جدول جو
جدول جو

معنی ونخ - جستجوی لغت در جدول جو

ونخ(وَ نَ)
نام جایی است. این کلمه را سوزنی در شعر زیر آورده است:
امیر سانخ گویند منعم است به بلخ
ز حد سانخ املاک اوست تا اوبخ
در گشاده و خوان نهاده او دارد
گذشته گوشۀ دستارش از حصار ونخ.
سوزنی.
در معجم البلدان ونخ با خای معجمه نیامده ولیکن ونج هست و گوید: ونج معرب ونه، روستایی است از نسف. مرحوم دهخدا در یادداشتی آرند: گمان می رود ونج با جیم یاقوت همان ونخ با خای معجمۀ سوزنی باشد و کاتب غلط کرده است، چه سوزنی این کلمه را در قصیده ای به قافیۀ خای ماقبل مفتوح آورده است و تعریب ونه به ونخ نیز استبعادی ندارد چنانکه ’اوبه’ نیز ’اوبخ’ شده است و ’کامه’ ’کامخ’. (از یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ونک
تصویر ونک
وبر، پشم شتر، خرگوش، روباه و امثال آن ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنخ
تصویر زنخ
قسمت جلوآمدۀ آروارۀ زیرین
زنخ بر خون زدن: کنایه از شرمنده شدن، سرافکنده شدن
زنخ زدن: کنایه از سخن بیهوده گفتن، بیهوده حرف زدن، چانه زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ونگ
تصویر ونگ
صدای گریۀ بچه، ونگ ونگ
تهی، خالی
تهی دست، درویش و مفلس، برای مثال ما از شمار آدمیانیم تنگ دست / کز معصیت توانگر و از طاعتیم ونگ (سوزنی- مجمع الفرس - ونگ)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وسخ
تصویر وسخ
چرک، مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون می آید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رم، ریم، سیم، سخ، شخ، پیخ، پژ، فژ، کورس، کرس، کرسه، هو، هبر، بخجد، بهرک، خاز، درن، قیح، کلچ، کلخج، کلنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وند
تصویر وند
عضو، پسوند متصل به واژه به معنای وابسته مثلاً پیشوند، پسوند،
پسوند متصل به واژه به معنای منسوب به مثلاً باوند، فولادوند، دیرک وند، سکوند، دماوند،
پسوند متصل به واژه به معنای دارنده مثلاً گاووند، دولت وند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ونج
تصویر ونج
گنجشک، پرندۀ کوچک خاکی رنگ وحلال گوشت از دستۀ سبکبالان، مرگو، چکوک، چغک، مرکو، چتوک، بنجشک، عصفور برای مثال شکار باز، خرچال و کلنگ است / شکار واشه، ونج است و کبوتر (عنصری - ۳۳۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واخ
تصویر واخ
در هنگام ندبه و زاری یا در مقام تحسین و تعجب بر زبان می آورند، واخ واخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنخ
تصویر سنخ
گونه، نوع
فرهنگ فارسی عمید
(دُ نَ)
نوعی کرباس. (یادداشت مؤلف).
- دو نخ شدن، به قوام آمدن شکر و امثال آن که چون با کفگیر فروریزند سخت تر از انگبین باشد. دونخه شدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
پاره ای از شب. گویند: مر طنخ من اللیل، ای طائفه منها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ)
معروف است و آن را زنخدان هم گویند و به عربی ذقن خوانند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از غیاث) ذقن. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). چانه و ذقن و آن جزء از صورت که واقع در زیر دهان می باشد. زنخدان و مغاک چانه. (ناظم الاطباء). فرود لب فرودین که آن را چاه زنخ و زنخدان نیز خوانند به تازیش ذقن گویند. (شرفنامۀ منیری). چانه. ذقن. (فرهنگ فارسی معین). ترجمه ذقن. دلاویز، سیمین و بلورین از صفات (اوست) و به، سیب، سیب سیمین، گوی سیمین، گوی سفید، گوی بلور، آب معلق، چاه، گرداب شمامه، ترنج، لیمو، گردبالش، روح جان از تشبیهات اوست. (بهار عجم) (از آنندراج). هندی باستان ’هنو’ (زنخ) ، اوستا ’زنوه’، ارمنی ’چنوت’ (فک، گونه) ، افغانی ’زنه’ و ’زنخ’، بلوچی ’زنوک ’’ زنیک’ و ’زناخ’ وخی ’زنخ’، شغنی ’زینگو’ و سریکلی ’زنگان’. (حاشیۀ برهان چ معین) :
یاسمن لعل پوش، سوسن گوهرفروش
بر زنخ پیلغوش رخنه زد و بشکلید.
کسائی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ناخنت زنخدان ترا کرد شیار
گویی که همی زنخ بخاری به شخار.
عماره (یادداشت ایضاً).
تا دیو چه افکند هوا بر زنخ سیب
مهتاب به گلگونه بیالودش رخسار.
مجلدی (یادداشت ایضاً).
ورادید با دیدگان پر ز خون
به زیر زنخ دست کرده ستون.
فردوسی.
نرگس تازه میان مرغزار
همچو در سیمین زنخ زرین چهی.
منوچهری.
ترسم کاندر غم فراق تو یک روز
دست به زیر زنخ برآید هوشم.
(از لغتنامۀ اسدی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
گرفته همه لکهن و بسته روی
که و مه زنخ ساده کرده ز موی.
اسدی (یادداشت ایضاً).
ستون دانش و دینی و از نهیب تو هست
همیشه زیر زنخ دست دشمنانت ستون.
قطران.
صحبت کودکک ساده زنخ را مالک
نیز کرده ست ترا رخصت و داده ست جواز.
ناصرخسرو (دیوان ص 202).
چون گردنت افراخته وآن عاجز مسکین
بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش.
ناصرخسرو.
نسرین زنخ صنم چکنم اکنون
کز عارضین چو خوشۀ نسرینم.
ناصرخسرو.
زآن زنخ گرد چو نارنج خویش
غبغب سیمین چو ترنجی بکش.
نظامی.
موکل کرده بر هر غمزه غنجی
زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی.
نظامی.
طوطی باغ از شکرش شرمسار
چون سر طوطی زنخش طوقدار.
نظامی.
در آرزوی روی تو دارم چو آینه
دایم ستون به زیر زنخ زانتظار دست.
سپاهانی (از شرفنامۀ منیری).
شبانگه مگر دست بردش به سیب
که سیمین زنخ بود و خاطرفریب.
سعدی (بوستان).
به است آن یا زنخ یا سیب سیمین
لب است آن یا شکر یا جان شیرین.
سعدی.
به خلدم دعوت ای زاهد مفرمای
که آن سیب زنخ زآن بوستان به.
حافظ.
دلم دارد به گرداب زنخ راه
معلق می رود این قطره در چاه
چو از سودای ناز عشق محمود
ز لیموی زنخ صفراش افزود.
زلالی (از بهار عجم و آنندراج).
غمگین نشوی که رنگ حسنت گرشد
کیفیت عارضت ز خط بهتر شد
از نکهت خط، کمال حسنت افزود
سیب زنخت شمامۀ عنبر شد.
شفیع اثر (از بهار عجم).
ز عارض و زنخش گر بسوختم چه عجب
که رخت پنبه بسوزد به آفتاب و بلور.
جربادقانی (از آنندراج).
سیب زنخش که هست روح ثانی
بر دست گرفتم از سر نادانی
دلدار بمن گفت به تهدید که هی
جان بر کف دست می نهی نادانی.
؟ (از بهار عجم).
- دست به زیر زنخ ستون کردن، متفکر بودن. (فرهنگ فارسی معین).
- ، اندوهگین بودن. (فرهنگ فارسی معین).
- زنخ بر سر زانو نهادن، دست به زیر زنخ ستون کردن. رجوع به همین ترکیب شود.
- زنخ نرم، از صفات نیک اسب است و به تقریب بر اسب رام اطلاق می شود:
زنخ نرم و کفک افکن و دست کش
سرین گرد و بینادل و گام خوش.
فردوسی.
- زنخ نرم بودن، زنخ نرم داشتن. رجوع به ترکیب بعد شود.
- زنخ نرم داشتن، مساعد و همراه یا رام و مطیع بودن. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 924) :
مرکب من بود زمان پیش از این
کرد نتانست ز من کس جداش...
تا بمرادم زنخش نرم بود
پاک صواب است تو گفتی خطاش.
ناصرخسرو (از امثال و حکم ایضاً).
رجوع به ترکیب قبل شود.
- زنخ یاسمین، سوراخی که در میان گل یاسمین باشد. (آنندراج).
- ساده زنخ، ذقنی عاری از موی.
- سیب زنخ، ذقنی چون سیب زیبا و خوشرنگ و صاف.
- سیمین زنخ، ذقنی چون سیم سپید. رجوع به سیمین شود.
- گشاده زنخ، عنان رهاکرده. رجوع به همین کلمه شود.
- نسرین زنخ، ذقنی مانند گل نسرین به رنگ و بوی.
، بمعنی مطلق سخن آمده است عموماً. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). سخن. گفت و شنید. مکالمه. گفتگو. (ناظم الاطباء). گفتار. سخن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
فلک برابری همت تو اندیشد
بر او خرد زنخ نغز دلستان آورد.
کمال اسماعیل (از فرهنگ جهانگیری).
گوی چه ماند به زنخدان یار
این زنخ مردم بیهوده گوست.
کمال خجند (از فرهنگ رشیدی).
- زنخ جنبانیدن، کنایه از اصرار کردن. چانه زدن. پرسخن گفتن:
چون ز من مهتر آمد اجنبیی
خیره اکنون زنخ چه جنبانم.
مسعودسعد.
- زنخ زدن، اضافه گویی و سخنرانی و قصه خوانی باشد. (برهان). افسانه سرایی کردن. (فرهنگ فارسی معین). پر گفتن. چانه زدن. بسیارگویی کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به همین ترکیب ذیل معنی بعد شود.
، سخنان بی نفع و هرزه و لاطایل و بیهوده و خالی از معنی. لاف. گزاف باشد خصوصاً. (برهان). سخنان خالی از معنی را گویند خصوصاً. (فرهنگ جهانگیری). سخن هرزه و بی نفع و لاطایل و بیهودۀ خالی از معنی و لاف و گزاف. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). سخن هرزه و بیهوده و بی معنی خصوصاً. (انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). هرزه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
از رخشان کرده محاسن کنار
اهل زنخ را به محاسن چه کار.
امیرخسرو (از فرهنگ جهانگیری).
- زنخ زدن، کنایه از سخنان بی معنی گفتن باشد. (فرهنگ جهانگیری). کنایه از سخنان بی نفع و بی معنی و هرزه و بیهوده و لاطائل گفتن. هرزه درایی کردن. لاف زدن. (برهان). کنایه از بیهوده گفتن باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). بیهوده گفتن. لاف زدن. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ فارسی معین). هرزه گویی کردن. (غیاث) :
آسمان بیخ کمال از خاک عالم بر کشید
تو زنخ می زن که در من کنج نقصانی کجاست.
انوری (از انجمن آرا).
حاسدان را تو گو زنخ می زن
ختم شد نظم و نثر بر تو و من.
سنائی.
آن شنیدی که ابلهی برخاست
سرگذشتی ز حیزی اندرخواست
که بگو سرگذشتی ای بهمان
گفت رو رو زنخ مزن هله هان.
سنائی.
نقش وفا بر سر یخ می زنند
بر مه و خورشید زنخ میزنند.
نظامی.
هرکه درین پرده مخالف تند
بر دهنش زن که زنخ می زند.
امیرخسرو (از انجمن آرا).
- زنخ زن، بیهوده گوی. هرزه درای:
این ابلهان که بی سببی دشمن منند
بس بوالفضول و یاوه درای و زنخ زنند.
سنایی.
از نوک خامه دفتر دلشان سیه کنم
کایشان زنخ زنند همه خامه زن نیند.
خاقانی.
- زنخی، در بیت زیر ظاهراً بمعنی مسخره آمده است:
از شاعر و منجم خود ده زیادتند
راوی و مطرب و زنخی را حساب نیست.
فتوحی مروزی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
، بمعنی بی نفع و بیهوده نیز آمده. (فرهنگ رشیدی) بی نفع. (انجمن آرا) (آنندراج). بیهوده. (غیاث). بی نفع. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا) :
چون زنخ بند تو بر بندند روز واپسین
جز زنخ چه بود در آن دم مال و ملک کار و بار.
عطار (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به معنی بعد شود، مجازاً، اعتراض. ایراد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بر لاله ز عارض تو هر دم زنخ است
پیش زنخت برگ سمن هم زنخ است
ناخوش زنخی رو زنخ خوش می زن
کاین خوبی تو چو کار عالم زنخ است.
کمال اسماعیل (از فرهنگ رشیدی).
، بی نفعی. (شرفنامۀ منیری)، طعنه. (غیاث).
- زنخ بر خود زدن، کنایه از خجل شدن و شرمنده بودن. (بهار عجم) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) :
ترنج غبغبم را گر کنی یاد
زنخ بر خود زند نارنج بغداد.
نظامی.
- زنخ بر خون زدن، کنایه از خجل شدن و شرمندگی باشد. (برهان). کنایه از خجل شدن باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). خجل شدن. خجالت کشیدن. (ناظم الاطباء). خجل بودن. شرمنده بودن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(زَ نِ)
دهن زنخ، روغن متغیر ومزه برگشته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ناگوارد شدن کسی را. (منتهی الارب). تخمه کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
کسی را گویند که پیوسته آب از چشمش رود و مژگانش بسبب آن ریخته باشد و به این معنی بجای حرف ثانی تحتانی هم آمده است. (برهان). کسی را گویند که پیوسته از چشمش آب آید و مژگانش ریخته باشد. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ناگوارد گردیدن. (منتهی الارب). ناگوار شدن. (منتخب اللغات). ناگوارد گرفتن. (تاج المصادر) ، دل گرفته شدن از چربش. (منتهی الارب). دل گرفتن از چربی و خورش. (منتخب اللغات) ، فربه و پرگوشت شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
شهرکی است (به ماوراءالنهر) از نخشب. (حدود العالم) :
ز شهر نخشب چون رو بسونخ آوردم
نسیم جود وی آمد ز من ز هر فرسخ.
سوزنی.
دل رمیده غزل را بمخلص آوردم
بمدح صاحب صدر ریاست سونخ
محمد بن عمر مهتری که خاطر من
مرا بمدحت او مرحبا زد و بخ بخ.
سوزنی.
رجوع به سونج شود
لغت نامه دهخدا
این واژه را معین تازی دانسته برابر با ببر دربرهان و انجمن آرا و آننداراج پارسی است و تازی آن وبر است که خود تازی گشته ببر پارسی ببر وبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وسخ
تصویر وسخ
چرک شوخ پژ پژاگن چرک ریم، جمع اوساخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنخ
تصویر رنخ
سستی ناتوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنخ
تصویر زنخ
سخن بیهوده گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنخ
تصویر سنخ
بنیاد، اصل، بیخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فنخ
تصویر فنخ
چیره گشتن چیرگی، خوار کردن، شکستن استخوان: بی خون آلودگی
فرهنگ لغت هوشیار
کلمه ایست دال بر تاسف و حسرت: واه، وه، کلمه ایست دال بر تحسین و خوشایندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ونج
تصویر ونج
پارسی تازی گشته ونه (گونه ای عود که با آن نوازندگی کنند) گنجشک: (شکار باز خرچال و کلنگ است شکار باشه ونج است و کبوتر) (عنصری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ونا
تصویر ونا
سستی شکستگی
فرهنگ لغت هوشیار
((وَ))
لفظی است که خود معنی مستقل ندارد بلکه همیشه با کلمه ای دیگر ترکیب می شود تا معنی تازه بسازد. هرگاه پیش از کلمه واقع شود پیشوند و هرگاه در آخر کلمه بیآید پسوند نامیده می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وسخ
تصویر وسخ
((وَ سَ))
چرک، ریم، جمع اوساخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ونگ
تصویر ونگ
((وَ یا وِ))
تهی، خالی، تهی دست، درویش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ونگ
تصویر ونگ
((وَ))
صدای گریه بچه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واخ
تصویر واخ
کلمه ای است دال به تأسف و حسرت، کلمه ای است دال بر تحسین و خوشایندی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنخ
تصویر سنخ
((س))
بن دندان، اصل، بنیاد، جمع سنوخ، اسناخ، در فارسی به معنای نوع، جنس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنخ
تصویر زنخ
((زَ نَ))
چانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ونج
تصویر ونج
((وَ))
گنجشک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ونگ
تصویر ونگ
خالی
فرهنگ واژه فارسی سره