چیزی که چین و شکن بسیار دارد، پر پیچ و خم چروکیده، پرشکن، پر پیچ و تاب، پرگره، پرآژنگ، پرنورد، پرشکنج، پرکوس، پرماز، انجوخیده، آژنگ ناک، برای مثال آب رویم رفت و زیر آب چشم / روی چون آب است پرچین ای دریغ (خاقانی - ۷۸۰)
چیزی که چین و شکن بسیار دارد، پر پیچ و خم چُروکیده، پُرشِکَن، پُر پیچ و تاب، پُرگِرِه، پُرآژَنگ، پُرنَوَرد، پُرشِکَنج، پُرکوس، پُرماز، اَنجوخیده، آژَنگ ناک، برای مِثال آب رویم رفت و زیر آب چشم / روی چون آب است پرچین ای دریغ (خاقانی - ۷۸۰)
دیواری که از بوته های خار و شاخه های درخت در گرداگرد باغ یا کشتزار درست کنند، شاخ و برگ درخت و بوته های خار که بر سر دیوار باغ به ردیف بگذارند تا مانع عبور شود، خاربست، خاربند، خارچین، فلغند، کپر، چپر، برای مثال تا نگار من ز سنبل بر سمن پرچین نهاد / داغ حسرت بر دل صورت گران چین نهاد (امیرمعزی - ۱۶۲) پرچ
دیواری که از بوته های خار و شاخه های درخت در گرداگرد باغ یا کشتزار درست کنند، شاخ و برگ درخت و بوته های خار که بر سر دیوار باغ به ردیف بگذارند تا مانع عبور شود، خاربَست، خاربَند، خارچین، فُلغُند، کَپَر، چَپَر، برای مِثال تا نگار من ز سنبل بر سمن پرچین نهاد / داغ حسرت بر دل صورت گران چین نهاد (امیرمعزی - ۱۶۲) پَرچ
چند ستارۀ درخشان در صورت فلکی ثور که از تعداد بسیاری ستاره تشکیل شده ولی فقط شش ستارۀ آن با چشم دیده می شود که در یک جا به صورت خوشه ای جمع شده و با هم در فضا حرکت می کنند، ثریا، برای مثال آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق / خرمن مه به جوی خوشۀ پروین به دوجو (حافظ - ۸۱۴)
چند ستارۀ درخشان در صورت فلکی ثور که از تعداد بسیاری ستاره تشکیل شده ولی فقط شش ستارۀ آن با چشم دیده می شود که در یک جا به صورت خوشه ای جمع شده و با هم در فضا حرکت می کنند، ثریا، برای مِثال آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق / خرمن مه به جوی خوشۀ پروین به دوجو (حافظ - ۸۱۴)
پرحقد. حقود: وزان پس چو آگاهی آمد بشاه ز کردار افراسیاب و سپاه که آمد بنزدیک او کاکله ابا لشکری چون هزبر یله که از تخم تورست پرکین و درد بجوید همه روزگار نبرد. فردوسی. فرستاده زین روی برداشت پای وزانروی پرکین بشد سوفرای. فردوسی. چو همدان گشسپ و یلان سینه نیز برفتند پرکین و دل پرستیز. فردوسی
پرحِقد. حَقود: وزان پس چو آگاهی آمد بشاه ز کردار افراسیاب و سپاه که آمد بنزدیک او کاکله ابا لشکری چون هزبر یله که از تخم تورست پرکین و درد بجوید همه روزگار نبرد. فردوسی. فرستاده زین روی برداشت پای وزانروی پرکین بشد سوفرای. فردوسی. چو همدان گشسپ و یلان سینه نیز برفتند پرکین و دل پرستیز. فردوسی
شش ستاره است یک به دیگر خزیده مانند خوشۀ انگور. (التفهیم بیرونی). چند ستارۀ کوچک باشد یکجا جمع شده در کوهان ثور و آنرا بعربی ثریا خوانند و نام منزلی است از جملۀ 28 منزل قمر و بعضی گویند این ستاره ها دنبۀ حمل است نه کوهان ثور و اول اصح است. (برهان قاطع). شش ستارۀ کوچک که با هم مجتمعاند و در ایام زمستان از اول شب نمایان باشند. (غیاث اللغات). پروین را بعربی ثریا، هم چنین النجم گویند. در منظومۀ ستاره های برج ثور دو گروه ستاره موجود است که یکی همین پروین است و به یونانی پله ایادس گفته اند یعنی انبوه که ثریا بعربی هم همان معنی را دارد و از ستاره های شفاف ثریا یکی را هادی النجم و دیگری را تالی النجم وسومی را که از پشت سر اینها می آید دبران گویند. گروه دوم را به مناسبت ستارۀ شفاف بزرگ آن بعربی الفنیق (شتر نر، حیوان نر) و ستاره های اطراف آن را القلاص (شتران کوچک) و به یونانی هیادس گفته اند. پروین چند ستارۀ خرد باشد نزدیک هم و مردم آن را بیکدیگر بسیار نمایند چه گویند بر اجتماع دلالت دارد برخلاف بنات النعش که بر تفرقه دلیل کندو بدین سبب به یکدیگر ننمایند. (صحاح الفرس). پرو. پروه. پرن. پرند. نرگسه. نرگسۀ چرخ. نرگسۀ سقف لاجورد. رفه. رمه. و رجوع به ثریا شود: هست پروین چو دستۀ نرگس همچو بنات نعش رنگینان. فیروز مشرقی (از فرهنگ رشیدی). ستاره چو گل گشت و گردون چو باغ چو پروانه پروین و مه چون چراغ. فردوسی. در و دشت گفتی که زرین شده ست کمرها ز گوهرچو پروین شده ست. فردوسی. بت آرای چون او نبینی بچین بر او ماه و پروین کنند آفرین. فردوسی. دو لشکر بناگه بهم باز خورد به پروین برآمد خروش نبرد. فردوسی. وز آنروی لشکر سوی چین کشید سر نامداران به پروین کشید. فردوسی. ازینسان یکی شارسان ساختم سرش رابه پروین برافراختم. فردوسی. جهان گشت چون روی زنگی سیاه نه خورشید پیدا نه پروین نه ماه. فردوسی. کسی کش پدر ناصرالدین بود سر تخت او تاج پروین بود. فردوسی. سزد که پروین بارد دو چشم من شب و روز کنون کز این دو شب من شعاع برزد پرو. کسائی. با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زمانک بر فلک پروین پدید آید چو سیمین شفترنگ. عسجدی. وز تپانچه زدن این دو رخ زراندودم آسمان گون شد و اشکم شده چون پروینا. عروضی. بجای نعل نومه بسته برپای بجای درّ پروین بفته بر بش. اسدی. نادان اگر نیاید پیشم عجب چه داری پروانه چون برآید هرگز بچرخ پروین. ناصرخسرو. آنگه یقین بدان که برون آید از کوه تن بجای گهر پروین. ناصرخسرو. چشم و دهن و دو بینی و گوش پروین تو است خود همی بین. ناصرخسرو. صبح را بنگر پس پروین بدان ماند درست کز پس سیمین تذروی بسدین عنقاستی. ناصرخسرو. پروین چو هفت خواهر خود دایم بنشسته اند پهلوی یکدیگر. ناصرخسرو. پروین بجای قطره ببارد ز میغ گر میغ بگذرد ز بر برزنش. ناصرخسرو. جمع برآمد همی شکوفه چو پروین باز شود چون بنات نعش پریشان. عثمان مختاری. آن قوم که بودند پراکنده تر از نعش گشتند فراهم ز سخای تو چو پروین. سنائی. گاویست در آسمان سنامش پروین یک گاو دگر نهفته در زیر زمین چشم خردت گشای ای مرد یقین زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین. خیام. که تا مهد بر پشت پروین کشم بیاد شه آن جام زرین کشم. نظامی. همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت وانچه در خواب نشد چشم من و پروین است. سعدی. بتابد بسی ماه و پروین و هور که سر برنداری ز بالین گور. سعدی (بوستان). اگر خود روز را گوید شب است این بباید گفت آنک ماه و پروین. سعدی (گلستان). مگر پروین نماید بر سواد شب که این خازن بروی نطع مشکین ریخت مشت لولوءلالا. نظام استرابادی. گه ز پروینش چون بنات النعش جمع دشمن همه پریشان باد. ؟ مگر که پروین بر آسمان سپاه تو شد که هیچ حادثه آنرا ز هم نکرد جدا ؟
نام یکی از دیه های فرح آباد مازندران. (مازندران و استراباد رابینو)
شش ستاره است یک به دیگر خزیده مانند خوشۀ انگور. (التفهیم بیرونی). چند ستارۀ کوچک باشد یکجا جمع شده در کوهان ثور و آنرا بعربی ثریا خوانند و نام منزلی است از جملۀ 28 منزل قمر و بعضی گویند این ستاره ها دنبۀ حمل است نه کوهان ثور و اول اَصح است. (برهان قاطع). شش ستارۀ کوچک که با هم مجتمعاند و در ایام زمستان از اول شب نمایان باشند. (غیاث اللغات). پروین را بعربی ثریا، هم چنین النجم گویند. در منظومۀ ستاره های برج ثور دو گروه ستاره موجود است که یکی همین پروین است و به یونانی پله ایادس گفته اند یعنی انبوه که ثریا بعربی هم همان معنی را دارد و از ستاره های شفاف ثریا یکی را هادی النجم و دیگری را تالی النجم وسومی را که از پشت سر اینها می آید دبران گویند. گروه دوم را به مناسبت ستارۀ شفاف بزرگ آن بعربی الفنیق (شتر نر، حیوان نر) و ستاره های اطراف آن را القلاص (شتران کوچک) و به یونانی هیادس گفته اند. پروین چند ستارۀ خرد باشد نزدیک هم و مردم آن را بیکدیگر بسیار نمایند چه گویند بر اجتماع دلالت دارد برخلاف بنات النعش که بر تفرقه دلیل کندو بدین سبب به یکدیگر ننمایند. (صحاح الفرس). پرو. پروه. پَرَن. پَرَند. نرگسَه. نرگسۀ چرخ. نرگسۀ سقف لاجورد. رفه. رمه. و رجوع به ثریا شود: هست پروین چو دستۀ نرگس همچو بنات نعش رنگینان. فیروز مشرقی (از فرهنگ رشیدی). ستاره چو گل گشت و گردون چو باغ چو پروانه پروین و مه چون چراغ. فردوسی. در و دشت گفتی که زرین شده ست کمرها ز گوهرچو پروین شده ست. فردوسی. بت آرای چون او نبینی بچین بر او ماه و پروین کنند آفرین. فردوسی. دو لشکر بناگه بهم باز خورد به پروین برآمد خروش نبرد. فردوسی. وز آنروی لشکر سوی چین کشید سر نامداران به پروین کشید. فردوسی. ازینسان یکی شارسان ساختم سرش رابه پروین برافراختم. فردوسی. جهان گشت چون روی زنگی سیاه نه خورشید پیدا نه پروین نه ماه. فردوسی. کسی کش پدر ناصرالدین بود سر تخت او تاج پروین بود. فردوسی. سزد که پروین بارد دو چشم من شب و روز کنون کز این دو شب من شعاع برزد پرو. کسائی. با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زمانک بر فلک پروین پدید آید چو سیمین شفترنگ. عسجدی. وز تپانچه زدن این دو رخ زراندودم آسمان گون شد و اشکم شده چون پروینا. عروضی. بجای نعل نوَمَه بسته برپای بجای دُرّ پروین بفتَه بر بش. اسدی. نادان اگر نیاید پیشم عجب چه داری پروانه چون برآید هرگز بچرخ پروین. ناصرخسرو. آنگه یقین بدان که برون آید از کوه تن بجای گهر پروین. ناصرخسرو. چشم و دهن و دو بینی و گوش پروین تو است خود همی بین. ناصرخسرو. صبح را بنگر پس پروین بدان ماند درست کز پس سیمین تذروی بسدین عنقاستی. ناصرخسرو. پروین چو هفت خواهر خود دایم بنشسته اند پهلوی یکدیگر. ناصرخسرو. پروین بجای قطره ببارد ز میغ گر میغ بگذرد ز بر برزنش. ناصرخسرو. جمع برآمد همی شکوفه چو پروین باز شود چون بنات نعش پریشان. عثمان مختاری. آن قوم که بودند پراکنده تر از نعش گشتند فراهم ز سخای تو چو پروین. سنائی. گاویست در آسمان سنامش پروین یک گاو دگر نهفته در زیر زمین چشم خردت گشای ای مرد یقین زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین. خیام. که تا مهد بر پشت پروین کشم بیاد شه آن جام زرین کشم. نظامی. همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت وانچه در خواب نشد چشم من و پروین است. سعدی. بتابد بسی ماه و پروین و هور که سر برنداری ز بالین گور. سعدی (بوستان). اگر خود روز را گوید شب است این بباید گفت آنک ماه و پروین. سعدی (گلستان). مگر پروین نماید بر سواد شب که این خازن بروی نطع مشکین ریخت مشت لولوءلالا. نظام استرابادی. گه ز پروینْش چون بنات النعش جمع دشمن همه پریشان باد. ؟ مگر که پروین بر آسمان سپاه تو شد که هیچ حادثه آنرا ز هم نکرد جدا ؟
نام یکی از دیه های فرح آباد مازندران. (مازندران و استراباد رابینو)
ماه پروین را گویند و بعربی جدوار خوانند. (برهان) ، عملی است که مردمی از اهل دعا برای شفاء کسی که سگ هار گزیده ادّعا کنند و یا دفع پریان وجنّیان، و در بعض قراء قزوین و زنجان باشند و عامل آنرا پرپین چی و پرپین گر نامند. و ترکان عثمانی پارپول و عامل آنرا پارپولچی و عمل را پارپوللاّمق گویند. - پرپین کردن، عمل خاص برای شفاء سگ هار گزیده کردن
ماه پروین را گویند و بعربی جدوار خوانند. (برهان) ، عملی است که مردمی از اهل دعا برای شفاء کسی که سگ هار گزیده ادّعا کنند و یا دفع پریان وجنّیان، و در بعض قراء قزوین و زنجان باشند و عامل آنرا پرپین چی و پرپین گر نامند. و ترکان عثمانی پارپول و عامل آنرا پارپولچی و عمل را پارپوللاّمق گویند. - پرپین کردن، عمل خاص برای شفاء سگ هار گزیده کردن
سخت ترسان. بیمناک. هراسان: سناندار نیزه بدو نیم گشت زواره زالکوس پربیم گشت. فردوسی. چو هومان ز دور آن سپه را بدید دلش گشت پربیم و دم درکشید. فردوسی. ز سر تا میانش بدو نیم گشت دل دیو از آن زخم پربیم گشت. فردوسی. دلش گشت پربیم و سر پرشتاب وزو دور شد خورد و آرام و خواب. فردوسی. جهان از بداندیش پربیم بود دل نیکمردان بدو نیم بود. فردوسی. چو آگاهی آمدسوی اردوان دلش گشت پربیم و تیره روان. فردوسی
سخت ترسان. بیمناک. هراسان: سناندار نیزه بدو نیم گشت زواره زالکوس پربیم گشت. فردوسی. چو هومان ز دور آن سپه را بدید دلش گشت پربیم و دم درکشید. فردوسی. ز سر تا میانش بدو نیم گشت دل دیو از آن زخم پربیم گشت. فردوسی. دلش گشت پربیم و سر پرشتاب وزو دور شد خورد و آرام و خواب. فردوسی. جهان از بداندیش پربیم بود دل نیکمردان بدو نیم بود. فردوسی. چو آگاهی آمدسوی اردوان دلش گشت پربیم و تیره روان. فردوسی
دیوارگونه ای که از ترکه یا نی و برگ و علف بر گرد باغ و مزرعه کنند. خار و شاخ درخت که بر سر دیوارهای باغ نهند حراست آنرا. چوبهای سرتیز و خاری که بر سر دیوارها نصب کنند. حصاری باشد که از خار و خلاشه و شاخ درختان بر دور باغ و فالیز و کشت زار سازندو چوبهای سرتیز و خاری را نیز گویند که بر سر دیوارها نصب کنند. (برهان). وشیع. چپر. خاربست. کپر: پرچین خانه و باغ، فلغند. (صحاح الفرس). الخزّ، پرچین بر دیوار نهادن. (تاج المصادر بیهقی) : سپاه و سلیح است دیوار او بپرچینش بر نیزه ها خار او. فردوسی. سرای خویش را فرمود (شاه) پرچین حصار آهنین و بند روئین. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). رخ مه ز گرد ابر پر چین گرفت سر باره از نیزه پرچین گرفت. اسدی. یاری ندهد ترا بر این دیو جز طاعت و حب آل یاسین گرد دل خود ز دوستیشان بر دیو حصار ساز وپرچین. ناصرخسرو. پرمیوه دار باشند درهای او حکیمان دیوار او ز حکمت و ز ذوالفقار پرچین. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 373). پرچین شود ز درد رخ بی دین چون گرد خود کنی تو ز دین پرچین. ناصرخسرو. شاه تخم را به باغبان خویش داد و گفت در گوشه ای بکار و گرداگرد او پرچین کن تا چهارپا اندر او راه نیابد و از مرغان نگاه دار. (نوروزنامه). تا نگار من ز سنبل بر چمن پرچین نهاد داغ حسرت بر دل صورتگران چین نهاد. معزی. کنداز غالیه (یعنی خط عذار) پیرامن گل را پرچین تا کس از باغ رخش گلشن و گلچین نکند خود خطا باشد انصاف خرد باید داد کاین چنین باغ پر از گل را پرچین نکند. سوزنی. پرچین باغ پروین بل پرّنسر طائر بامش فضای گردون دیوار خط محور. خاقانی. عطارد ار نگرد این حدیقۀ معنی بگردش از مژۀ خویشتن کند پرچین. امیرخسرو. - پرچین شدن، محکم شدن چیزی در چیزی چون میخ آهنین در تخته فرورفته محکم شود. (غیاث اللغات). - پرچین کردن، چوب یا خار بر دیوار نهادن تا کسی برنتواند رفت. گرد باغ برآمدن باغبان و هرچه دغل یافتن پاک کردن. (صحاح الفرس). مضبوط و محکم ساختن چیزی چون میخ در تخته و دیوار و امثال آن. (رشیدی). محکم کردن چیزی در چیزی مانند میخی که بر تخته زنند و دنبالۀ آنرااز جانب دیگر خم دهند و محکم کنند. (برهان). پخچ کردن سر میخ از آن سوی که بیرون آید. چون درودگر یا نعلبند میخ در چوب یا نعل زند و سر میخ را که از دیگر سو بیرون آید گرد سازد تا در چیزی نیفتد و چهارپایان بر دست و پای نزنند گویند میخ را پرچین کرد. (صحاح الفرس)
دیوارگونه ای که از ترکه یا نَی و برگ و عَلَف بر گرد باغ و مزرعه کنند. خار و شاخ درخت که بر سر دیوارهای باغ نهند حراست آنرا. چوبهای سرتیز و خاری که بر سر دیوارها نصب کنند. حصاری باشد که از خار و خلاشه و شاخ درختان بر دور باغ و فالیز و کشت زار سازندو چوبهای سرتیز و خاری را نیز گویند که بر سر دیوارها نصب کنند. (برهان). وَشیع. چَپَر. خاربست. کپَر: پرچین خانه و باغ، فلغند. (صحاح الفرس). الخزّ، پرچین بر دیوار نهادن. (تاج المصادر بیهقی) : سپاه و سلیح است دیوار او بپرچینش بر نیزه ها خار او. فردوسی. سرای خویش را فرمود (شاه) پرچین حصار آهنین و بند روئین. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). رخ مه ز گرد ابر پر چین گرفت سر باره از نیزه پرچین گرفت. اسدی. یاری ندهد ترا بر این دیو جز طاعت و حب آل یاسین گرد دل خود ز دوستیشان بر دیو حصار ساز وپرچین. ناصرخسرو. پرمیوه دار باشند درهای او حکیمان دیوار او ز حکمت و ز ذوالفقار پرچین. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 373). پُرچین شود ز درد رخ بی دین چون گرد خود کنی تو ز دین پرچین. ناصرخسرو. شاه تخم را به باغبان خویش داد و گفت در گوشه ای بکار و گرداگرد او پرچین کن تا چهارپا اندر او راه نیابد و از مرغان نگاه دار. (نوروزنامه). تا نگار من ز سنبل بر چمن پرچین نهاد داغ حسرت بر دل صورتگران چین نهاد. معزی. کنداز غالیه (یعنی خط عذار) پیرامن گل را پرچین تا کس از باغ رخش گلشن و گلچین نکند خود خطا باشد انصاف خرد باید داد کاین چنین باغ پر از گل را پرچین نکند. سوزنی. پرچین باغ پروین بل پرّنسر طائر بامش فضای گردون دیوار خط محور. خاقانی. عطارد ار نگرد این حدیقۀ معنی بگردش از مژۀ خویشتن کند پرچین. امیرخسرو. - پرچین شدن، محکم شدن چیزی در چیزی چون میخ آهنین در تخته فرورفته محکم شود. (غیاث اللغات). - پرچین کردن، چوب یا خار بر دیوار نهادن تا کسی برنتواند رفت. گرد باغ برآمدن باغبان و هرچه دغل یافتن پاک کردن. (صحاح الفرس). مضبوط و محکم ساختن چیزی چون میخ در تخته و دیوار و امثال آن. (رشیدی). محکم کردن چیزی در چیزی مانند میخی که بر تخته زنند و دنبالۀ آنرااز جانب دیگر خم دهند و محکم کنند. (برهان). پخچ کردن سر میخ از آن سوی که بیرون آید. چون درودگر یا نعلبند میخ در چوب یا نعل زند و سر میخ را که از دیگر سو بیرون آید گرد سازد تا در چیزی نیفتد و چهارپایان بر دست و پای نزنند گویند میخ را پرچین کرد. (صحاح الفرس)
پرشکن. پرشکنج. پرآژنگ. پرنورد. پرژنگ. پرماز. (منوچهری). پرکیس. پرانجوغ. پرانجوخ. پرکوس. پرپیچ. پرپیچ و تاب. پیر شده. صاحب چین بسیار: روی ترکان هست نازیبا و گست زرد و پرچین چون ترنج آبخست. فرقدی. سوی حجرۀ خویش رفت آرزوی ز مهمان بیگانه پرچین بروی. فردوسی. ببینی بروهای پرچین من فدای تو دارم جهان بین من. فردوسی. همه زرد گشتند و پرچین بروی کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی. فردوسی. همه دل پر از کین و پرچین برو بجز جنگشان نیست چیز آرزو. فردوسی. بپیچید رستم ز گفتار اوی بروهاش پرچین شد و زرد روی. فردوسی. شبگیر نبینی که خجسته به چه درد است گوئی دو رخان زرد و برو پرچین کرده ست. منوچهری. پرچین شود ز درد رخ بی دین چون گرد خود کنی تو زدین پرچین. ناصرخسرو. زلف پرچینش بسی فتنه و بیدادی کرد چون خط آید بکم از زلف پر از چین نکند. سوزنی. ز بیم ضربت صمصام آبدار ورا رخ مخالف شه چون زره شود پرچین. سوزنی. دهش کان ز ابروی پرچین دهند بود زهر اگر شهد شیرین دهند. امیرخسرو
پرشکن. پرشکنج. پرآژنگ. پرنورد. پرژنگ. پرماز. (منوچهری). پرکیس. پرانجوغ. پرانجوخ. پرکوس. پرپیچ. پرپیچ و تاب. پیر شده. صاحب چین بسیار: روی ترکان هست نازیبا و گست زرد و پرچین چون ترنج آبخست. فرقدی. سوی حجرۀ خویش رفت آرزوی ز مهمان بیگانه پرچین بروی. فردوسی. ببینی بروهای پرچین من فدای تو دارم جهان بین من. فردوسی. همه زرد گشتند و پرچین بروی کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی. فردوسی. همه دل پر از کین و پرچین برو بجز جنگشان نیست چیز آرزو. فردوسی. بپیچید رستم ز گفتار اوی بروهاش پرچین شد و زرد روی. فردوسی. شبگیر نبینی که خجسته به چه درد است گوئی دو رخان زرد و برو پرچین کرده ست. منوچهری. پرچین شود ز درد رخ بی دین چون گرد خود کنی تو زدین پَرچین. ناصرخسرو. زلف پرچینش بسی فتنه و بیدادی کرد چون خط آید بکم از زلف پر از چین نکند. سوزنی. ز بیم ضربت صمصام آبدار ورا رخ مخالف شه چون زره شود پرچین. سوزنی. دهش کان ز ابروی پرچین دهند بود زهر اگر شهد شیرین دهند. امیرخسرو
حصار از چوب و شاخه، دیوار گونه ای که از ترکه ونی و برگ و علف و خار و مانند آن گرد باغ کشند چوبهای نوک تیز خار شاخ درخت و مانند آن که بر سر دیوار باغ نهند تا عبور از آن سخت گردد چپر کپر خاربست. پرپیچ و تاب پرشکن پرآژنگ پر نورد
حصار از چوب و شاخه، دیوار گونه ای که از ترکه ونی و برگ و علف و خار و مانند آن گرد باغ کشند چوبهای نوک تیز خار شاخ درخت و مانند آن که بر سر دیوار باغ نهند تا عبور از آن سخت گردد چپر کپر خاربست. پرپیچ و تاب پرشکن پرآژنگ پر نورد