه و حاصل، چی چی گفتی ؟ یعنی چه چیز گفتی (در تداول عامه)