جدول جو
جدول جو

معنی وصاف

وصاف((وَ صّ))
وصف کننده، شناسنده وصف و بیان حال
تصویری از وصاف
تصویر وصاف
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با وصاف

وصاف

وصاف
ستاینده، زابشناس، بیماری شناس پزشک بسیار وصف کننده وصف شناس
وصاف
فرهنگ لغت هوشیار

وصاف

وصاف
وصف شناس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عارف به وصف. (آنندراج) (از اقرب الموارد). بسیار وصف کننده. (ناظم الاطباء) :
کمترین وصاف او خاقانی است
کآسمان صاحبقران میخواندش.
خاقانی.
، طبیب. (المنجد). پزشک. حریری آن را بر طبیب اطلاق کرده است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

وصاف

وصاف
کویی است در نسف (نخشب). (معجم البلدان) :
به کوی وصاف آن نامه را بزن عنوان
به پیش نامۀ تو تا که خوازه بندم کوی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا

وصال

وصال
رسیدن به چیزی یا کسی و به دست آوردن آن یا او، لقب شاعر بزرگ قرن دوازدهم، میرزا محمد شفیع شیرازی
وصال
فرهنگ نامهای ایرانی

اوصاف

اوصاف
جمع وصف، چگونگی ها چونی ها جمع وصف صفتها چگونگیها وصفها
اوصاف
فرهنگ لغت هوشیار