جدول جو
جدول جو

معنی پادنگ - جستجوی لغت در جدول جو

پادنگ
چوبی شبیه تخماق در دستگاه برنج کوبی که آن را با پا حرکت می دهند و شلتوک را با آن می کوبند تا برنج از پوست جدا شود، نوعی ساعت که پاندول آن شبیه پادنگ است
فرهنگ فارسی عمید
پادنگ
(دَ)
شهر و بندر جزیره سوماترا دارای 47000 تن سکنه و از صادرات آن قهوه است
لغت نامه دهخدا
پادنگ
(دَ)
دنگ برنج کوبی پائی و دنگ چوبی باشد به هیأت سر و گردن اسب و چون پای بر یک سر آن نهند سر دیگر بلند شود و چون پای بردارند آن سر دیگر فرود آید و شلتوک کوفته شود و برنج از پوست برآید و برای جدا کردن پوست دیگر غلات نیز بکار است. پادنگه. نوع دیگر که با فشار آب حرکت کند آبدنگ نامیده شود، در اصطلاح ساعت سازان مقابل پاملخ
لغت نامه دهخدا
پادنگ
دنگ برنج کوبی پادنگه، (در اصطلاح ساعت سازان) مقابل پا ملخ
تصویری از پادنگ
تصویر پادنگ
فرهنگ لغت هوشیار
پادنگ
((دَ))
دنگ برنج کوبی که با پا حرکت داده می شود، نوعی ساعت که پاندول آن مانند پادنگ باشد
تصویری از پادنگ
تصویر پادنگ
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پاشنگ
تصویر پاشنگ
(دخترانه)
خوشه انگور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پاسنگ
تصویر پاسنگ
پارسنگ، سنگی که در یک کفۀ ترازو بگذارند تا با کفۀ دیگر برابر شود، پاهنگ، ورسنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاهنگ
تصویر پاهنگ
پارسنگ، سنگی که در یک کفۀ ترازو بگذارند تا با کفۀ دیگر برابر شود، پاسنگ، ورسنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاشنگ
تصویر پاشنگ
باشنگ، خوشۀ انگور آویزان از تاک، خوشۀ انگور که بر تاک خشک شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاچنگ
تصویر پاچنگ
دریچه، روزن، سوراخ دیوار، برای مثال مال فراز آری و نگاه نداری / تا ببرند از در و دریچه و پاچنگ (ابوعاصم - شاعران بی دیوان - ۲۶۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاژنگ
تصویر پاژنگ
دریچه، کفش
فرهنگ فارسی عمید
(ژَ)
بمعنی پاچنگ است که کفش و پاافزار باشد. (برهان). پازنگ. پوزار. پای افزار
لغت نامه دهخدا
(شَ)
خوشۀ انگور. خوشۀ کوچک از انگور. چلازه. زنگله، چوب خوشۀ انگور یا چوب چلازۀ انگور، خوشۀ انگوری که بجهت تخم نگاه دارند. (برهان) :
چو مشک بویا لیکنش نافه بوده زغژب
چو شیر صافی پستانش بود از پاشنگ.
عسجدی (از فرهنگ اسدی نسخۀ خطی نخجوانی در صفت شراب).
تو گوئی سیه غژب پاشنگ بود
و یا در دل شب شباهنگ بود.
اسدی.
، خیار بزرگ بود که برای تخم میگذارند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ خطی آقای نخجوانی). غاوشو. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ خطی آقای نخجوانی). شنگ. باشنگ:
آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند پاشنگ ایدرش بر جای ماند.
منجیک.
، خربزه و هندوانه و کدو و امثال آنرا نیز گفته اند که بجهت تخم نگاه دارند. پاهنگ. پاچنگ. (برهان). و بعضی از لغویین این کلمه را مخفف پادشنگ دانسته و گفته اند مرکب است از پاد بمعنی پاینده. و شنگ که نوعیست از خیار که بجهت تخم نگاه دارند و معنی ترکیبی آن خیار محفوظ است. (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
ناحیه ای از نواحی سرحد شش ناحیه بفارس است و قصبۀ آن خور، نام رودخانه ای در همین ناحیه که آبی شیرین و گوارا دارد و از چشمه مار برخاسته است و ناحیۀ پادنا و بلوک سرحد شش ناحیه را آب میدهد
لغت نامه دهخدا
موضعی است بمغرب لطف آباد
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دریچۀ خرد. پاجنگ. پاژنگ:
مال فرازآری و بکار نداری
تا ببرند از در و دریچه و پاچنگ.
ابوعاصم.
، پای افزار. کفش. پوزار. پاهنگ
لغت نامه دهخدا
(سَ)
آنچه در یک کفۀ ترازو نهند بجهت برابر کردن کفۀ دیگر. (برهان). آنچه برای تساوی دو کفۀ ترازو نهند در کفۀ سبک. پای سنگ. پارسنگ:
عیار حلم گرانش پدید نتوان کرد
اگر سپهر ترازو شود زمین پاسنگ.
فرخی.
خدایگانا گر برکشند حلم ترا
سپهر و چرخ بسنده نباشدش پاسنگ.
مسعودسعد.
وجود خصم چه وزن آورد در آن میزان
که بوقبیس ندارد محل پاسنگی.
اثیرالدین اخسیکتی.
، پایۀ ستون
لغت نامه دهخدا
(جَ)
دریچه ای کوچک باشد در کوشک چنانکه به یک چشم از اوبیرون نگرند، در لهجۀ شهمیرزاد، بز چهار و پنج سالۀ خصی کرده که شبانان آنرا فربه کنند وتوشۀ خود بر آن نهند و همواره در میان گله باشد
لغت نامه دهخدا
(هََ)
پاسنگ. پاچنگ. چیزی که در یک پلۀ ترازو آویزند تا با پلۀ دیگر برابر شود. (برهان) ، و پاهنگ مرادف پاشنگ مخفف پادآهنگ مرکب از پای بمعنی پاینده و محفوظو آهنگ بمعنی قصد و چون آنرا بجهت تخم نگاهدارند گویا آهنگ حفظ آن کرده اند. (رشیدی) ، خلخال. پاآورنجن، دریچۀ کوچک. (برهان) ، شکنجه بود. و این مصحف پاهک و باهک است وآن نیز نه بمعنی شکنجه بلکه بمعنی مردمک چشم است
لغت نامه دهخدا
(دَ گَ / گِ)
پادنگ
لغت نامه دهخدا
(لَ / لُ)
کفش و پای افزار چرمی. (برهان). پاچنگ. (شعوری) ، پای تابه. (رشیدی) ، دریچۀ کوچکی که به یک چشم از آن نگاه کنند. (برهان). بعض فرهنگ نویسان این لفظ را بفتح لام و با نون ساکن (جهانگیری) (سروری). (برهان). و بعض دیگر به ضم لام و نون ساکن (رشیدی) گفته اند. و در فرهنگ هندوشاه به بای موحده و کسر لام و سکون یا و کاف تازی ضبط شده است. و صاحب فرهنگ رشیدی گوید: پالنگ مرکب از پا و لنگ یعنی لنگ پا و معنی صحیح آن پایتابه است و این بیت رودکی را شاهد آورده است:
از خر و پالنگ آن جای رسیدم که همی
موزه چینی می خواهم و اسب تازی.
و ظاهراً این کلمه مصحف پالیک باشد و در بیت رودکی نیز پالیک است.
، اترج. ظاهراً پالنگ به این معنی مصحف بالنگ است
لغت نامه دهخدا
تصویری از وادنگ
تصویر وادنگ
انکار پس از اقرار دبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پازنگ
تصویر پازنگ
پاچنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالنگ
تصویر پالنگ
دریچه کوچکی که به یک چشم از آن نگاه کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاژنگ
تصویر پاژنگ
دریچه، و کفش هم گویند
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه در یک کفه ترازو نهند به جهت برابر کردن با کفه دیگر، پایه ستون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاجنگ
تصویر پاجنگ
پاچنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پادنگه
تصویر پادنگه
دنگ برنج کوبی پادنگه، (در اصطلاح ساعت سازان) مقابل پا ملخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاچنگ
تصویر پاچنگ
((چَ))
پای افزار، کفش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاهنگ
تصویر پاهنگ
((هَ))
پاسنگ. پاشنگ. پاچنگ. پازنگ. پاژنگ. پاجنگ، پای افزار، کفش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وادنگ
تصویر وادنگ
((دَ))
انکار پس از اقرار، دبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاسنگ
تصویر پاسنگ
((سَ))
سنگ ترازو، پایه ستون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاشنگ
تصویر پاشنگ
((شَ))
خیار بزرگ، هندوانه و کدو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاژنگ
تصویر پاژنگ
((ژَ))
پای افزار، کفش، پاچنگ
فرهنگ فارسی معین
بز بزرگ نر که یک بار پشم آن را چیده باشند، بز نر قوی و پیشاهنگ
فرهنگ گویش مازندرانی