زن بدکار، بتیاره، پتیار، پتیارک زشت و مهیب بدکار کنایه از بلا، برای مثال چو دانی که از مرگ خود چاره نیست / ز پیری بتر نیز پتیاره نیست (فردوسی - ۶/۷۸) کنایه از آشوب، کنایه از آسیب، کنایه از آفت، در آیین زردشتی مخلوق اهریمنی که در پی آزار مردم یا تباه ساختن چیزهای خوب و آثار نیکو است، دیو، برای مثال برگشت چرخ بر من بیچاره / وآهنگ جنگ دارد پتیاره (کسائی - ۶۲) رنج، مشقت، محنت، برای مثال به روز عدلش میزان های ظلم سبک / به عون رایش پتیاره های دهر سلیم (ابوالفرج - ۱۰۷)
زن بدکار، بَتیارِه، پَتیار، پَتیارَک زشت و مهیب بدکار کنایه از بلا، برای مِثال چو دانی که از مرگ خود چاره نیست / ز پیری بتر نیز پتیاره نیست (فردوسی - ۶/۷۸) کنایه از آشوب، کنایه از آسیب، کنایه از آفت، در آیین زردشتی مخلوق اهریمنی که در پی آزار مردم یا تباه ساختن چیزهای خوب و آثار نیکو است، دیو، برای مِثال برگشت چرخ بر من بیچاره / وآهنگ جنگ دارد پتیاره (کسائی - ۶۲) رنج، مشقت، محنت، برای مِثال به روز عدلش میزان های ظلم سبک / به عون رایش پتیاره های دهر سلیم (ابوالفرج - ۱۰۷)
نام بتخانه ای است. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). بت خال، یک سو کردن کاری. یک سوکردن کار بدون مشاورت. (از ناظم الاطباء). قطع کردن کاری بی آنکه در آن مشورت کنند. (از اقرب الموارد)
نام بتخانه ای است. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). بت خال، یک سو کردن کاری. یک سوکردن کار بدون مشاورت. (از ناظم الاطباء). قطع کردن کاری بی آنکه در آن مشورت کنند. (از اقرب الموارد)
پیسی که بر روی برآید و آن را تبخال و تبخاله نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). آبلۀ صورت. (ناظم الاطباء). اما در سایر فرهنگها دیده نشد و ظاهراً به اشتباه همان تبخال بدین صورت خوانده و ضبط شده است
پیسی که بر روی برآید و آن را تبخال و تبخاله نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). آبلۀ صورت. (ناظم الاطباء). اما در سایر فرهنگها دیده نشد و ظاهراً به اشتباه همان تبخال بدین صورت خوانده و ضبط شده است
صاحب فرهنگ شعوری گوید آن حلوا و شیرینی است که عرب بدو لوزینه گوید و به ترکی صمصمه خوانند و شعری بی معنی از ابوالمعالی نام شاعر مجعولی شاهد آورده است. خود کلمه نیز از مجعولات شعوری است. دیگران نیز مانند آنندراج به تبعیت شعوری در لغت نامه های خود آورده اند و بر اساسی نیست
صاحب فرهنگ شعوری گوید آن حلوا و شیرینی است که عرب بدو لوزینه گوید و به ترکی صمصمه خوانند و شعری بی معنی از ابوالمعالی نام شاعر مجعولی شاهد آورده است. خود کلمه نیز از مجعولات شعوری است. دیگران نیز مانند آنندراج به تبعیت شعوری در لغت نامه های خود آورده اند و بر اساسی نیست
پرگاله. حصه و بهره و لخت و پاره باشد از هر چیز و پاره و وصله را نیز گویند که بر جامه دوزند و در عربی رقعه خوانند. (برهان قاطع). و رجوع به پرگاله شود و ظاهراً یکی از این دو صورت تصحیف دیگریست. یا صحیح همان پرگاله است
پرگاله. حصه و بهره و لخت و پاره باشد از هر چیز و پاره و وصله را نیز گویند که بر جامه دوزند و در عربی رقعه خوانند. (برهان قاطع). و رجوع به پرگاله شود و ظاهراً یکی از این دو صورت تصحیف دیگریست. یا صحیح همان پرگاله است
پرکار، پرکاله. (جهانگیری). وصله: بر خرقۀ تسلیم زن از سوزن اخلاص یک رقعۀ پرکارۀ ارباب حقایق. نزاری قهستانی (از جهانگیری). لیکن این بیت برای معنی فوق رسا نیست
پرکار، پرکاله. (جهانگیری). وصله: بر خرقۀ تسلیم زن از سوزن اخلاص یک رقعۀ پرکارۀ ارباب حقایق. نزاری قهستانی (از جهانگیری). لیکن این بیت برای معنی فوق رسا نیست
پرکاله. پرغاله. پرگاره. (رشیدی). وصله ای باشد که بر جامه دوزند. (لغت نامۀ اسدی). کژنه. (لغت نامۀ اسدی). وصله در جامه. پینه و وصله که بر جامه دوزند. (برهان). فضله ای که در جامه کنند چون وصله ای در او دوزند از هرچه بود و کژنه نیز گویند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی) : ماه تمام است روی کودکک من وز دوگل سرخ اندرو پرگاله. رودکی. ، پاره ای از هر چیزی. (فرهنگ رشیدی). حصه و پاره و لخت باشد. (برهان). فلقه: الأنقیاب،بد و واشدن بیضه، یعنی دوپرگاله شدن. (مجمل اللغه) ، قرقوس، برآمدنگاه آب گرم پلید گویا پرگالۀ آتش است. (منتهی الارب) : من آب طلب کردم از این دیدۀ خونبار او خود همه پرگالۀ خون جگر آورد. خسرو. دربار سرشکم همه پرگالۀ خون است. شیخ علینقی (از فرهنگ رشیدی). ، پارچه ای هست ریسمانی مانند مثقالی. (برهان)
پرکاله. پرغاله. پرگاره. (رشیدی). وصله ای باشد که بر جامه دوزند. (لغت نامۀ اسدی). کژنه. (لغت نامۀ اسدی). وصله در جامه. پینه و وصله که بر جامه دوزند. (برهان). فضله ای که در جامه کنند چون وصله ای در او دوزند از هرچه بود و کژنه نیز گویند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی) : ماه تمام است روی کودکک من وز دوگل سرخ اندرو پرگاله. رودکی. ، پاره ای از هر چیزی. (فرهنگ رشیدی). حصه و پاره و لخت باشد. (برهان). فلقه: الأنقیاب،بِدَ و واشدن بیضه، یعنی دوپرگاله شدن. (مجمل اللغه) ، قرقوس، برآمدنگاه آب گرم پلید گویا پرگالۀ آتش است. (منتهی الارب) : من آب طلب کردم از این دیدۀ خونبار او خود همه پرگالۀ خون جگر آورد. خسرو. دربار سرشکم همه پرگالۀ خون است. شیخ علینقی (از فرهنگ رشیدی). ، پارچه ای هست ریسمانی مانند مثقالی. (برهان)
پرگاله. فضله ای بود که در جامه کنند چون وصله ای در او دوزند از هرچه بود و کژنه نیز گویند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). وصله. پینه: ماه تمام است روی کودک من وز دو گل سرخ درو پرکاله (کذا). رودکی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). ، جنسی از بافتۀ ریسمانی باشد که مانند مثقالی بود. (فرهنگ جهانگیری) ، کژنه. (سروری). لخت. شقص. پاره: لوذع، چرب زبان فصیح، گویا پرکاله آتش است. (منتهی الارب). معمع، زن تیزخاطر روشن رای گویا پرکالۀ آتش است. (منتهی الارب) : بلبلا امروز من در گلستانم گل مجوی از جگر پرکاله ها بر نوک هر خاری ببین. مختاری. دیده ام در پی فراق تو کرد پر ز پرکالۀ جگر دامن. سراج الدین قمری. من آب طلب کردم از این دیدۀ خونبار او خود همه پرکالۀ خون جگر آورد. امیرخسرو. دربار سرشکم همه پرکالۀ خون است این قافله را راه مگر بر جگر افتاد. شیخ علینقی کمره ای. ، بالفتح و کاف عربی بمعنی پارچه و حصه. (غیاث اللغات). و رجوع به پرگاله شود
پرگاله. فضله ای بود که در جامه کنند چون وصله ای در او دوزند از هرچه بود و کژنه نیز گویند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). وصله. پینه: ماه تمام است روی کودک من وز دو گل سرخ درو پرکاله (کذا). رودکی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). ، جنسی از بافتۀ ریسمانی باشد که مانند مثقالی بود. (فرهنگ جهانگیری) ، کژنه. (سروری). لخت. شقص. پاره: لوذع، چرب زبان فصیح، گویا پرکاله آتش است. (منتهی الارب). معمع، زن تیزخاطر روشن رای گویا پرکالۀ آتش است. (منتهی الارب) : بلبلا امروز من در گلستانم گل مجوی از جگر پرکاله ها بر نوک هر خاری ببین. مختاری. دیده ام در پی فراق تو کرد پر ز پرکالۀ جگر دامن. سراج الدین قمری. من آب طلب کردم از این دیدۀ خونبار او خود همه پرکالۀ خون جگر آورد. امیرخسرو. دربار سرشکم همه پرکالۀ خون است این قافله را راه مگر بر جگر افتاد. شیخ علینقی کمره ای. ، بالفتح و کاف عربی بمعنی پارچه و حصه. (غیاث اللغات). و رجوع به پرگاله شود