جدول جو
جدول جو

معنی ومض - جستجوی لغت در جدول جو

ومض
(قَ طَ سَ)
ومیض. ومضان. درخشیدن برقی بی آنکه پراکنده گردد در ابر، و آنچه از برق در نواحی ابر پراکنده گردد آن را خفو گویند، و آنچه به درازا درخشد و ابر را شکافد آن را عقیقه خوانند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). درخشیدن بخنوه. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غمض
تصویر غمض
چشم برهم نهادن، چشم پوشی کردن، آسان گرفتن در بیع، آسان گرفتن بر کسی
غمض عین: کنایه از فروخواباندن چشم، نادیده گرفتن خطای کسی، چشم پوشی
فرهنگ فارسی عمید
(مِضْ ضُ / مِضْ ضِ / مِضْ ضَ / مِضْ ضُنْ)
کلمه ای است که به معنی لاء نفی آید، یعنی حرکت دادن هر دو لب را چندان که شنیده شود آوازی که به لای نفی ماند و در آن مطمع اجابت باشد، و فی المثل: ان فی مض لمطمعاً. قال الراجز: سئلتها الوصل فقالت مض. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و قولهم ما علمک اهلک الا مضاً و بضاً و میضاً و بیضاً، یعنی نیاموختند تو را کسان تو جز آنکه چون کسی از تو سئوال کند از دهان آوازی برآری و جواب صحیح از لا و نعم نگوئی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ مِض ض)
کحل ممض، سرمۀ چشم سوز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ ضَ)
خوانک قصاب. (مهذب الاسماء). تخته و بوریا و مانند آن که بر وی گوشت نهند تا خاک آلود نگردد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج، اوضام، اوضمه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، خوان نان پختن. (مهذب الاسماء) ، ترکهم لحماً علی وضم، فروافکند ایشان را و ذلیل و خوار و دردناک گردانید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
بر تخته یا بوریا نهادن گوشت را، یا وضم ساختن جهت آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). گوشت بر خوان یا بر جایی که گوشت بر وی نهند، نهادن. (تاج المصادر بیهقی) ، فرودآمدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). به کسی فرودآمدن. (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
غائط تنک انداختن. (منتهی الارب) (آنندراج). نازک و رقیق مدفوع انداختن. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، به یک بار خایه نهادن مرغ. (منتهی الارب) (آنندراج). تخم نهادن ماکیان یک بار بدون دشواری و سختی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ طَ قَ)
ومض. ومیض. درخشیدن برق بی آنکه پراکنده گردد در ابر. (اقرب الموارد). درخشیدن بخنوه. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). رجوع به ومض شود
لغت نامه دهخدا
(ضُ)
اندوه مند گردانیدن: مضه الشی ٔ مضاً و مضیضاً، اندوه مند گردانید او را آن چیز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، سوختن اندوه و خشم دل را. (زوزنی). سوخته شدن دل از اندوه و خشم و غضب. (تاج المصادر بیهقی) ، سوزانیدن: مض الخل فاه، سوخت سرکه دهن او را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) (ناظم الاطباء) ، مکیدن، یا سخت مکیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، به درد آوردن جراحت. (المصادر زوزنی). سوزانیدن جراحت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : مضه الجرح، سوزانید او را جراحت و به درد آورد. (ناظم الاطباء) ، مض الکحل العین مضاً، سوختن سرمه چشم را و رنجانیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رمان البر. (بحر الجواهر) (یادداشت مؤلف). رمان البر و میوۀ آن حب الفلفل (کذا) است. (تذکرۀ داوود ضریر انطاکی). به ضاد معجمه، رمان البر است و ثمرش حب القلقل. (از تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به حب القلقل شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
جنبانیدن بینی را از خشم، یا اشاره کردن به بینی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَض ض)
اضطرار و پریشانی خاطر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
محدث است. او از ابن سیرین و حسن و از او سلیمان جرمی روایت کند. در تمدن اسلامی، محدث فردی بود که هم حافظ حدیث و هم تحلیل گر آن محسوب می شد. وی معمولاً هزاران حدیث را با سلسله اسناد حفظ می کرد و در محافل علمی، جلسات روایت حدیث برگزار می نمود. شخصیت هایی مانند احمد بن حنبل، مالک بن انس و ابن ماجه از برجسته ترین محدثان تاریخ اسلام بودند. آثار آنان امروز منابع اصلی سنت نبوی به شمار می روند.
لغت نامه دهخدا
حمّاد. محدث است و از عبدالکریم بن ابی امیّه روایت کند. در قرون نخست اسلام، محدث بودن نشانه ای از علم، دیانت، و تعهد علمی بود. این افراد با طی کردن سفرهای طولانی برای شنیدن یک حدیث از راوی معتبر، نشان دادند که حفظ و انتقال سنت پیامبر برایشان امری حیاتی است. به همین دلیل است که کتب معتبر حدیثی با وسواس علمی فراوان تدوین شده اند و محدثان در این مسیر، سنگ بنای این علوم را بنا نهادند.
لغت نامه دهخدا
غسان بن مضر. محدث است. در فرهنگ اسلامی، محدث به کسی اطلاق می شود که در نقل و بررسی احادیث پیامبر اسلام تخصص دارد. این افراد در جمع آوری، تصحیح و تجزیه و تحلیل روایات پیامبر (ص) نقش ویژه ای دارند و در فرآیند بررسی حدیث به گونه ای عمل می کنند که احادیث صحیح به طور دقیق به نسل های بعدی منتقل شود. به همین دلیل، محدثان از جایگاهی خاص در تاریخ اسلام برخوردارند.
لغت نامه دهخدا
حکم بن محمد النصری. محدث است. محدثان در تاریخ اسلام به عنوان پیشگامان علم حدیث شناخته می شوند که در زمینه تشخیص احادیث صحیح از غیرصحیح، به تبحر رسیدند. این افراد با دقت فراوان در مورد اسناد روایات، ویژگی های راویان و شرایط نقل حدیث تحقیق می کردند تا از تحریف و اشتباهات جلوگیری کنند. مهم ترین ویژگی یک محدث این است که توانایی تحلیل دقیق احادیث را داشته باشد و با رعایت معیارهای علمی، روایت های صحیح را از ضعیف تمییز دهد.
لغت نامه دهخدا
(وَ مِ)
لیله ومد، شب سخت گرم. (منتهی الارب). ومده مثل آن است. (منتهی الارب) ، خشمگین. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ طَ بَ)
سودن چیزی را به چیزی تا پوست واگردد. (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مصعب بن جابر. محدث است. در تاریخ اسلام، عنوان محدث جایگاهی رفیع دارد. محدثان کسانی بودند که با تکیه بر حافظه قوی، دقت علمی و تقوای فردی، روایات پیامبر اسلام را از طریق زنجیره ای از راویان نقل می کردند. آنان نه تنها روایت گر، بلکه نقاد حدیث نیز بودند و با طبقه بندی راویان، به اعتبارسنجی احادیث کمک شایانی کردند. آثار بزرگ حدیثی نتیجه تلاش محدثان است.
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پیکان در میان دوسنگ نهادن و بدان کوفتن تا تنک گردد. (تاج المصادر بیهقی). گذاشتن سرنیزه و پیکان را میان دو سنگ املس و کوفتن آن تا نازک گردد. (از اقرب الموارد). تیز کردن پیکان را در میان دو سنگ هموار. (از ناظم الاطباء) ، گوسفند راشکم کفانیده با پوست آن در مغاکی بر سنگریزه های تفسیده زیر خاکستر گرم پختن. (از منتهی الارب). شقه کردن گوسفند را با پوست و افکندن آن بر روی سنگ تفتیده وریختن خاکستر گرم بر روی آن تا بپزد. (از اقرب الموارد) ، چرانیدن گوسفندان و رمه را در زمین داغ و خوابانیدن آنها را در آن. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اِ دَ)
باک نداشتن از معاتبه و بر عزیمت خویش ماندن.
لغت نامه دهخدا
(حُ مُ)
جمع واژۀ حمیضه. (منتهی الارب). رجوع به حمیضه شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
مقه. دوست داشتن کسی را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ رَ)
مااکتحلت عینی غمضاً، یعنی نخفتم. (منتهی الارب). رجوع به غمض شود
لغت نامه دهخدا
(فَ غَ)
درخلانیدن نیزه چنانکه درنگذرد به جانب دیگر یا درخستن به نیزه بی مبالغه. (منتهی الارب). طعنه زدن چنانکه در جوف نیوفتد. (تاج المصادر بیهقی). نیزه زدن کسی را چنانکه در درون وی درآید و از جای دیگر سر بدر نکند و بی مبالغه نیزه زدن کسی را. (ناظم الاطباء) ، درآمیختن سپیدی موی. (منتهی الارب). دررسیدن پیری کسی را و موهای وی آمیخته به سپیدی گشتن. (ناظم الاطباء). و فعل آن از باب ضرب آید. (منتهی الارب). رجوع به وخط شود
لغت نامه دهخدا
(وَ فَ)
آنچه برآن گوشت برند و پاره پاره سازند. ج، اوفاص. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ فَ طَ)
ومض. ومضان. درخشیدن برق بی آنکه پراکنده گردد در ابر. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). درخشیدن بخنوه. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به ومض و ومضان شود
لغت نامه دهخدا
(قَ فَ صَ)
سخت شدن گرما. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از وفض
تصویر وفض
شتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمض
تصویر غمض
چشم پوشی، اغماض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمض
تصویر حمض
ترشیدگی ترش شدن، شوخیدن شوخی کردن، اشنان آذر بوی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
چراندن: در زمین گرم سوزش از خشم، باران تابستانی، سختی گرما، سوز درون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمض
تصویر غمض
((غَ ضْ))
آسان گرفتن بر کسی، چشم پوشی کردن، آسان گیری، چشم پوشی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رمض
تصویر رمض
((رَ مْ))
سنگریزه، آفتاب سوزان، باران آخر تابستان
فرهنگ فارسی معین
آسان گیری، تساهل، چشم پوشی، فرونهی
فرهنگ واژه مترادف متضاد