جدول جو
جدول جو

معنی پابرچین - جستجوی لغت در جدول جو

پابرچین
بدون سر و صدا، آهسته
پابرچین رفتن: آرام و آهسته رفتن که صدای پا شنیده نشود
تصویری از پابرچین
تصویر پابرچین
فرهنگ فارسی عمید
پابرچین
عمل آهسته راه رفتن چنانکه صدای پا شنیده نشود
تصویری از پابرچین
تصویر پابرچین
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پارمین
تصویر پارمین
(دخترانه)
نام همسر داریوش پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شابرزین
تصویر شابرزین
(پسرانه)
شاه برزین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خارچین
تصویر خارچین
پرچین، دیواری که از بوته های خار و شاخه های درخت در گرداگرد باغ یا کشتزار درست کنند، شاخ و برگ درخت و بوته های خار که بر سر دیوار باغ به ردیف بگذارند تا مانع عبور شود
خاربست، خاربند، فلغند، کپر، چپر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دارچین
تصویر دارچین
درختی با شاخه های دراز و باریک و به شکل بوته، برگ های همیشه سبز، گل های سفید و خوشه ای و پوست قهوه ای رنگ که در مناطق گرمسیر می روید، پوست خشک شدۀ این درخت که به عنوان ادویه استفاده می شود و از آن اسانس می گیرند و در ساختن لیکورها نیز استعمال می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خبرچین
تصویر خبرچین
کسی که گفتار، کردار یا اسرار کسی را برای دیگران نقل می کند، سخن چین، جاسوس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاورچین
تصویر پاورچین
پابرچین، بدون سر و صدا، آهسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پارگین
تصویر پارگین
گودالی که آب های کثیف و گندیده در آن جمع می شود، منجلاب، گندآب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پابرنجن
تصویر پابرنجن
حلقۀ فلزی از جنس طلا یا نقره که زنان به مچ پا می بندند، خلخال، پای رنجن
فرهنگ فارسی عمید
(بِ رَ جَ)
پابند. خلخال. رجوع به پاآورنجن و پااورنجن شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جمع واژۀ غابر در حالت نصب و جر، گذشتگان:
خواه بین نور از چراغ آخرین
خواه بین نورش ز شمع غابرین.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(وِ)
دهی از دهستان آختاچی بوکان بخش بوکان شهرستان مهاباد که در 12 هزارو پانصدگزی شمال باختر بوکان و 11 هزار و پانصدگزی باختر شوسۀ بوکان به میاندواب واقع شده، جلگه ای معتدل و مالاریائی است و 216 تن سکنه کرد دارد. آبش از سیمین رود و محصولش غلات و توتون و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری میباشد. صنایع دستی جاجیم بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ، رَ تَ / تِ)
آنکه کسب خبر کند و خبری را از محلی به محل دیگر برد، جاسوس، آنکه از روی پلیدی و بهم انداختن مردمان خبری را از کسی یا محلی بکس دیگر رساند. سخن چین. نمام. فتنه انگیز
لغت نامه دهخدا
شاخهای درختی است که منبع آن جزیره سیلان است، چوبی است معروف، سرخ رنگ، که در طعم شیرین و تندمیباشد و آن را قلم دارچینی نیز می گویند زیرا که ماناست بقلم در طول، پوست درخت دارچین که آن را میکوبند و بصورت گردی در غذا میریزند، یکی از اجزای روغن مقدس است که باید خیمه و آلات آن را بتوسط آن مسح نمایند، (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان گرمادوز بخش کلیبر، شهرستان اهر در چهل هزار و پانصدگزی راه شوسه اهر به کلیبر، کوهستانی، معتدل مایل بگرمی، مالاریائی و دارای 53 تن سکنه است، محصول آن غلات و سردرختی، شغل اهالی رزاعت و گله داری است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
شهرکی است (به ناحیۀ کرمان میان بم و جیرفت. آبادان و با نعمت بسیار. و از وی دارچینی خیزد. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(پارگین)
از پاره، بمعنی رشوت و کود و گین،. گوی که در آن آبهای ناپاک گرد آید از آب حمام و مطبخ و آب سرای و غسلخانه و جز آن. بالوعه. غدر. (منتهی الارب). راجعه. (منتهی الارب). جیئه. جیّه. اردبّه. گندآب. مرداب. خلاب. خا. منجلاب:
جان تو چون ماه و تنت آبگیر
صورت بسته است همانا چنین
ترسان گشتی که بمیری تو زار
چونت برآرند از این پارگین.
ناصرخسرو.
گرچه سوی صورتیان گاه شکل
زیر تک خامه چو دین است دین
نیک در آنست که داند خرد
چشمۀ حیوان ز نم پارگین.
سنائی.
به بیوسی از جهان، دانی که چون آید مرا
همچنان کز پارگین امید کردن کوثری.
انوری.
مثل ملک و ملک روزگار
حوت فلک و آب پارگین.
انوری.
خویشتن همجنس خاقانی شمارند از سخن
پارگین را ابر نیسانی شناسند از سخا.
خاقانی.
مرد که فردوس دید کی نگرد خاکدان
و آنکه بدریا رسیدکی طلبد پارگین.
خاقانی.
گر با تو دشمن توزند لاف همسری
باشد حدیث چشمۀ حیوان و پارگین.
کمال اسماعیل.
، خندق گونه که بر گرد شهر کردندی گرد آمدن آبهای آلوده را:
تن پهلوان (گرسیوز) را کزو خواست کین
کشیدند دو پاره زی پارگین.
فردوسی.
دشمن از شمشیر او ایمن نباشد ور بود
در حصاری گرد او از ژرف دریا پارگین.
فرخی.
بسا شهرهائی که بر گرد هر یک
ربض چون که و پارگین بحر اخضر.
فرخی.
گفت (یعقوب بن لیث) ببر تا به لب پارگین بینداز، بیفکند. گفت تو کنون بازگرد فرمود که منادی کنید که هر که خواهد که سزای ناحفاظان بیند به لب پارگین شوید آن مرد را نگاه کنید. (تاریخ سیستان).
بخاصه تو ای نحس خاک خراسان
پر از مار و کژدم یکی پارگینی.
ناصرخسرو.
بروزگار هارون الرشید مردمان بخارا جمع شدند و اتفاق کردند و پارگین حصار بنا کردند. (تاریخ بخارا). آب گرمابه پارگین را شاید. (اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید).
، مزبله (؟) :
مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت
ورنه اندر ری تو سرگین چیدتی از پارگین.
منوچهری.
گر میزند خصم لعین لافی همه کس داند این
کابی ندارد پارگین در معرض بحر خضم.
سلمان ساوجی.
ز خاربن نکند مرد آرمان رطب
ز پارگین نکند شخص آرزوی گهر.
قاآنی.
و حسین خلف صاحب برهان قاطع گوید معرب آن فارقین است و رجوع به بارگین شود
لغت نامه دهخدا
نوعی پرنده از تیره گنجشکها که دارای پرهای زیبایی است و مخصوص امریکاست
لغت نامه دهخدا
آنچه برای محافظت گرد باغ و زراعت و دیوارخانه از خار و چوب بند سازند برای عدم دخول مردم و حیوانات موذیه، (غیاث اللغات) (آنندراج) :
چنان باغی کزو گلچین نیارد گل برون بردن
نه آن باغی که باید خارچین از بیم دزدانش،
عرفی (از آنندراج)،
رجوع به خار شود،
،
که خار بیرون آرد:
آن حکیم خارچین استاد بود
دست میزد جابجا می آزمود،
مولوی،
، منقاش، (زمخشری)، منماص، (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
باقی پاینده، باقی مانده، گذشته درگذشته، کوکبی که از تربیع تجاوز کرده و به تثلیث نرسیده باشد یا از تسدیس تجاوز کرده و به تربیع نرسیده است، جمع غابرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عابرین
تصویر عابرین
جمع عابر، رهگذ ران عابر
فرهنگ لغت هوشیار
صابرون، جمع صابر، : شکیبایان جمع صابر در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پارگین
تصویر پارگین
گند آب، منجلاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پا چین
تصویر پا چین
تنکه زنانه که سرپای آنرا چین داده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پابرنجن
تصویر پابرنجن
حلقه ای فلزی (مخصوصا طلا و نقره) که زنان در مچ پای اندازند خلخال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاورچین
تصویر پاورچین
عمل آهسته راه رفتن چنانکه صدای پا شنیده نشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پا برچین
تصویر پا برچین
نوعی راه رفتن آهسته
فرهنگ لغت هوشیار
درختی است که در هندوستان وچین می روید، شاخه های آن دراز و باریک و بشکل بوته و بلندیش تا دو متر می رسد، که برای خوشبو کردن اغذیه بکار می رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پارگین
تصویر پارگین
فاضلاب، آشغال دانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خبرچین
تصویر خبرچین
((خَ بَ))
جاسوس، آن که رفتار و گفتار کسی را برای دیگران نقل کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دارچین
تصویر دارچین
درختی است که بیشتر در هندوستان و چین می روید، جزو رده دولپه ای های جدا گلبرگ می باشد و همیشه سبز است. گل های منظم و سفید مایل به زرد دارد، پوست آن را هم که قهوه ای رنگ است دارچین می گویند که به عنوان نوعی ادویه خوشبو در بعضی از غذاهامی ریزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پابرنجن
تصویر پابرنجن
((بَ رَ جَ))
حلقه ای فلزی که زنان در مچ پای اندازند، خلخال، پاآورنجن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاورچین
تصویر پاورچین
((وَ))
پابرچین، آهسته راه رفتن، طوری که صدای پا شنیده نشود
فرهنگ فارسی معین
آرام آرام، آهسته آهسته، پابرچین، دزدکی، یواشکی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چیدن همه ی محصول درخت به گونه ای که چیزی بر آن باقی نماند
فرهنگ گویش مازندرانی