جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با پارگین

پارگین

پارگین
گودالی که آب های کثیف و گندیده در آن جمع می شود، منجلاب، گندآب
پارگین
فرهنگ فارسی عمید

پارگین

پارگین
از پاره، بمعنی رشوت و کود و گین،. گوی که در آن آبهای ناپاک گرد آید از آب حمام و مطبخ و آب سرای و غسلخانه و جز آن. بالوعه. غُدَر. (منتهی الارب). راجِعه. (منتهی الارب). جیئه. جیّه. اِردَبّه. گندآب. مرداب. خلاب. خا. منجلاب:
جان تو چون ماه و تنت آبگیر
صورت بسته است همانا چنین
ترسان گشتی که بمیری تو زار
چونت برآرند از این پارگین.
ناصرخسرو.
گرچه سوی صورتیان گاه شکل
زیر تک خامه چو دین است دین
نیک در آنست که داند خرد
چشمۀ حیوان ز نم پارگین.
سنائی.
به بیوسی از جهان، دانی که چون آید مرا
همچنان کز پارگین امید کردن کوثری.
انوری.
مثل ملک و ملک روزگار
حوت فلک و آب پارگین.
انوری.
خویشتن همجنس خاقانی شمارند از سخن
پارگین را ابر نیسانی شناسند از سخا.
خاقانی.
مرد که فردوس دید کی نگرد خاکدان
و آنکه بدریا رسیدکی طلبد پارگین.
خاقانی.
گر با تو دشمن توزند لاف همسری
باشد حدیث چشمۀ حیوان و پارگین.
کمال اسماعیل.
، خندق گونه که بر گرد شهر کردندی گرد آمدن آبهای آلوده را:
تن پهلوان (گرسیوز) را کزو خواست کین
کشیدند دو پاره زی پارگین.
فردوسی.
دشمن از شمشیر او ایمن نباشد ور بود
در حصاری گرد او از ژرف دریا پارگین.
فرخی.
بسا شهرهائی که بر گرد هر یک
ربض چون کُه و پارگین بحر اخضر.
فرخی.
گفت (یعقوب بن لیث) ببر تا به لب پارگین بینداز، بیفکند. گفت تو کنون بازگرد فرمود که منادی کنید که هر که خواهد که سزای ناحفاظان بیند به لب پارگین شوید آن مرد را نگاه کنید. (تاریخ سیستان).
بخاصه تو ای نحس خاک خراسان
پر از مار و کژدم یکی پارگینی.
ناصرخسرو.
بروزگار هارون الرشید مردمان بخارا جمع شدند و اتفاق کردند و پارگین حصار بنا کردند. (تاریخ بخارا). آب گرمابه پارگین را شاید. (اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید).
، مزبله (؟) :
مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت
ورنه اندر ری تو سرگین چیدتی از پارگین.
منوچهری.
گر میزند خصم لعین لافی همه کس داند این
کابی ندارد پارگین در معرض بحر خضم.
سلمان ساوجی.
ز خاربن نکند مرد آرمان رطب
ز پارگین نکند شخص آرزوی گهر.
قاآنی.
و حسین خلف صاحب برهان قاطع گوید معرب آن فارقین است و رجوع به بارگین شود
لغت نامه دهخدا

بارگین

بارگین
پارگین، گودالی که آب های کثیف و گندیده در آن جمع می شود، منجلاب، گندآب
بارگین
فرهنگ فارسی عمید

بارگین

بارگین
آبگیر و تالابی را گویند که در میان شهر و اندرون ده باشد، (برهان)، آبگیر و تالاب، (انجمن آرا) (دِمزن) (آنندراج: بارکین)، آبگیری بود که اندرون شهر و ده باشد، (فرهنگ سروری)، آب انبار، (مهذب الاسماء)، بمعنی آبگیر است یعنی راه آب که در عربی قنات است، (شعوری ج 1 ورق 180)، آبگیر، تالاب، حوض، (فرهنگ شاهنامۀ شفق)، آبگیر، آب انبار:
حوض کوثر که مشرب الروح است
ناودانی ز بارگین من است،
؟
معرب لفظ مذکور فارقین است، (فرهنگ نظام)، آبگیر و تالاب، (ناظم الاطباء)، محلی را گویند که آب باران جمع شود، (شعوری ج 1 ورق 180) : و امیر خلف بلب بارگین ربطی کرد تا هیچ کس اندر حصار طعامی نیارد بزد، (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا