معنی پیخست
- پیخست((پَ خُ یا خَ))
- پی خوست. پی خسته، پایمال شده، لگدمال شده، لگد مال
واژههای مرتبط با پیخست
پیوست
- پیوست
- الحاق، ضمیمه
پیخوست
- پیخوست
- چیزی که در زیر پای کوفته و نرم شده باشد لگد مال پی سپر: چنان بنیاد ظلم از کشور خویش بفرمان الهی کرد پیخست... (عنصری)، عاجز درمانده کسی که در جایی گرفتار آید و نتواند رها شدن پیخسته، بد بو متعفن گندیده
پیخشت
- پیخشت
- از بن کنده بیکبارگی برکنده: چندان گردانش که از پی دانگی با پدر و مادر و نبیره زند مشت. اف ز چوبین حقیر و بی هنر از عقل جان ز تن آن خسیس بادا پیخشت. (غیاثی)
پیخسته
- پیخسته
- لگد مال شده، لگد کوب شده، پامال
پیخستن
- پیخستن
- پیخستن با پای بپای کوفتن لگد مال کردن پی سپر کردن: کوفته را کوفتند سوخته را سوخت ورین تن پیخسته را بقهر بپیخست. (کسائی)، درمانده کردن عاجز ساختن: شادی و بقا بادت وزین بیش نگویم کاین قافیه تنگ مرا نیک بپیخست. (عسجدی)
پیوست
- پیوست
- همیشه، دائم، پی نوشت
پیوست
- پیوست
- پیوستن، پیوسته، دائم، چیزی که همراه چیز دیگر باشد، نامه ای که چسبیده به نامۀ دیگر به جایی فرستاده شود، ضمیمه
پی خست
- پی خست
- پی خسته، پای خست، پایمال شده، لگدکوب شده، خسته، درمانده، ناتوان، عاجز
پیخسته
- پیخسته
- لگدمال شده، درمانده شده
