جدول جو
جدول جو

معنی پافس - جستجوی لغت در جدول جو

پافس
(فُ)
شهر قدیم جزیره قبرس و این شهر بواسطۀ معبد ونوس که بدانجاست شهرت یافته است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پارس
تصویر پارس
(پسرانه)
نام قومی از اقوام آریایی که در قسمت جنوبی ایران سکونت کرده بودند، نام ناحیه ای که قوم پارس درآنجا سکونت کرده بودند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پارس
تصویر پارس
قومی آریایی نژاد که در زمان قدیم در پارس و عیلام سکنی اختیار کرده و مرکّب از چند قبیلۀ برزگر و چند قبیلۀ صحرانشین بودند
بانگ سگ در موقع حمله، عوعو
پارس کردن: عوعو کردن سگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پامس
تصویر پامس
پابند، گرفتار، بیچاره، درمانده، برای مثال خدایگانا پامس به شهر بیگانه / فزون از این نتوانم نشست دستوری (دقیقی - لغت فرس - پامس)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاس
تصویر پاس
نگهبانی، نگه داری، مواظبت، حرمت، برای مثال بدان را نوازش کن ای نیک مرد / که سگ پاس دارد چو نان تو خورد (سعدی۱ - ۸۸) پاره، جزء، قسمتی از شب یا روز، برای مثال چو یک پاس از تیره شب درگذشت / تو گفتی که روی هوا تیره گشت (فردوسی۴ - ۱۶۵۲)

در بازی های گروهی مانند فوتبال، بسکتبال، رد کردن و رساندن توپ به یکی از افراد دستۀ خود
پاس دادن: مراقب بودن، نگهبانی کردن، پاسداری کردن، رعایت کردن، پاس داشتن
پاس داشتن: مراقب بودن، نگهبانی کردن، پاسداری کردن، رعایت کردن
پاس دادن: در ورزش توپی رد کردن توپ به همدسته، در قمار، نوبت خود را به حریف دادن، کنایه از حواله دادن کسی به جایی یا به کس دیگری
فرهنگ فارسی عمید
(رُ)
جزیره ای از گنگبار سیکلاد بجنوب دلس و بدانجا مرمرهای سفید و زیبای مشهور بوده است. مولد آرشیلوک. صاحب 7700 تن سکنه و عاصمۀ آن به همین نام دارای 2700 تن سکنه است
لغت نامه دهخدا
(پاس)
حرس. حراست. نگاهبانی. نگهبانی. نگاهداری:
دلیر و خردمند و هشیار باش
بپاس اندرون سخت بیدار باش.
فردوسی.
تو کرپاس را دین یزدان شناس
کشنده چهار آمد از بهر پاس.
فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1599).
بهر پاس است مار بر سر گنج
نز پی آنکه گیرد از وی خنج.
سنائی.
ای برسم دولت از آغاز دوران داشته
طارم قدر ترا هندوی هفتم چرخ، پاس.
انوری.
هر کجا پاس او کشد باره
نکشد بار قفلها زرفین.
انوری.
و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیتندنه رعیت از بهر طاعت ملوک. (گلستان).
زهد چون قلعه ای است پاس ترا
قلعۀ آهنین هراس ترا.
اوحدی.
، سه پاس، سه نگهبان تن یعنی گوش و چشم و زبان:
نخست آفرینش خرد را شناس
نگهبان جانست و آن سه پاس
سه پاس تو گوش است و چشم و زبان
کز این سه رسد نیک و بد بی گمان.
فردوسی.
، رعایت. احترام. حرمت. ملاحظه:
چه باشد جان بنزد من که اندر راه عشق تو
بپاس غم بگردانم هزاران بار داس ای جان.
سوزنی.
زاهد... روی برتافت. یکی از وزیران گفت پاس گفتار ملک را روا باشد که چند روزی بشهر اندر آئی. (گلستان). فی الجمله پاس خاطر یاران را موافقت کردم. (گلستان). درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت... کسی گفتش چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد... اگر از صورت حالی که تراست مطلع گردد پاس خاطر عزیزت را منت دارد. سعدی (گلستان).
- بپاس خدمات او، برعایت خدمات او.
- بپاس دوستی شما، به احترام و رعایت دوستی شما.
- پاس فرمان نکردن، رعایت آن نکردن.
، پاسی از شب، قسمتی از شب، قسمتی از قسمتهای شب. انوٌ من اللیل. هنوٌ من اللیل. انی من اللیل. (منتهی الارب). بهره ای ازشب. جنح لیل. یک بخش از شب. لختی از شب. (از فرهنگی خطی) :
چو یکپاس از تیره شب درگذشت
تو گفتی که روی هوا تیره گشت.
فردوسی.
دگر برگذشته ز شب چند پاس
بدزددز درویش دزدی پلاس.
فردوسی.
بیامد ز آموی یک پاس شب
گذر کرد بر آب و ریگ فرب.
فردوسی.
چو بگذشت یک پاس از تیره شب
بیاسود طایر ز بانگ و چلب.
فردوسی.
ز تیره شب اندر گذشته دو پاس
بفرمود تا شد ستاره شناس.
فردوسی.
بیامد بدان باغ و می درکشید
چو پاسی ز تیره شب اندر کشید.
فردوسی.
چو یک پاس بگذشت درنده شیر
به پیش کنام خود آمد دلیر.
فردوسی.
چو بگذشت یک پاس از تیره شب
ببستند مردم ز گفتار لب.
فردوسی.
گرنه ماه طربست این ز چه غرّید همی
دوش هر پاسی کوس ملک شیر شکر.
فرخی.
چو پاسی از شب دیرنده بگذشت
برآمد شعریان از کوه بابل.
منوچهری.
پاره ای از شب: پاسهای شب، آناءاللیل. تیز براند (غازی) دو پاس از شب گذشته به جیحون رسید. (تاریخ بیهقی). و سلطان پاسی ازشب گذشته برداشته بود از ستاج و روی به بلق داده که سرای پرده آنجا زده بودند. (تاریخ بیهقی). پس از نماز خفتن بدیری و پاسی از شب بگذشته سیلی دررسید که اقرار دادند پیران کهن که بر آن جمله یاد ندارند. (تاریخ بیهقی). چون یک پاس از شب بماند آلتونتاش با خاصگان خویش برنشست و برفت. (تاریخ بیهقی).
طلایه دلاور کن و مهربان
بگردان بهر پاس شب پاسبان.
اسدی.
چنین تا دو پاس ازشب اندر گذشت
ببودند دلشاد و خرّم بدشت.
اسدی.
یکی بهتر ببینید ایّهاالناس
که می دیگر شود عالم بهر پاس.
سنائی.
آید بتو هر پاس خروشی ز خروسی
کای غافل بگذار جهان گذران را.
سنائی.
چو پاسی از شب دیجور بگذشت
از آن در، شاه، دل رنجور برگشت.
نظامی.
، سه پاس، سه بهر، سه بخش شب. یعنی سه ربع آن:
همی گفت دارم ز یزدان سپاس
نیایش کنم پیش او شب سه پاس.
فردوسی.
از آن رقعه بودی دلش در هراس
نیایش کنان بود از شب سه پاس.
فردوسی.
چنان بد که از شب گذشته سه پاس
یک آواز آمد چنان پر هراس...
فردوسی.
به سه روز تا شب گذشته سه پاس
کنیزک نپرداخت ز اخترشناس.
فردوسی.
به لشکرگه آمدگذشته سه پاس
ز قیصر نبودش بدل در هراس.
فردوسی.
همی گفت دارم ز یزدان سپاس
نیایش کنم پیش او شب سه پاس.
فردوسی.
دبیران برفتند دل پرهراس
ز شبگیر تا شب گذشته سه پاس.
فردوسی.
مرا گفته بود آن ستاره شناس
که امروز تا شب گذشته سه پاس...
فردوسی.
چنین گفت کز شب گذشته سه پاس
بیابید گفتار اخترشناس.
فردوسی.
ببردند مردان اخترشناس
سخن راند با نامداران سه پاس.
فردوسی.
و در تداول فردوسی، یک پاس غالباً نیمی از شب و دو پاس دو ثلث و سه پاس سه ربع آن است. وهمچنین است در بهر و بخش، سه پاس، تمام شب. تمام روز:
بدین گر بدارم ز یزدان سپاس
نباید که شب خفته مانم سه پاس.
فردوسی.
ز بهرام دارم ببخشش سپاس
نیایش کنم روز و شب در سه پاس.
فردوسی.
همی گفت صدره ز یزدان سپاس
نیایش کنم روز و شب هر سه پاس.
فردوسی.
ماه دو هفته اگر چون رخ او بودی، شب
پاسبانان همه بیکار بدندی به سه پاس.
سوزنی.
، یک حصه از هشت حصۀ شب و روز را نیز گویند چه شبانروزی را به هشت حصه کرده اندو هر حصه را پاس نامیده اند. (برهان قاطع)، یک حصه از چهار حصۀ شب و روز. (رشیدی). و در غیاث اللغات آمده است: و (بمعنی) ربع روز یا شب، چرا که نگاهداشت هر بهر به هر یک پاسبان تعلق دارد و بخاطر فقیر میرسد که چون این قدر وقت را بشمار گهریها (؟) پاس دارند لهذا مجازاً این مدت وقت را پاس گویند... و در بهار عجم بمعنی بخشی از روز یا شب است. (غیاث اللغات)، شخصی را گویند که در آن وقت (یک پاس از هشت پاس شبانروز) عمداً بیدار باشد یعنی پاسبان. (برهان). پاسبان. نگهبان:
سپه دید در خیمه ها بی هراس
نه جائی طلایه نه آوای پاس.
اسدی.
که دارند روز و شب از بس هراس
بهر کوه دیده بهر دیر پاس.
اسدی.
، حصه و بخش است مطلقاً اعم از شب و روز و غیر آن. (برهان). بخش. قسمت.پاره. بهر. بهره، نوبه. (برهان). نیابه. (منتهی الارب)، تنگی و اندوه دل. (جهانگیری) (برهان). و جهانگیری بیت ذیل را شاهد برای این معنی آورده است:
فرشته گرفته ز بس بیم پاس
پری در نهیب اهرمن در هراس.
لکن در این جا معنی توقّی و تحفظ و تحرّس و خودداری از خطر مناسب تر مینماید.
- پاس داشتن، پاسبانی کردن. نگهبانی و نگاهبانی کردن. حراست. حفظ. پاییدن. نگاه داشتن. محافظت کردن: حومل، نام زنی که... ماده سگ شب پاس او داشتی... (منتهی الارب) :
به یزدان بنالید کای کردگار
بدینکار این بنده را پاس دار.
فردوسی.
جهانرا ازو بود دل پرهراس
همیداشتندی شب و روز پاس.
فردوسی.
گر آید درفش منوچهر شاه
سوی دژ فرستد همی با سپاه
شما پاس دارید و نیرو کنید
مگر کآن سپاه ورا بشکنید.
فردوسی.
ای که برمال پاسبان داری
بر سر گور تو که دارد پاس.
عنصری.
سلوک کن، بر طبق ستوده تر اطوار خود... و کریم تر طرزهای خود در رعایت آنچه ما آنرا در نظر تو زینت داده ایم و در پاس داری و نگهبانی آن. (تاریخ بیهقی). فردا جنگ باشد بهمه حال بجای خود بازروید امشب نیکو پاس دارید. (تاریخ بیهقی).
پاس دارم ز دیو و لشکر او
بسپاس خدای بر تن پاس.
ناصرخسرو.
مرا مزنید که من شما را بکار آیم و بانگ نکنم و پاس دارم شما را. (قصص الانبیاء). گفت باخبر باشید هر که در میان شما درآید گردنش را بزنید هم چنان پاس میداشتند. (قصص الانبیاء).
روز چون عندلیب نالم زار
همه شب چون خروس دارم پاس.
مسعودسعد.
پاسبان چرخ هفتم خوش بخسبد بعد ازین
چون جهان راعدل و انصاف تو میدارند پاس.
ظهیر فاریابی.
نقل است که روزی نان میخورد سگی آنجا بود و بدو میداد گفتند چرا با زن و فرزند نخوردی گفت اگر نان به سگ دهم تا روز پاس من دارد تا من نماز کنم. (تذکره الاولیاء عطار).
تا که ما از حال آن گرگان پیش
همچو روبه پاس خود داریم بیش.
مولوی.
گشایم یکی راز نگشوده را
سپارم یکی جنس نبسوده را
بشرطی که داری ز اغیار پاس
نیاری در معنوی را قیاس.
فخر گرگانی ؟.
جواهر بگنجینه داران سپار
ولی راز را خویشتن پاس دار.
سعدی.
بدان را نوازش کن ای نیکمرد
که سگ پاس دارد چو نان تو خورد.
سعدی.
برو پاس درویش محتاج دار
که شاه از رعیت بود تاجدار.
سعدی.
گرچه صد پاسبان بوند ز پس
پاس تو به ز تو ندارد کس.
امیرخسرو.
آنچنان پاس دار جان عزیز
که تو خوش خسبی و ولایت نیز.
امیرخسرو.
گر شبان پاس ندارد رمه را
گرگ از پای درآرد همه را.
جامی.
مگیر ازدهن خلق حرفها زنهار
به آسیا چو شدی پاس دار نوبت را.
صائب.
کسی کز چشم بد فرزند خود را پاس میدارد
بفرزند کسان هرگز بچشم بد نمی بیند.
صائب.
، رعایت کردن. مراعات کردن. ملاحظه کردن. ادب کردن:
رضای حق اول نگه داشتن
دگر پاس فرمان شه داشتن.
سعدی.
- پاس خاطر، رعایت حال. مراعات خاطر. وبرای کلمات مرکبۀ پاسبان. سرپاس و نظایر آنها رجوع به ردیف خود شود.
- پاس داشتن، احتیاط کردن. تجسس، جست و جو و تفتیش کردن:
ز تاج ملک زاده ای در مناخ
شبی لعلی افتاد در سنگلاخ
پدر گفتش اندر شب تیره رنگ
چه دانی که گوهر کدامست و سنگ
همه سنگها پاس دار ای پسر
که لعل از میانش نباشد بدر.
سعدی.
- خود را پاس داشتن، احتراس. تحرّس
لغت نامه دهخدا
(سُ)
شهری مستحکم به باویر بر ساحل دانوب با 24000 تن سکنه و آن مرکز روحانیت و دارای صنعت فلزسازی و مرکز تجارت نمک است
لغت نامه دهخدا
(اَ فِ)
از شهرهای قدیم و معروف یونان که به یونانی افسوس وبه فرانسه افز گفته میشود. این شهر جزو مستعمرات یونانی ایران در زمان کوروش بود و از شهرهای بسیار خوش آب و هوا و کم نظیر و مسکن ینیانها بوده است. مؤلف ایران باستان ذیل بیان مستعمرات یونانی چنین آرد: ینیانهائی که شهر بانیونیوم متعلق به آنهاست، شهر خود را در جاهائی بنا کرده اند، که از حیث خوبی آب و هوا در هیچ جا نظیر ندارد... شهرهای ینیایی واقع در لیدیه اینها است: افس، کلن فن، لیدوس، تئوس، کلازمن و فوسه. این ها به یک زبان تکلّم میکنند. (ایران باستان ص 287). مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: نام باستانی شهر آیاسلوغ و بطور واضح نام شهر عظیمی است که در محل ایاسلوغ در ساحل غربی آناطولی وجود داشته است. این بلد بزرگترین بلدی بوده که بهمت مهاجران یونانی در سواحل آناطولی بنا شد و بغایت معمور و بینهایت مزین بوده. واز جمله بناهای عظیم این شهر معبد باشکوه دیانه (کنایه از قمر) است که هنوز پابرجا است این معبد بسیار بزرگ و باتکلف ساخته شده و یکی از عجایب هفتگانه باستانی بشمار است و گویند اصحاب کهف از اهالی همین شهر بوده اند. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به تاریخ ایران باستان ص 646، 667، 863، 943 و فهرست عمومی آن کتاب و تاریخ الحکمای قفطی ص 185 و قاموس الاعلام ترکی ذیل ایاسلوغ و افسس و افسوس در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(فِ)
بدچشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عائن. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). صائب بالعین. آنکه چشم می زند. (از اقرب الموارد) ، پنجم از تیرهای قمار. (منتهی الارب). پنجم تیر از تیرهای قمار. (آنندراج). تیر پنجم از قمار. (مهذب الاسماء) : النافس من سهام المیسر، الخامس او الرابع. (معجم متن اللغه) ، نفیس. مرغوب. (از متن اللغه) : شی ٔ نافس، رفع و صارمرغوباً فیه و کذلک رجل نافس و نفیس. ج، نفاس. (معجم متن اللغه) ، زن زچه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
آنتوان دو. شاعر تراژیک مؤلف ’مانیلو’. مولد پاریس (1653-1708 میلادی)
شارل دو. مصور تاریخ فرانسه. مولد پاریس (1636-1716 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
نام منجمی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
کرسی ناحیۀ جنوب غربی اسپانیا، از ایالت مرسیه بساحل بحرالروم
لغت نامه دهخدا
(لِ)
در اساطیر رومی الهۀ گله ها و شبانان
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پای بسته و بجای مانده که نه جائی تواند رفتن و نه آنجا که بود نفع بیند. پای بسته و درمانده بود بشغلی که نه بتواند شدن و نه بتواند بودن. (فرهنگ اسدی). پای بند یعنی کسی که در شهر خود یا جای دیگربسبب امری گرفتار باشد و نتواند بطرف دیگر رفت و درآنجا نیز نتواند بود. (برهان). بستوه آمده یعنی پای بسته ای را گویند که از متعلقان بجان رسیده باشد و درمقام خود او را ناخوش باشد و سفر نتواند کردن و بیچاره و درمانده گشته. (از فرهنگ اوبهی ؟) :
خدایگانا پامس بشهر بیگانه
فزون ازین نتوانم نشست دستوری.
دقیقی.
و این صورت با معنی آن محتاج به تأییداست
لغت نامه دهخدا
آواز سگ، بانگ سگ، علالای سگ، عوعو، هفهف، عفعف، وغواغ، وعوع، وکوک، نوف،
- پارس کردن، عوعو کردن سگ، نوفیدن، بانگ کردن سگ به شب چون غریبی نزدیک شود،
- امثال:
سگ در خانه صاحبش پارس میکند، یعنی هر کس در خانه خویش یا نزد کسان و اقربای خود شجاع است
لغت نامه دهخدا
صورتی دیگر از کلمه فارس است. منسوب به قوم پارس از قبایل آریائی ایران. و سپس این کلمه بر تمام مملکت ایران اطلاق شده است برای تاریخ پارس رجوع به کلمه فارس شود:
چنان بد که در پارس یکروز تخت
نهادند زیر گل افشان درخت.
فردوسی.
و بوعل سیمجور میخواست که از گرگان سوی پارس و کرمان رود و آن ولایت بگیرد که هوای گرگان بد بود. (تاریخ بیهقی). عامل به فرمان او (بزرجمهر را بفرستاد و خبر در پارس افتاد که بازداشته رافردا بخواهند برد. (تاریخ بیهقی).
و چون بلاد عراق و پارس بدست لشکر اسلام فتح شد... (کلیله و دمنه). چنین گوید برزویۀ طبیب مقدم اطبای پارس. (کلیله و دمنه). تا آنرا بحیله ها از دیار هند به مملکت پارس آوردند. (کلیله و دمنه).
اقلیم پارس را غم از آسیب دهر نیست
تا بر سرش بود چو توئی سایۀ خدا.
سعدی.
شمس رضی ز سوی سجستان رسید باز
دیده حدود پارس و مکران رسید باز.
ابوبکر احمد الجامجی
لغت نامه دهخدا
جانوری است شکاری کوچکتر از پلنگ، (برهان)، یوز، فهد، وشق، و پارس بدین معنی ترکی است
لغت نامه دهخدا
نام پسر پهلوبن سام که گویند اصطخر بناکردۀ اوست، (برهان)
نام یکی از پهلوانان ایران بعهد یزدگرد (؟)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پامس
تصویر پامس
گرفتار، بیچاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پارس
تصویر پارس
آواز سگ، عوعو، هفهف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاس
تصویر پاس
حرس، حراست، نگاهبانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافس
تصویر نافس
بد چشم، تیر پنجم از تیرهای منگیا، تنسخ (نفیس)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالس
تصویر پالس
تکان، ضربان، نبض، تلفن مدت زمان معینی برای مکالمات تلفنی درون شهری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پامس
تصویر پامس
((مَ))
گرفتار، درمانده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پارس
تصویر پارس
نام قوم ایرانی و محل سکونت ایشان در جنوب ایران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پارس
تصویر پارس
((اِصت.))
آواز سگ، عوعو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاس
تصویر پاس
عمل فرستادن یا روانه کردن چیزی به ویژه توپ به سوی بازیکن دیگر، حرکات دست مانیه تیزور برای خواب کردن کسی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاس
تصویر پاس
نگهبانی، حراست، رعایت، احترام، یک نوبت از چهار نوبت شب، نگاهداشت، حق شناسی، عمل حواله دادن کسی به جایی یا کس دیگری
پاس خاطر کسی را داشتن: رعایت حال وی را کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پارس
تصویر پارس
فارس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پاس
تصویر پاس
احترام، بزرگ داشت، شکرانه
فرهنگ واژه فارسی سره
بار، دفعه، مرتبه، نوبت، حراست، محافظت، مراقبت، نگاهبانی، احترام، ادب، اعزاز، پاسداری، حرمت، مراعات، ملاحظه، بهر، حصه، قسمت، رد، ردتوپ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ایران زمین، ایران، فارس، عوعو، واق واق، هفهف، پوزپلنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گوه، وسیله ای برای بستن روزنه یا سوراخ، ابزار فلزی یا چوبی
فرهنگ گویش مازندرانی
دلیر، ماندگار
فرهنگ گویش مازندرانی