پذیرفتگار. قبول کننده. پذیرنده. مطاوع. معترف. پذرفتار. و برای معانی این کلمه رجوع به پذرفتار شود: چو روشن گشت بر شاپور کارش به صد سوگند شد پذرفتگارش. نظامی. ، فرمانبردار
پذیرفتگار. قبول کننده. پذیرنده. مطاوع. معترف. پذرفتار. و برای معانی این کلمه رجوع به پذرفتار شود: چو روشن گشت بر شاپور کارش به صد سوگند شد پذرفتگارش. نظامی. ، فرمانبردار
پذیرفتار. کفیل. (زمخشری). حمیل. پایندان. ضامن. کسی که کم و بسیار کسی بر گردن گیرد و برساند. صبیر. غریر. قبیل. (منتهی الارب). کافل. زعیم: دلت براز خدااز زمانه راهبر است کفت به روزی خلق خدای پذرفتار. اسدی. - پذرفتار شدن، زعامت. ضمانت. کفالت. پایندانی
پذیرفتار. کفیل. (زمخشری). حمیل. پایندان. ضامن. کسی که کم و بسیار کسی بر گردن گیرد و برساند. صبیر. غریر. قبیل. (منتهی الارب). کافل. زعیم: دلت براز خدااز زمانه راهبر است کفت به روزی خلق خدای پذرفتار. اسدی. - پذرفتار شدن، زعامت. ضمانت. کفالت. پایندانی
قبول. پذرفتاری: از زبان عبدالملک بن نوح پذرفتگاریها کردند و بوفور رعایت و مزید عنایت موعود گردانیدند. (ترجمه تاریخ یمینی). ، در بیت ذیل این کلمه آمده و چنین مینماید که بمعنی دعا و آفرین و درود یا اعتذار ومعذرت باشد: درودت باد شهرو از شهنشاه ز داماد نکوبخت نکوخواه درودت با بسی پذرفتگاری بشاهی و مهی و کامگاری. فخرالدین اسعد (ویس و رامین ص 46)
قبول. پذرفتاری: از زبان عبدالملک بن نوح پذرفتگاریها کردند و بوفور رعایت و مزید عنایت موعود گردانیدند. (ترجمه تاریخ یمینی). ، در بیت ذیل این کلمه آمده و چنین مینماید که بمعنی دعا و آفرین و درود یا اعتذار ومعذرت باشد: درودت باد شهرو از شهنشاه ز داماد نکوبخت نکوخواه درودت با بسی پذرفتگاری بشاهی و مهی و کامگاری. فخرالدین اسعد (ویس و رامین ص 46)
پذرفتار. تاوان دار. ضامن. (دهار). کافل. متعهّد. کفیل. (زمخشری). ضمین. قبیل. پایندان: بندوی و بسطام خالان پرویز که اندر زندان باز داشته بودند این خبر بشنیدند بندوی سوی مهتران لشکر کس فرستاد که تا کی بلای وی کشید او را از ملک بازکنید. و پسرش پرویز از آذربایجان بیاورید و بپادشاهی بنشانید و ما هر دو شما راپذیرفتاریم از پرویز بهمه نیکوئی و داد پس مردمان را از این سخن خوش آمد. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). ، زعیم. سردار. ریش سفید قوم. و رجوع به پذیرفتار شود
پذرفتار. تاوان دار. ضامن. (دهار). کافِل. متعهّد. کفیل. (زمخشری). ضمین. قبیل. پایندان: بندوی و بسطام خالان پرویز که اندر زندان باز داشته بودند این خبر بشنیدند بندوی سوی مهتران لشکر کس فرستاد که تا کی بلای وی کشید او را از ملک بازکنید. و پسرش پرویز از آذربایجان بیاورید و بپادشاهی بنشانید و ما هر دو شما راپذیرفتاریم از پرویز بهمه نیکوئی و داد پس مردمان را از این سخن خوش آمد. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). ، زعیم. سردار. ریش سفید قوم. و رجوع به پذیرفتار شود
قبول. تعهد. تکفّل. ضمان: عبدالله بن حازم به خراسان شد از قبل عبدالله بن زبیر عبدالملک بسیار نامه کرد به عبداﷲ البته قبول نکرد و گفت هفت سال خراسان بتو دهم و پذیرفتگاری کرد البته قبول نکرد و گفت... (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). ایشان راه تبصبص... پیش گرفتند و از زبان عبدالملک بن نوح پذیرفتگاریها کردند. (ترجمه تاریخ یمینی).... که عضدالدوله و مؤیدالدوله به شمس المعالی رسول فرستادند و التماس کردند که فخرالدوله را بخدمت ایشان بازفرستد و بر سر آن پذیرفتگاری بسیار کردند از خزاین و اموال. (ترجمه تاریخ یمینی). ، پذیرفتگاری کردن، ضمان. (تاج المصادر بیهقی). تعهّد. تعهد کردن. برعهده گرفتن. قبول کردن
قبول. تعهد. تکفّل. ضمان: عبدالله بن حازم به خراسان شد از قبل عبدالله بن زبیر عبدالملک بسیار نامه کرد به عبداﷲ البته قبول نکرد و گفت هفت سال خراسان بتو دهم و پذیرفتگاری کرد البته قبول نکرد و گفت... (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). ایشان راه تبصبص... پیش گرفتند و از زبان عبدالملک بن نوح پذیرفتگاریها کردند. (ترجمه تاریخ یمینی).... که عضدالدوله و مؤیدالدوله به شمس المعالی رسول فرستادند و التماس کردند که فخرالدوله را بخدمت ایشان بازفرستد و بر سر آن پذیرفتگاری بسیار کردند از خزاین و اموال. (ترجمه تاریخ یمینی). ، پذیرفتگاری کردن، ضمان. (تاج المصادر بیهقی). تعهّد. تعهد کردن. برعهده گرفتن. قبول کردن