جدول جو
جدول جو

معنی وهری - جستجوی لغت در جدول جو

وهری(وَ)
منسوب به وهر، و آن نام ولایتی است. (برهان) :
کشانی و شکنی و وهری سپاه
دگرگونه جوشن دگرگون کلاه.
فردوسی.
کشانی و چینی و وهری نماند
که منشور شمشیر رستم نخواند.
فردوسی.
رجوع به وهر و وهره شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهری
تصویر مهری
(دخترانه)
منسوب به مهر، منسوب به خورشید، منسوب به مهر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هوری
تصویر هوری
(دخترانه)
نور خورشید (نگارش کردی: هری)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وهرو
تصویر وهرو
(دخترانه)
خوبروی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دهری
تصویر دهری
کسی که منکر وجود خداست و معتقد است دنیا ازلی و ابدی است، صانعی ندارد و پس از زندگی در این دنیا، حشر و معاد نخواهد بود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جوهری
تصویر جوهری
آغشته به جوهر، مقابل عرضی، در فلسفه مربوط به حقیقت و ماهیت چیزی، جواهرفروش، مادۀ مخدر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوهری
تصویر گوهری
گوهردار، کنایه از اصیل، پاک نژاد، آراسته به گوهر، جواهرنشان، گوهرفروش، جواهرفروش
فرهنگ فارسی عمید
(هََ)
عوض و بدل و مبادلۀ به طور مساوی. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ)
میرزای گوهری، از گویندگان فارسی زبان بوده است و دیوان شعر فارسی دارد بنام ’الذریعه الرضویه’ که علی اکبر مروج مؤلف (نفایس اللباب) از آن اشعاری نقل میکند و می گوید: اشعار مزبور از میرزای گوهری است. (الذریعه ج 9 ص 947 و ج 10 ص 30)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ)
منسوب به گوهر. از گوهر. چیزی را گویند که از گوهر ساخته باشند. (برهان قاطع) (بهار عجم) (فرهنگ نظام) (فرهنگ شعوری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی) مرصع. زرنگار. هرچیز منسوب به گوهر. (فرهنگ نظام) :
همان گوهری تخت و دیبای چین
همان یاره و گرز و تیغ و نگین.
فردوسی.
صبحدم آب خضر نوش از لب جام گوهری
کز ظلمات بحر جست آینۀ سکندری.
خاقانی.
، اصیل، خداوند اصل و نسب. (برهان قاطع). خداوند اصل و نژاد. (بهار عجم) (فرهنگ شعوری) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). شخص صاحب اصل و نسب. (فرهنگ نظام). اصیل و پاک نژاد. (ناظم الاطباء) نجیب. نژاده. والاتبار. حسیب و نسیب:
گفت هنگامی یکی شهزاده بود
گوهری و پرهنر و آزاده بود.
رودکی.
اما جهد باید کرد تا اگرچه اصیل و گوهری باشی بتن خود گوهر باشد. (قابوسنامه ص 19).
زن، زن ز وفا شود ز زیور نشود
سر، سر ز وفا شود ز افسر نشود
بی گوهر، گوهری ز گوهر نشود
سگ را سگی از قلاده کمتر نشود.
سنائی.
طمغاج خان عادل سلطان گوهری
از عهد خویش تا ملک افراسیاب خان.
سوزنی.
به اقبال این گوهر گوهری
از آن دایره دور شد داوری.
نظامی.
هنر تابد از مردم گوهری
چو نور از مه و تابش از مشتری.
نظامی.
چونکه نسخته سخن سرسری
هست بر گوهریان گوهری.
نظامی (مخزن الاسرار ص 40).
- اسب گوهری، اسب اصیل و نجیب.
، سخی و جوانمرد. (ناظم الاطباء). بخشنده. بذل کننده، ذاتی، مقابل عرضی. (برهان قاطع). ذاتی و جبلی، ضد عرضی. (ناظم الاطباء). گهری. طبعی. فطری. خلقی:
گرم گردان مرا که تا بنهم
عود شکر و دعا بر آذر تو
گرمی از شمس گوهری باشد
حاجت آمد مرا به گوهر تو.
سوزنی.
، جوهری. جواهرفروش و جواهرشناس. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (فرهنگ شعوری) (ناظم الاطباء). گوهرفروشی که آن را گوهری نیزگویند. (بهار عجم). و امروزه ’جواهری’ معرب گویند. رجوع به جوهر و جوهری شود.
- امثال:
قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری.
، باگوهر. دارای گوهر. گوهردار. مالک گوهر. دارندۀ گوهر. صاحب گوهر:
من یکی کردزاده لشکریم
کز نیاکان خویش گوهریم.
نظامی.
گرچه ز بحر تو بگوهر کمند
چون تو همه گوهری عالمند.
نظامی.
، شمشیر و تیغ گوهردار. آبدار:
آن گوهری حسامم در دست روزگار
کآخر برونم آرد یک روز در وغا.
مسعودسعد.
، کنایه از چیز صاف و روشن که آب و تاب گوهر داشته باشد. (بهار عجم). درخشنده. شفاف:
هم از آب حیوان اسکندری
زلالی چنین ساختم گوهری.
نظامی (از بهار عجم).
، عنصری. آخشیجی:
اگر به هستی مثلت کنیش گردد شیئی
که هر که شیئی بود گوهری بود ناچار.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُو هََ)
صفت شوهر. (یادداشت مؤلف). همسری:
دنیا زنی است عشوه ده و دلستان ولیک
با کس همی بسر نبرد عهد شوهری.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَ هََ ی ی)
شتر کوهان دراز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دهری
تصویر دهری
کسیکه منکر وجود خدا باشد
فرهنگ لغت هوشیار
پسر ساده، نوکر، ملازم، فدایی، منسوب به گوهر: آنچه از جواهر ساخته شده باشد، جواهر نشان مرصع: همان گوهری تخت و دیبای چین همان یاره و گرز و تیغ و نگین، اصیل با اصل و نسب پاک نژاد: و ندیم باید که گوهری و فاضل و نیکو سیرت... بود. یا اسب گوهری. اسب اصیل و نجیب، دارای جوهر (شمشیر و غیره) : آن گوهری حسامم در دست روزگار کاخر برونم آرد یک روز در وغا. (مسعود سعد)، گوهر فروش جواهری، جوانمرد سخی، طبیعی فطری: گرمی از شمس گوهری باشد حاجت آمد مرا بگوهر تو. (سوزنی)، ذاتی مقابل عرضی، آنچه که مانند گوهر شفاف و درخشان باشد: هم از آب حیوان اسکندری زلالی چنین ساختم گوهری. (نظامی)، عنصری آخشیجی: اگر بهستی مثلث کنیش گردد شی که هر که شی بود گوهری بود ناچار. (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قهری
تصویر قهری
اضطراری و جبری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظهری
تصویر ظهری
هنگام ظهر میانه روز. پس گوش انداخته از یاد برده پشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وعری
تصویر وعری
گران پیچیده: سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهری
تصویر شهری
ساکن شهر، شهر نشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهری
تصویر زهری
مرز شیک (مقاربتی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوهری
تصویر جوهری
جواهر فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واری
تصویر واری
آتشزنه، پیه آگنده
فرهنگ لغت هوشیار
وهمی در فارسی پنداره ای سمرادین منسوب به وهم: خیالی تخیلی مقابل حقیقی: (اول لذت و آن جسمانی باشد یا غیر جسمانی وهمی باشد یاحقیقی)، ناشی از تصور غلط پنداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وهبی
تصویر وهبی
وهبی در فارسی خدا داد هر چیز بخشیده شده از جانب خدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوهری
تصویر کوهری
عوض و بدل و مبادله بطور مساوی
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی را گویند که از گوهر ساخته باشند، زرنگار، مرصع، منسوب به گوهر
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به مهر محبتی، نوعی ازچنگ: مهری یکی پیر نزار آوا بر آورده بزار چون تند اندر مرغزار جانی بهر جا ریخته. (خاقانی)، نامی است از نامهای زنان. منسوب به مهر، کیسه مهر برنهاده، قطعه ای گل خشکیده که ازخاک کربلا و نجف آرند و شیعه آنرا بهنگام نماز سجده گاه خود سازند، قطعه سنگ کلوخ چوب یا برگ که شیعه بهنگام نماز سجده گاه سازند
فرهنگ لغت هوشیار
((دَ))
کسی که زمان را ازلی و ابدی می داند و همه حوادث را ناشی از زمان می داند، ملحد، طبیعی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قهری
تصویر قهری
((قَ))
اضطراری، جبری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گهری
تصویر گهری
ذاتی، سرشتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوهری
تصویر گوهری
گوهرفروش، زرگر، ذاتی، سرشتی، اصیل، پاک نژاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جوهری
تصویر جوهری
((جُ هَ))
هر چیز جوهردار، جواهرفروش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زهری
تصویر زهری
سمی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جوهری
تصویر جوهری
گوهری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گوهری
تصویر گوهری
جوهری، ذاتی
فرهنگ واژه فارسی سره
اصیل، جواهری، نژاده
فرهنگ واژه مترادف متضاد