جدول جو
جدول جو

معنی پرکاله

پرکاله
پاره ای از چیزی، حصه، پاره، لخت، وصله، پینه، پرگاله، پژگاله
تصویری از پرکاله
تصویر پرکاله
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با پرکاله

پرکاله

پرکاله
وصله ای که بر جامه دوزند گژنه پینه وصله پرغاله پرکاله، پاره ای از هر چیز پاره لخت حصه
فرهنگ لغت هوشیار

پرکاله

پرکاله
پرگاله. فضله ای بود که در جامه کنند چون وصله ای در او دوزند از هرچه بود و کژنه نیز گویند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). وصله. پینه:
ماه تمام است روی کودک من
وز دو گل سرخ درو پرکاله (کذا).
رودکی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
، جنسی از بافتۀ ریسمانی باشد که مانند مثقالی بود. (فرهنگ جهانگیری) ، کژنه. (سروری). لخت. شقص. پاره: لوذع، چرب زبان فصیح، گویا پرکاله آتش است. (منتهی الارب). معمع، زن تیزخاطر روشن رای گویا پرکالۀ آتش است. (منتهی الارب) :
بلبلا امروز من در گلستانم گل مجوی
از جگر پرکاله ها بر نوک هر خاری ببین.
مختاری.
دیده ام در پی فراق تو کرد
پر ز پرکالۀ جگر دامن.
سراج الدین قمری.
من آب طلب کردم از این دیدۀ خونبار
او خود همه پرکالۀ خون جگر آورد.
امیرخسرو.
دربار سرشکم همه پرکالۀ خون است
این قافله را راه مگر بر جگر افتاد.
شیخ علینقی کمره ای.
، بالفتح و کاف عربی بمعنی پارچه و حصه. (غیاث اللغات). و رجوع به پرگاله شود
لغت نامه دهخدا

پرگاله

پرگاله
پاره ای از چیزی، حصه، پاره، لَخت، وصله، پینه، پَژگاله، پَرکاله، برای مِثال ماه تمام است روی دلبرک من / وز دو گل سرخ اندر او پرگاله (رودکی - ۵۲۹)
پرگاله
فرهنگ فارسی عمید

پرگاله

پرگاله
پرکاله. پرغاله. پرگاره. (رشیدی). وصله ای باشد که بر جامه دوزند. (لغت نامۀ اسدی). کژنه. (لغت نامۀ اسدی). وصله در جامه. پینه و وصله که بر جامه دوزند. (برهان). فضله ای که در جامه کنند چون وصله ای در او دوزند از هرچه بود و کژنه نیز گویند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی) :
ماه تمام است روی کودکک من
وز دوگل سرخ اندرو پرگاله.
رودکی.
، پاره ای از هر چیزی. (فرهنگ رشیدی). حصه و پاره و لخت باشد. (برهان). فلقه: الأنقیاب،بِدَ و واشدن بیضه، یعنی دوپرگاله شدن. (مجمل اللغه) ، قرقوس، برآمدنگاه آب گرم پلید گویا پرگالۀ آتش است. (منتهی الارب) :
من آب طلب کردم از این دیدۀ خونبار
او خود همه پرگالۀ خون جگر آورد.
خسرو.
دربار سرشکم همه پرگالۀ خون است.
شیخ علینقی (از فرهنگ رشیدی).
، پارچه ای هست ریسمانی مانند مثقالی. (برهان)
لغت نامه دهخدا

پرناله

پرناله
پراَنین:
زمانی برق پرخنده زمانی رعد پرناله
چنان مادر ابر سوگ عروس سیزده ساله.
رودکی.
همی کوه پرناله و پرخروش
همی سنگ خارا برآمد بجوش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا