پسوند متصل به واژه به معنای شکافنده مثلاً خاراشکاف، کوه شکاف، اشکاف، کاف، چاک، رخنه، درز، تراک، کلاف ابریشم، برای مثال شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف / مه و خور است همانا به باغ در صراف (ابوالمؤید بلخی - شاعران بی دیوان - ۵۹)
پسوند متصل به واژه به معنای شکافنده مثلاً خاراشکاف، کوه شکاف، اشکاف، کاف، چاک، رخنه، درز، تراک، کلاف ابریشم، برای مِثال شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف / مه و خور است همانا به باغ در صراف (ابوالمؤید بلخی - شاعران بی دیوان - ۵۹)
دهی به خوزستان ودهی به نیشابور. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ازقرای نیشابور است. ابوالحسن بیهقی گوید این لفظ تکاب است یعنی تک آب و آن عبارتست از گودالی که آب درآن جمع می شود و گوید تکاب الگه ای است در خاک نیشابور که دارالحکومۀ آن نوزآباد (بویاباد) است این الگه دارای هشتاد و دو قریه می باشد و تکاب نیز قریه ای است در خوزستان. (مرآت البلدان). رجوع به تکاب شود
دهی به خوزستان ودهی به نیشابور. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ازقرای نیشابور است. ابوالحسن بیهقی گوید این لفظ تکاب است یعنی تَک ِ آب و آن عبارتست از گودالی که آب درآن جمع می شود و گوید تکاب الگه ای است در خاک نیشابور که دارالحکومۀ آن نُوزآباد (بویاباد) است این الگه دارای هشتاد و دو قریه می باشد و تکاب نیز قریه ای است در خوزستان. (مرآت البلدان). رجوع به تکاب شود
ابن وداعه. صحابی است (منتهی الارب).. مفهوم صحابی یکی از مفاهیم کلیدی در علم حدیث است، چراکه بسیاری از احادیث پیامبر از طریق صحابه نقل شده اند. شناخت دقیق صحابه به ما کمک می کند تا درک عمیق تری از منابع دینی و تحولات اجتماعی صدر اسلام داشته باشیم. آنان حافظان زنده سنت و قرآن بودند. صحابیان ناقلان اصلی سنت پیامبر و شاهدان زندهٔ تحولات صدر اسلام بودند.
ابن وداعه. صحابی است (منتهی الارب).. مفهوم صحابی یکی از مفاهیم کلیدی در علم حدیث است، چراکه بسیاری از احادیث پیامبر از طریق صحابه نقل شده اند. شناخت دقیق صحابه به ما کمک می کند تا درک عمیق تری از منابع دینی و تحولات اجتماعی صدر اسلام داشته باشیم. آنان حافظان زنده سنت و قرآن بودند. صحابیان ناقلان اصلی سنت پیامبر و شاهدان زندهٔ تحولات صدر اسلام بودند.
گلیم ستبر که در زیر پالان بر پشت خر نهند و به پارسی خوی گیر و عرق گیر نیز گویند. ج، اکف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گلیم زیر پالان. ج، اکفه و اکف. (از اقرب الموارد).
گلیم ستبر که در زیر پالان بر پشت خر نهند و به پارسی خوی گیر و عرق گیر نیز گویند. ج، اُکُف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گلیم زیر پالان. ج، اَکِفَه و اُکُف. (از اقرب الموارد).
چاک و رخنه و شق و ترک و درز و شکافتگی و گسستگی و دریدگی. (از ناظم الاطباء). رخنه و چاک. (برهان). خرّ. عق ّ. فجّه. (منتهی الارب). فرجه. چاک. صدع. کاف. دریدگی. فرجه در دیوار و امثال آن. فتق. فلق. ترک. تراک. کفتگی. کافتیدگی. ترکیدگی. غاچ. شکافتگی. شق ّ. شق ّ. خرق. درز: از شکاف در، از درز در. (یادداشت مؤلف) : تا آنکه حق بایستد بر جای خود و بسته شود شکافها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). از آن جانب که بریده بود انثیین او [بوزینه] در شکاف چوب آویخته شد. (کلیله و دمنه). فلک شکافد حکمش چنانکه دست نبی شکاف ماه دوهفت آشکار میسازد. خاقانی. روضۀ آتشین بلارک توست با وجودی شکاف ناوک توست. خاقانی. - شکاف افتادن، رخنه پدید آمدن. دریده شدن. پاره شدن: در لحاف فلک افتاده شکاف پنبه می بارد از این کهنه لحاف. ؟ - شکاف خوردن، ترک خوردن. ترک برداشتن. ترکیدن. کفیدن. (یادداشت مؤلف). - شکاف دادن، شکافتن. کافتن. دریدن و پاره کردن. ترکاندن. (یادداشت مؤلف). - شکاف قلم، شق. فاق. فرق. جلفه. فتحه. (از یادداشت مؤلف). - امثال: هرچه در قرآن کاف است در قبای او شکاف است. ، رخنه و چاک کوه، غار و مغاره. (از ناظم الاطباء). - شکاف کوه، سلع [س / س ] . (منتهی الارب). فالق. لهب. لهب. قعبه. شقب [ش / ش ] . شعب [ش / ش ] . (منتهی الارب) : مغاره، شکاف در کوه. کهف. غار. (دهار)، کلافۀ ابریشم. (از ناظم الاطباء). ابریشم کلافه کرده را نیزگویند. (برهان) (از لغت فرس اسدی) (انجمن آرا) (فرهنگ جهانگیری) : شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف مه و خور است همانا به باغ در صراف. ابوالمؤید بلخی (از اسدی). ، تفرقه: برای ایجاد شکاف در بین دولتها میکوشد’ (فرهنگ فارسی معین)، کنایه از سوراخ فرج یا دبر. (یادداشت مؤلف) : برافشاندم خدوآلود چله درشکاف او چو پستان مادر اندر کام بچۀ خرد در چله. عسجدی. ، گنجه. (فرهنگ فارسی معین). اشکاف. گنجه. (یادداشت مؤلف). رجوع به اشکاف شود، {{نعت فاعلی مرخم}} شکافنده و رخنه کننده و جداکننده، و همیشه بطور ترکیب استعمال میشود، مانند: سینه شکاف، چیزی که سینه را می درد و چاک میزند. ناچخ تیز عمرشکاف، یعنی تبرزین تیزی که رشتۀ زندگانی می درد. (از ناظم الاطباء). در ترکیب بمعنی شکافنده آید، چون: خاراشکاف. کوه شکاف. گورشکاف. (فرهنگ فارسی معین). شکافنده. (انجمن آرا) (از برهان). به معنی نعت فاعلی در ترکیب، چون: دل شکاف. موشکاف. کوه شکاف. سندان شکاف. (یادداشت مؤلف). - آهن شکاف، که آهن را بشکافد و سوراخ کند: سپاهی بهم کرد چون کوه قاف همه سنگ فرسای و آهن شکاف. نظامی. - پهلوشکاف، که پهلوی کسی یا حیوانی را بدرد: به مقراضۀتیر پهلوشکاف بسی آهو افکند با نافه ناف. نظامی. چو فردا علم برکشد بر مصاف خورد شربت تیغ پهلوشکاف. نظامی. - خاراشکاف، که سنگ سخت خارا را بشکند و پاره کند: ز خاریدن کوس خاراشکاف. نظامی. - خفتان شکاف، که زره را بدرد: سنان سر خشت خفتان شکاف برون رفت از فلکۀ پشت و ناف. نظامی. - دل شکاف، شکافندۀ دل. که دل را بدرد: بزد هر دو را نیزۀ دل شکاف بدرّیدشان از گلو تا به ناف. اسدی (از جهانگیری). - زهره شکاف، که زهرۀ کسان را بشکافد و بدرد: ز بس بانگ شیپور زهره شکاف بدرّید زهره بپیچیدناف. نظامی. - گردون شکاف، که آسمان را بدرد و بشکافد: غریویدن کوس گردون شکاف. نظامی. - مغفرشکاف، که زره و کلاه خود را بدرد: که کشورگشایان مغفرشکاف... (بوستان)
چاک و رخنه و شق و ترک و درز و شکافتگی و گسستگی و دریدگی. (از ناظم الاطباء). رخنه و چاک. (برهان). خرّ. عَق ّ. فُجّه. (منتهی الارب). فرجه. چاک. صدع. کاف. دریدگی. فرجه در دیوار و امثال آن. فتق. فلق. ترک. تراک. کفتگی. کافتیدگی. ترکیدگی. غاچ. شکافتگی. شَق ّ. شِق ّ. خرق. درز: از شکاف در، از درز در. (یادداشت مؤلف) : تا آنکه حق بایستد بر جای خود و بسته شود شکافها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). از آن جانب که بریده بود انثیین او [بوزینه] در شکاف چوب آویخته شد. (کلیله و دمنه). فلک شکافد حکمش چنانکه دست نبی شکاف ماه دوهفت آشکار میسازد. خاقانی. روضۀ آتشین بلارک توست با وجودی شکاف ناوک توست. خاقانی. - شکاف افتادن، رخنه پدید آمدن. دریده شدن. پاره شدن: در لحاف فلک افتاده شکاف پنبه می بارد از این کهنه لحاف. ؟ - شکاف خوردن، ترک خوردن. ترک برداشتن. ترکیدن. کفیدن. (یادداشت مؤلف). - شکاف دادن، شکافتن. کافتن. دریدن و پاره کردن. ترکاندن. (یادداشت مؤلف). - شکاف قلم، شق. فاق. فرق. جلفه. فتحه. (از یادداشت مؤلف). - امثال: هرچه در قرآن کاف است در قبای او شکاف است. ، رخنه و چاک کوه، غار و مغاره. (از ناظم الاطباء). - شکاف کوه، سلع [س َ / س ِ] . (منتهی الارب). فالق. لَهِب. لِهب. قُعبه. شقب [ش َ / ش ِ] . شعب [ش َ / ش ِ] . (منتهی الارب) : مغاره، شکاف در کوه. کهف. غار. (دهار)، کلافۀ ابریشم. (از ناظم الاطباء). ابریشم کلافه کرده را نیزگویند. (برهان) (از لغت فرس اسدی) (انجمن آرا) (فرهنگ جهانگیری) : شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف مه و خور است همانا به باغ در صراف. ابوالمؤید بلخی (از اسدی). ، تفرقه: برای ایجاد شکاف در بین دولتها میکوشد’ (فرهنگ فارسی معین)، کنایه از سوراخ فرج یا دُبُر. (یادداشت مؤلف) : برافشاندم خدوآلود چله درشکاف او چو پستان مادر اندر کام بچۀ خرد در چله. عسجدی. ، گنجه. (فرهنگ فارسی معین). اشکاف. گنجه. (یادداشت مؤلف). رجوع به اشکاف شود، {{نعت فاعِلی مرخم}} شکافنده و رخنه کننده و جداکننده، و همیشه بطور ترکیب استعمال میشود، مانند: سینه شکاف، چیزی که سینه را می درد و چاک میزند. ناچخ تیز عمرشکاف، یعنی تبرزین تیزی که رشتۀ زندگانی می درد. (از ناظم الاطباء). در ترکیب بمعنی شکافنده آید، چون: خاراشکاف. کوه شکاف. گورشکاف. (فرهنگ فارسی معین). شکافنده. (انجمن آرا) (از برهان). به معنی نعت فاعلی در ترکیب، چون: دل شکاف. موشکاف. کوه شکاف. سندان شکاف. (یادداشت مؤلف). - آهن شکاف، که آهن را بشکافد و سوراخ کند: سپاهی بهم کرد چون کوه قاف همه سنگ فرسای و آهن شکاف. نظامی. - پهلوشکاف، که پهلوی کسی یا حیوانی را بدرد: به مقراضۀتیر پهلوشکاف بسی آهو افکند با نافه ناف. نظامی. چو فردا علم برکشد بر مصاف خورد شربت تیغ پهلوشکاف. نظامی. - خاراشکاف، که سنگ سخت خارا را بشکند و پاره کند: ز خاریدن کوس خاراشکاف. نظامی. - خفتان شکاف، که زره را بدرد: سنان سر خشت خفتان شکاف برون رفت از فلکۀ پشت و ناف. نظامی. - دل شکاف، شکافندۀ دل. که دل را بدرد: بزد هر دو را نیزۀ دل شکاف بدرّیدشان از گلو تا به ناف. اسدی (از جهانگیری). - زَهره شکاف، که زهرۀ کسان را بشکافد و بدرد: ز بس بانگ شیپور زهره شکاف بدرّید زهره بپیچیدناف. نظامی. - گردون شکاف، که آسمان را بدرد و بشکافد: غریویدن کوس گردون شکاف. نظامی. - مغفرشکاف، که زره و کلاه خود را بدرد: که کشورگشایان مغفرشکاف... (بوستان)
لکاف ساز. لکاف فروش. بدین نسبت منسوب است به وجیه بن الحسن بن یوسف اللکاف المصری که ابوزکریا الحافظ المصری از وی در زیادات تاریخ مصر یاد کند و هم ابوالحسین احمد بن جمیع الغسانی در معجم شیوخ خویش ذکر وی آرد. (از الانساب سمعانی)
لِکاف ساز. لِکاف فروش. بدین نسبت منسوب است به وجیه بن الحسن بن یوسف اللکاف المصری که ابوزکریا الحافظ المصری از وی در زیادات تاریخ مصر یاد کند و هم ابوالحسین احمد بن جمیع الغسانی در معجم شیوخ خویش ذکر وی آرد. (از الانساب سمعانی)