جدول جو
جدول جو

معنی وکح - جستجوی لغت در جدول جو

وکح
(وُ کُ)
مرغ بچگان فربه آکنده گوشت. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). مفرد آن واکح یا وکوح است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
وکح
(قِ)
سخت سپردن چیزی را زیر پای. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
وکح
جوجگان فربه
تصویری از وکح
تصویر وکح
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وقح
تصویر وقح
بی شرم، بی حیا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وکن
تصویر وکن
وکنت - برای مثال چون دعای دولتش خواند خطیب / مرغکان آمین کنند اندر وکن (قاآنی - ۶۱۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وکر
تصویر وکر
لانۀ پرندگان، جای زندگی و نشیمنگاه و محل تخمگذاری پرندگان، بتواز، آشانه، پتواز، پیواز، وکنت، پدواز، آشیانه، کابک، آشیان، کابوک، تکند
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
جلاب را گویند و آن داروئی باشد جوشانیده و صاف کرده شده. (برهان). خلاب باشد یعنی لای سیاه. (نسخۀ لغتی خطی). و گمان میکنم این کلمه چنانکه آکحج بمعنی جلاب (برهان) و آکخ نیز به معنی جلاب (برهان) و اکحج به همین معنی و آکخج بمعنی مزبور (جهانگیری) و صور دیگری که فرهنگ نویسان ضبط کرده اند همه مصحف کلمه آکج به معنی قلاب مخصوص باشد. و قلاب را گاهی جلاب و گاهی خلاب خوانده اند
لغت نامه دهخدا
(اِکِ)
خلاب باشد یعنی لای سیاه. (لغت فرس اسدی نسخه کتاب خانه مدرسه سپهسالار). اما این ضبط حتماً غلط است و آکج اصل آن است به معنی قلاب یعنی آهن سرکج. (یادداشت مؤلف). و رجوع به اکحج و اکج و آکج شود، بر دروغ برانگیختن، آشکار کردن کذب کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، آگاهی دادن شخص به اینکه آنچه خبر داده است دروغ است، اعتراف نمودن به اینکه در گفتار پیش خود دروغ گفته است. (از اقرب الموارد) ، بانگ کردن کسی را و سکوت مخاطب و نمودار ساختن که در خواب است. (منتهی الارب). بانگ کردن کسی را و ساکت ماندن آن کس و وانمود کردن که در خواب است. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ رَ)
چیره شدن در کارزار. (از منتهی الارب) (آنندراج). جنگ کردن با کسی و غلبه یافتن بر او. (ازاقرب الموارد) ، فروبردن در آب یا در خاک. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
بینی کوه. ج، رکوح و ارکاح. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رکن کوه. (از اقرب الموارد) ، ناحیۀ کوه. (از اقرب الموارد). کرانه و ناحیۀ کوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بنیاد. ج، ارکاح. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اساس. ج، ارکاح. (اقرب الموارد) ، ساحت خانه و میان سرای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ساحت خانه. (از اقرب الموارد) ، ناحیۀ پس سرای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ابوعبیده گفته است: ناحیۀ خانه از پشت آن گوییا آن فضای بدون بناست. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَجْ جُ)
اعتماد نمودن و تکیه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَخْیْ)
به مشت زدن کسی را. زدن کسی را شبیه به زد مشت. (منتهی الارب). زدن شبیه به زد وکز. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ تَ)
وتح. وتیح. چیز اندک و حقیر. (منتهی الارب) (آنندراج). اندک. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
واحه، ج، واحات، سرزمین آبادی که در وسط ریگزار قرار دارد و لفظی است که منقول از لغت مصری است، (از المنجد)، واحد واحات بر غیرقیاس، معنی آن را ندانم و گمان نکنم جز آنکه قبطی باشد، (از معجم البلدان)، رجوع به واحه و واحات شود
لغت نامه دهخدا
(فُ)
حرکت و سیر شدید کردن. (اقرب الموارد) (المنجد). سیر کردن، سیر عنیف، گرد آوردن گوسفندان و مانند آنها را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ جَ)
سمج مانندی است. (منتهی الارب) شبه الغار. (اقرب الموارد) (المنجد). جایی مانند غار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ طَءْ)
پیدا و آشکار گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). پیدا و آشکار شدن و ظاهر گردیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
جمع واژۀ شوکحه. (منتهی الارب). رجوع به شوکحه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
خاک. (منتهی الارب) (المنجد) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(وَ تِ)
چیز اندک و حقیر. (منتهی الارب) (آنندراج) ، شی ٔ وتح وعر، از اتباع است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، رجل وتح، مرد فرومایه. (منتهی الارب) (آنندراج) ، مرد فرومایه و خسیس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وُ)
جمع واژۀ وذحه. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ وذحه. مثل بدن، جمع واژۀ بدنه. (اقرب الموارد). رجوع به وذح و وذحه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از وکد
تصویر وکد
آهنگ (قصد)، اندوه کوشش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وکر
تصویر وکر
آشیانه نشیم لانه آشیانه مرغ (در درخت کوه و جز آن)، جمع اوکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وکس
تصویر وکس
کم و بیش، خوبانه چرک
فرهنگ لغت هوشیار
وکون:، جمع وکن، لانه ها آشیانه ها آشیانه لانه نشیم آشیانه مرغ جمع وکن جمع وکنه جمع وکن جمع وکنه: (لرز لرزانده غضنفر در عرین ترس ترسنده عقاب اندر وکن) (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وقح
تصویر وقح
بی شرم بی شرم بی حیا: (هست چون قمری طناز ووقح هست چون طوطی غماز و ندیم) (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واح
تصویر واح
قبطی تازی گشته آبادک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وجح
تصویر وجح
نخیز نخیزگاه (کمین گاه)، پناهگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکح
تصویر نکح
چند زنه
فرهنگ لغت هوشیار
بینی کوه، کرانه، میانسرا، پسسرا، بنیاد پشت دادن، استوانیدن، گراییدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوکح
تصویر اوکح
خاک و سنگ جای سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وقح
تصویر وقح
((وَ قِ))
بی شرم، بی حیا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وکر
تصویر وکر
((وَ))
آشیانه پرنده، جمع اوکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وتح
تصویر وتح
((وَ تِ))
خسیس، فرومایه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وکن
تصویر وکن
((وَ))
آشیانه مرغ، جمع اوکن، وکن
فرهنگ فارسی معین