جدول جو
جدول جو

معنی پایخوست - جستجوی لغت در جدول جو

پایخوست
(خوَسْ / خَسْ)
آن باشد که بپای کوفته باشد. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). لگدکوب. پای خست. پایمال. (رشیدی). زمین یا چیز دیگری که درزیر پای کوفته شده باشد. (برهان). زمین باشد یا چیزی که بپای کوفته باشند. (از فرهنگی خطی) :
فراوان کس از پیل شد پای خوست
بسی کس نگون مانده در پا و دست.
اسدی (از شعوری)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیوست
تصویر پیوست
پیوستن، پیوسته، دائم، چیزی که همراه چیز دیگر باشد، نامه ای که چسبیده به نامۀ دیگر به جایی فرستاده شود، ضمیمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پای خست
تصویر پای خست
هر چیزی که زیر پا کوبیده و لگدمال شده باشد، لگدکوب، پایمال، برای مثال فراوان کس از پیل شد پای خست / بسی کس نگون ماند بی پا و دست (اسدی - مجمع الفرس - پای خست)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پای بست
تصویر پای بست
پابست، برای مثال اول اندیشه وآنگهی گفتار / پای بست آمده ست و پس دیوار (سعدی - ۵۶)، خواجه در بند نقش ایوان است / خانه از پای بست ویران است (سعدی - ۱۵۰)
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
لگدکوب. لگدمال. پای خوست. (رشیدی). بپای درهم کوفته. زیر پای کوفته. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی). پای خاسته. (جهانگیری). خسته بپا. کوفته بپا. پای خسته. هرچیز که در زیر پا کوفته و مالیده شده باشد اعم از زمین و چیز دیگر. (برهان). زمین باشد یا چیزی که بپای کوفته باشند. (از فرهنگی خطی) :
پیاده سلاح اوفتاده ز دست
بزیر سواران شده پای خست.
پروین (از حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی).
فراوان کس از پیل شد پای خست
بسی کس نگون ماند بی پا و دست.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ وَ)
مخفف پیوسته. همیشه. دایم. دایماً:
چون چاشت کند بخویشتن پیوست
تو ساخته باش کار شامش را.
ناصرخسرو.
لیک رازی است در دلم پیوست
روز و شب جان نهاده بر کف دست.
سنائی.
تو شاد بادی پیوست و دشمنت غمگین
ترانشاط رفیق و ورا ندیم ندم.
سوزنی.
برین بود و برین بوده ست پیوست.
سوزنی.
ای که خواهی توانگری پیوست
تا ازآن ره رسی به مهتریی.
رشید وطواط.
از نسیم شمایلت پیوست
در خوی خجلت است آهوی چین.
ظهیرالدین فاریابی.
خواجه اسعد چو می خورد پیوست
طرفه شکلی شود چو گردد مست.
خاقانی.
بنیروی تو بر بدخواه پیوست
علم را پای باد و تیغ را دست.
خاقانی.
سلطان پیوست آن (سر ابریق باباطاهر) در میان تعویذها داشتی و چون مصافی پیش آمدی در انگشت کردی. (راحهالصدور راوندی).
ز سرگردانی تست اینکه پیوست
به هر نا اهل و اهلی میزنم دست.
نظامی.
طبیب ارچند گیرد نبض پیوست
ببیماری بدیگر کس دهد دست.
نظامی.
ازآن بد نقش او شوریده پیوست
که نقش دیگری بر خویشتن بست.
نظامی.
ببزم شاهش آوردند پیوست
بسان دستۀگل دست بر دست.
نظامی.
وزآن پس رسم شاهان شد که پیوست
بود در بزمگه شان تیغ در دست.
نظامی.
از پی دشمنان شه پیوست
میدوم جان و تیغ بر کف دست.
نظامی.
مرا شیرین بدان خوانند پیوست
که بازیهای شیرین آرم از دست.
نظامی.
هر شکر پاره شمعی اندر دست
شکر و شمع خوش بود پیوست.
نظامی.
بنیروی تو بر بدخواه پیوست
علم را پای باد و تیغ را دست.
نظامی.
من زین دو علاقۀ قوی دست
در کش مکش اوفتاده پیوست.
نظامی.
آنجا که خرابیست پیوست
هم رسم عمارتی دراو هست.
نظامی.
او را بر خویش خواند پیوست
هر ساعت سود بر سرش دست.
نظامی.
بگذار این همه را گر بتکلف شنوی
نکته ای بشنو و میدار بخاطر پیوست.
شمس الدین کیشی.
پیوست کسی خوش نبود در عالم
جز ابروی یار من که پیوسته خوش است.
(از انجمن آرا).
، دائم. مدام:
اگر معشوق آسان دست دادی
کجا این لذت پیوست دادی.
عطار (اسرارنامه).
، مرکب، مقابل بسیط. (آنندراج). در این معنی برساختۀ دساتیر است. رجوع بحاشیۀ برهان قاطع چ معین شود، با صلۀ ’باء’ بمعنی متصل. (آنندراج) :
مملکت را ایمنی با عمر او پیوست بود
ایمنی آمد بسر چون عمر او آمد بسر.
معزی.
- پیوست این نامه، بضمیمۀ آن.
، با کلماتی ترکیب شود چون: خداپیوست، ملحق بخدا. متصل بحق:
پست منگر هان و هان این بست را
بنگر آن فضل خداپیوست را.
مولوی.
،
{{فعل}} فعل ماضی از مصدر پیوستن بمعنی ملحق شدن و چسپیدن. رجوع به شواهد پیوستن شود،
{{مصدر مرخم، اسم مصدر}} مصدر مرخم از پیوستن یعنی الحاق و اتصال. (فرهنگ نظام) : چندانکه شربت مرگ تجرع افتد... هر آینه بدو باید پیوست. (کلیله و دمنه).
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی از دهستان کشور بخش پاپی شهرستان خرم آباد. واقع در 45 هزارگزی جنوب باختری سپید دشت و 15 هزارگزی باختر ایستگاه کشور. کوهستانی. معتدل. مالاریائی. دارای 280 تن سکنه. آب آنجا از چشمه سار. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری، راه آنجا مالروست. ساکنین از طایفۀ پاپی هستند و در ساختمان سکونت دارند و برای تعلیف احشام به ییلاق و قشلاق میروند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
مداوم. بردوام. پیاپی. پیوسته. ناگسیخته: این نیز حصاری بود سخت استوار... و آنجا هفت روز جنگ پایست کرد و حاجت آمد بمعاونت یلان غور. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ / تِ)
هر چیز که آن را به پای کوفته باشند. (برهان قاطع) (آنندراج). جائی که لگدکوب شده باشد. جائی که مسطح و برابر کرده شده باشد. (ناظم الاطباء). ناخوست، بضم خا و سکون واو و سین مهمله در سروری به معنی پای خوست به پای کوفته است، واغلب که این تصحیف باشد چه خوستن به معنی کوفتن است... و طرفه آنکه صاحب برهان ناخواست بر وزن ناراست به همین معنی آورده و ناخواستن (ناخوستن) مصدر این معنی تراشیده و این تصحیف نیست، قیامت است. عفی اﷲ تعالی عنه. ’سراج اللغات بنقل فرهنگ نظام ج 5 ص ما’. ناخوست، لغهً از: نا (نفی، سلب) + خوست = کوست، به معنی ناکوفته است. (حاشیۀ ص 2091 برهان چ معین). مصحف پاخوست (پاخوسته، پایخست، پای خسته). (یادداشت لغت نامه)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
پیخستن. رجوع به پیخستن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ خُسْ تَ / تِ)
پیخسته. درهم آکنده یعنی در هم جسته:
ز بس کش بخاک اندرون گنج بود
ازو خاک پیخوسته را رنج بود.
عنصری
لغت نامه دهخدا
(خوَسْ / خُسْ)
بمعنی زادخور است که پیر سالخورده باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) ، شخصی که چیزی کم خورد و ضعیف و نحیف باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) ، کودکی که از بیماری کلان نگردد، الائتنان. (منتهی الارب در مادۀ ت ن ن). قصیع. کلانسال خرد، الشباب. (السامی فی الاسامی). طفلی که نمو او کم است و مبتلا به لاغری و نقصان قوه نامیه باشد، شخصی که هر چه دارد صرف کند. (برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(جَ)
قریۀ بزرگیست از قریه های مرو در دوفرسخی آن، و منسوب بدان باجخوستی است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پای خست
تصویر پای خست
لگد کوب، لگد مال
فرهنگ لغت هوشیار
هر چیز که در زیر پای کوفته شده باشد لگد کوب لگدمال پای خاسته پا خسته پای خوست
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی که در زیر پای کوفته و نرم شده باشد لگد مال پی سپر: چنان بنیاد ظلم از کشور خویش بفرمان الهی کرد پیخست... (عنصری)، عاجز درمانده کسی که در جایی گرفتار آید و نتواند رها شدن پیخسته، بد بو متعفن گندیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایخشست
تصویر ایخشست
فلز (مطلقا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پریوست
تصویر پریوست
پوشش استخوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناخوست
تصویر ناخوست
ناکوفته
فرهنگ لغت هوشیار
پیخستن با پای بپای کوفتن لگد مال کردن پی سپر کردن: کوفته را کوفتند سوخته را سوخت ورین تن پیخسته را بقهر بپیخست. (کسائی)، درمانده کردن عاجز ساختن: شادی و بقا بادت وزین بیش نگویم کاین قافیه تنگ مرا نیک بپیخست. (عسجدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایست
تصویر پایست
پیاپی پیوسته ناگسیخته مداوم بردوام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیوست
تصویر پیوست
همیشه، دائم، پی نوشت
فرهنگ لغت هوشیار
لگد مال شده پی سپرده لگد کوب کوفته زیر پای: زبش کش بخاک اندرون گنج بود ازو خاک پیخسته را رنج بود. (عنصری) -2 کوبیده: ماهی گیران بزمستان سر و دستها را تا ببازوان بسیر کوفته همی آلایند تا ساقها بسته شود و بخاراز دست بیرون نیاید و چون بخار اندر پیخسته بماند گرم شود، درمانده عاجز بیچاره: بر رفتنیم اگر چه درین گنبد بیچاره ایم و بسته و پیخسته. (ناصر خسرو)، متعفن بد بو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای بست
تصویر پای بست
مقید، اسیر محبت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای خست
تصویر پای خست
((خَ))
لگدکوب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زادخوست
تصویر زادخوست
((خُ))
سالخورده، فرتوت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیخست
تصویر پیخست
((پَ خُ یا خَ))
پی خوست. پی خسته، پایمال شده، لگدمال شده، لگد مال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیوست
تصویر پیوست
((پِ وَ))
ضمیمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیوست
تصویر پیوست
الحاق، ضمیمه
فرهنگ واژه فارسی سره
اسیر، پای بسته، پای بند، گرفتار، مقید، اساس، بنیاد، بن، بیخ، پی، دلباخته، هواخواه
متضاد: حر، مجرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اتصال، الحاق، ضمیمه، ملحق، منضم
فرهنگ واژه مترادف متضاد