آتش، آنچه از سوختن چوب یا زغال یا چیز دیگر به وجود می آید و دارای روشنی و حرارت است، نار، انیسه، وراغ، برزین، تش، اخگر، آذر، مخ شعلۀ آتش گرمی آتش
آتَش، آنچه از سوختن چوب یا زغال یا چیز دیگر به وجود می آید و دارای روشنی و حرارت است، نار، اَنیسِه، وَراغ، بَرزین، تَش، اَخگَر، آذَر، مَخ شعلۀ آتش گرمی آتش
مخلوط، آمیخته، آشفته، شوریده درهم برهم: درهم و برهم، درهم ریخته، آشفته، شوریده، مشوش، نامنظم درهم شدن: مخلوط شدن، آمیخته شدن، آشفته شدن، کنایه از افسرده شدن درهم کردن: مخلوط کردن، آمیخته کردن درهم کشیدن: به هم کشیدن، ترنجیده ساختن روی درهم کشیدن: چین بر چهره و ابرو افکندن، رو ترش کردن
مخلوط، آمیخته، آشفته، شوریده دَرهَم برهم: دَرهَم و برهم، دَرهَم ریخته، آشفته، شوریده، مشوش، نامنظم دَرهَم شدن: مخلوط شدن، آمیخته شدن، آشفته شدن، کنایه از افسرده شدن دَرهَم کردن: مخلوط کردن، آمیخته کردن دَرهَم کشیدن: به هم کشیدن، ترنجیده ساختن روی دَرهَم کشیدن: چین بر چهره و ابرو افکندن، رو ترش کردن
درهم، آمیخته، انباشته، انبوه برهم خوردن: به هم خوردن، پریشان شدن، پراکنده شدن، مخلوط شدن برهم زدن: زیر و رو کردن، مخلوط کردن، خراب کردن، شوریده کردن به هم زدن: زیر و رو کردن، مخلوط کردن، خراب کردن، شوریده کردن، برهم زدن برهم شدن: کنایه از برهم رفتن، پریشان خاطر شدن، آشفته شدن برهم نهادن: روی هم گذاشتن، روی یکدیگر نهادن
درهم، آمیخته، انباشته، انبوه بَرهَم خوردن: به هم خوردن، پریشان شدن، پراکنده شدن، مخلوط شدن بَرهَم زدن: زیر و رو کردن، مخلوط کردن، خراب کردن، شوریده کردن به هم زدن: زیر و رو کردن، مخلوط کردن، خراب کردن، شوریده کردن، بَرهَم زدن بَرهَم شدن: کنایه از برهم رفتن، پریشان خاطر شدن، آشفته شدن بَرهَم نهادن: روی هم گذاشتن، روی یکدیگر نهادن
پول نقد، سکه، سکۀ نقره، واحد پول کشور امارات متحدۀ عربی، واحد پول از اوایل اسلام تا دورۀ مغول، واحد اندازه گیری وزن با مقدارهای متفاوت، درهم شرعی: مسکوک نقره با وزنی قریب چهار نخود درهم بغلی: مسکوک نقره با وزنی قریب چهار نخود، درهم شرعی
پول نقد، سکه، سکۀ نقره، واحد پول کشور امارات متحدۀ عربی، واحد پول از اوایل اسلام تا دورۀ مغول، واحد اندازه گیری وزن با مقدارهای متفاوت، درهم شرعی: مسکوک نقره با وزنی قریب چهار نخود درهم بغلی: مسکوک نقره با وزنی قریب چهار نخود، درهم شرعی
بی نظام و پریشان. (آنندراج). بهم آمیخته. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی). پریشان. (شرفنامۀ منیری). مشوش و مغلق و مختلط و شوریده و پریشان و آمیخته. (ناظم الاطباء). ژولیده. آشفته. کاری درهم، پوشیده. مشتبه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : زلفی چون شبهای نکبت درهم. (کلیله و دمنه). زلفی چون شب فراق درهم و بی پایان. (کلیله و دمنه). بر دلی کز تو خال عصیان است همه کارش چو زلف درهم باد. انوری. کار شروان اکنون هزاربار از آن پریشان و درهم ترست که بود. (منشآت خاقانی چاپ دانشگاه ص 17). ملک فرمود بزنندش... تا چندین درهم چرا گفت. (گلستان سعدی). کارم چو زلف یار پریشان و درهم است پشتم بسان ابروی دلدار پرخم است. سعدی. کسی کو کشتۀ رویت نباشد چو زلفت درهم و زیر و زبر باد. حافظ. بود آرایش معشوق حال درهم عاشق سیه روزی مجنون سرمه باشد چشم لیلی را. کلیم (از آنندراج). دمی نگذرد بر من می پرست که درهم نباشد چو گفتار مست. ملاطغرا (از آنندراج). ز بسکه بی تو چمن درهم است پنداری که سبزه بر رخ گلزار چین پیشانی است. میرزا هدایت اﷲ (از آنندراج). مثمثه، درهم ساختن کار کسی را. (از منتهی الارب). - خواب درهم، خواب آشفته. اضغاث احلام. خواب شوریده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : به خواب در هم از آن آرزوی زر زخیال رزی خریدی با جایباش ده مرده. سوزنی. - درهم آمدن، به هم نزدیک شدن. به هم پیوستن: صاحبش او را (حسن سهل) دید که میرفت و پایهایش درهم می آمد و می آویخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 134). - درهم آمدن روی، جمع آمدن پوست پیشانی به نشانۀ تغییرحال و ترش روئی: روی دریا درهم آمد زین حدیث هولناک می توان دانست بر رویش ز موج افتاده چین. سعدی. - درهم اوفتادن، پریشان شدن: ترک سلاح پوش را زلف چو درهم اوفتد عقل صلاح کوش را مست هوای تازه بین. خاقانی. - درهم خمانیدن، درهم تاکردن، فرقعه، درهم خمانیدن انگشتان را تابانگ برآورد ازوی. (از منتهی الارب). - درهم دریدن، از هم جداکردن. از هم دور کردن: همه قلبگه پاک درهم درید درفش سپهدار شد ناپدید. فردوسی. ، پیچیده. (شرفنامۀ منیری). بهم پیچیده. (ناظم الاطباء). انبوه. ملتف، چون درختان درهم. ملفوف. لفیف. (یادداشت مرحوم دهخدا) : موضعی خوش (و) خرم و درختان درهم. (گلستان سعدی). نخل غتل، خرمابنان درهم. (از منتهی الارب). - درهم اندام، دارای اندامی پیچیده. کباب. (منتهی الارب) : غیضموز، ناقۀ درشت درهم اندام. (منتهی الارب). کلّز، مرد درشت پی درهم اندام. (منتهی الارب). مودونه، زن درهم اندام کوتاه گردن خردجثه. (منتهی الارب). - درهم خلقت، دارای آفرینشی درهم و پیچیده. کبکب. (از منتهی الارب). - درهم دندان، دارندۀ دندانهای متشابک: اسد شابک و شابل، شیر درهم دندان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ، مخلوط. ممزوج. مختلط. (یادداشت مرحوم دهخدا) : عجب در آن است تا آن سنگ را چگونه از جای توان آورد که هر ستونی را فزون از سی گز گرد برگرد است در طول چهل گز زیادت چنانک از دوپاره یا سه پاره سنگ درهم ساخته و پس بصورت براق برآورده. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 126). - درهم بافتن، بهم آمیختن. مخلط شدن: همچو شهد و سرکه درهم بافتم تا به بیماری جگر ره یافتم. مولوی. ، پیچدار و کج و ناراست. (ناظم الاطباء). طریق شابک، راه درهم. (منتهی الارب)، درغم. (شرفنامۀ منیری). مضطرب و غمناک و مغموم. (ناظم الاطباء)، ناخوش و بی دماغ. (از آنندراج)، {{اسم مرکّب}} جنسی است از قلمکار که به هندی عنبرچه گویند. (لغت محلی شوشتر خطی)
بی نظام و پریشان. (آنندراج). بهم آمیخته. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی). پریشان. (شرفنامۀ منیری). مشوش و مغلق و مختلط و شوریده و پریشان و آمیخته. (ناظم الاطباء). ژولیده. آشفته. کاری درهم، پوشیده. مشتبه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : زلفی چون شبهای نکبت درهم. (کلیله و دمنه). زلفی چون شب فراق درهم و بی پایان. (کلیله و دمنه). بر دلی کز تو خال عصیان است همه کارش چو زلف درهم باد. انوری. کار شروان اکنون هزاربار از آن پریشان و درهم ترست که بود. (منشآت خاقانی چاپ دانشگاه ص 17). ملک فرمود بزنندش... تا چندین درهم چرا گفت. (گلستان سعدی). کارم چو زلف یار پریشان و درهم است پشتم بسان ابروی دلدار پرخم است. سعدی. کسی کو کشتۀ رویت نباشد چو زلفت درهم و زیر و زبر باد. حافظ. بود آرایش معشوق حال درهم عاشق سیه روزی مجنون سرمه باشد چشم لیلی را. کلیم (از آنندراج). دمی نگذرد بر من می پرست که درهم نباشد چو گفتار مست. ملاطغرا (از آنندراج). ز بسکه بی تو چمن درهم است پنداری که سبزه بر رخ گلزار چین پیشانی است. میرزا هدایت اﷲ (از آنندراج). مثمثه، درهم ساختن کار کسی را. (از منتهی الارب). - خواب درهم، خواب آشفته. اضغاث احلام. خواب شوریده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : به خواب در هم از آن آرزوی زر زخیال رزی خریدی با جایباش ده مرده. سوزنی. - درهم آمدن، به هم نزدیک شدن. به هم پیوستن: صاحبش او را (حسن سهل) دید که میرفت و پایهایش درهم می آمد و می آویخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 134). - درهم آمدن روی، جمع آمدن پوست پیشانی به نشانۀ تغییرحال و ترش روئی: روی دریا درهم آمد زین حدیث هولناک می توان دانست بر رویش ز موج افتاده چین. سعدی. - درهم اوفتادن، پریشان شدن: ترک سلاح پوش را زلف چو درهم اوفتد عقل صلاح کوش را مست هوای تازه بین. خاقانی. - درهم خمانیدن، درهم تاکردن، فرقعه، درهم خمانیدن انگشتان را تابانگ برآورد ازوی. (از منتهی الارب). - درهم دریدن، از هم جداکردن. از هم دور کردن: همه قلبگه پاک درهم درید درفش سپهدار شد ناپدید. فردوسی. ، پیچیده. (شرفنامۀ منیری). بهم پیچیده. (ناظم الاطباء). انبوه. ملتف، چون درختان درهم. ملفوف. لفیف. (یادداشت مرحوم دهخدا) : موضعی خوش (و) خرم و درختان درهم. (گلستان سعدی). نخل غَتِل، خرمابنان درهم. (از منتهی الارب). - درهم اندام، دارای اندامی پیچیده. کُباب. (منتهی الارب) : غیضموز، ناقۀ درشت درهم اندام. (منتهی الارب). کِلَّز، مرد درشت پی درهم اندام. (منتهی الارب). مَودونه، زن درهم اندام کوتاه گردن خردجثه. (منتهی الارب). - درهم خلقت، دارای آفرینشی درهم و پیچیده. کبکب. (از منتهی الارب). - درهم دندان، دارندۀ دندانهای متشابک: اسد شابک و شابل، شیر درهم دندان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ، مخلوط. ممزوج. مختلط. (یادداشت مرحوم دهخدا) : عجب در آن است تا آن سنگ را چگونه از جای توان آورد که هر ستونی را فزون از سی گز گرد برگرد است در طول چهل گز زیادت چنانک از دوپاره یا سه پاره سنگ درهم ساخته و پس بصورت براق برآورده. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 126). - درهم بافتن، بهم آمیختن. مخلط شدن: همچو شهد و سرکه درهم بافتم تا به بیماری جگر ره یافتم. مولوی. ، پیچدار و کج و ناراست. (ناظم الاطباء). طریق شابک، راه درهم. (منتهی الارب)، درغم. (شرفنامۀ منیری). مضطرب و غمناک و مغموم. (ناظم الاطباء)، ناخوش و بی دماغ. (از آنندراج)، {{اِسمِ مُرَکَّب}} جنسی است از قلمکار که به هندی عنبرچه گویند. (لغت محلی شوشتر خطی)
ابن نصر بن رافع بن لیث بن نصر سیار. از مطوعۀ سیستان بود. بعد از برادرش صالح بن نصر کنانی ریاست مطوعه را یافت و یعقوب لیث را سپهسالاری خویش داد اما بعد ازشجاعت یعقوب ترسید و درصدد کشتن او برآمد لیکن یعقوب از قصد او آگاه شد و درهم را دستگیر و محبوس نمود و خود حکومت سیستان را به دست گرفت. (در محرم 247 هجری قمری). (از دائره المعارف فارسی از تاریخ ایران عباس اقبال). و رجوع به تاریخ سیستان ص 199 و حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 320 و تارخ گزیده ص 373 و 286 شود خلیفۀ صالح مطوعی، در ایام یعقوب لیث صفار. (از ابن اثیر ج 4 ص 702). از سرداران سیستان است. رجوع به درهم بن نصر و تاریخ ایران عباس اقبال شود ابن زید اوسی، و نام او را درهم بن یزید بن ضبیعه نیز نوشته اند از شعرای جاهلیت بود. رجوع به البیان و التبیین ج 3 ص 70 شود
ابن نصر بن رافع بن لیث بن نصر سیار. از مطوعۀ سیستان بود. بعد از برادرش صالح بن نصر کنانی ریاست مطوعه را یافت و یعقوب لیث را سپهسالاری خویش داد اما بعد ازشجاعت یعقوب ترسید و درصدد کشتن او برآمد لیکن یعقوب از قصد او آگاه شد و درهم را دستگیر و محبوس نمود و خود حکومت سیستان را به دست گرفت. (در محرم 247 هجری قمری). (از دائره المعارف فارسی از تاریخ ایران عباس اقبال). و رجوع به تاریخ سیستان ص 199 و حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 320 و تارخ گزیده ص 373 و 286 شود خلیفۀ صالح مطوعی، در ایام یعقوب لیث صفار. (از ابن اثیر ج 4 ص 702). از سرداران سیستان است. رجوع به درهم بن نصر و تاریخ ایران عباس اقبال شود ابن زید اوسی، و نام او را درهم بن یزید بن ضبیعه نیز نوشته اند از شعرای جاهلیت بود. رجوع به البیان و التبیین ج 3 ص 70 شود
آنچه بر جراحت نهند. معرب است یا مشتق از رهمه است به معنی باران ضعیف، بسبب نرمی آن و بدان جهت که مرهم طلای نرم است که بر جراحت مالند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). داروی نرم که برجراحت بندند. (دهار). معرب ملهم یا ملغم، و به لفظ بستن و کردن و زدن و نهادن و افکندن مستعمل است. (از بهار عجم) (از آنندراج). آنچه بر جراحت یا ریش نهند بهبود آن را. دوای کوفته و بیخته و آمیخته (با قیر و طیات) و مانند آن که بر جراحات و اورام نهند. (یادداشت مرحوم دهخدا). ضماد. (زمخشری). هوکش. ج، مراهم. (دهار) : هر دل که شد از هیبت او تافته و ریش آن دل نه به دارو بهم آید نه به مرهم. فرخی. راحت کژدم زده کشتۀ کژدم بود می زده را هم به می دارو و مرهم بود. منوچهری. از درد چگونه شود به آنکس کز سرکه نهاد و شخار مرهم ناصرخسرو. وز قول یکی چو نیش تیز است وز حال یکی چو نرم مرهم. ناصرخسرو. دردی که مرا هست به مرهم نفروشم ور عافیتش صرف دهی هم نفروشم. خاقانی. خون رزان ده که هست خون روان را دیت صیقل زنگ هوس مرهم زخم ستم. خاقانی. این مرا مرهم است اگر قومی خستن من ثواب دیدستند. خاقانی. تن سپرکردیم پیش تیر باران جفا هرچه زخم آید ببوسیم و ز مرهم فارغیم. خاقانی. زخم که جانان زند همسر مرهم شناس زهرکه سلطان دهد همبر تریاق نه. خاقانی. بستۀ زلف اوست دل آخر از آن کیست او خستۀ چشم اوست جان مرهم جان کیست او. خاقانی. دوست بود مرهم راحت رسان گرنه رهاکن سخن ناکسان. نظامی. دم مزن گر همدمی می بایدت خسته شو گر مرهی میبایدت. عطار. چه می گویم که مجروحم چنان سخت که در هر دو جهان مرهم ندارم. عطار. برنهم پنبه گرت مرهم نیست که دل ریش کردی افکارم. اثیرالدین اومانی. بزرگان گفته اند اندکی جمال به از بسیاری مال و روی زیبا مرهم دلهای خسته است. (گلستان سعدی). گر مرهم تو بر دل مردم به منت است بردار مرهمت که نمک می پراکنی. اوحدی. سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی دل ز تنهائی به جان آمد خدارا همدمی. حافظ. مرهم ز چاک سینه فکندیم آصفی فرقی میان سینه فکاران گذاشتیم. خواجه آصفی (از آنندراج). محرم کیشم نه ای به خویشم بگذار مرهم ریشم نه ای ز نیشم بگذار. قاآنی. لازوق، لزوق، مرهمی که تابه شدن جراحت چسبان باشد. (منتهی الارب). - بی مرهمی، فقد مرهم. نبودن مرهم: با جراحت چون بهایم ساز در بی مرهمی کزجهان مردمی مرهم نخواهی یافتن. خاقانی. صبر من از بیدلی است از تو که مجروح را چاره ز بی مرهمی است سوختن پرنیان. خاقانی. - مرهم ابیض، نوعی مرهم است: جراحت را کم کند و گوشت را نو برویاند. صنعت آن موم سفید پنج درم در ده درم روغن گل یا روغن کنجد حل کرده هفت درم سفیدۀ کاشغری شسته اضافه نمایند و صلایه کنند تامرهم شود، مرهم الابیض، مرهم الاسفیداج، مرهم الحواریین، مرهم الخل، مرهم الداخلیون، مرهم الزنجار، مرهم الزنجفر، مرهم النخل، مرهم خونکار، مرهم زرد، مرهم سفید و مرهم قصاب از انواع مرهم است. رجوع به تذکرۀ داوود ضریر انطاکی ص 303 و 304 شود. - مرهم بستن، مرهم نهادن: من که برخود میدرم پیراهن افلاک را از رفو مرهم نخواهم بست زخم چاک را. میریحیی شیرازی (آنندراج). - مرهم خاکستری، روغن خاکستری. مرهم رمادی. مرهم زییق. - مرهم خل، مرهم الخل. نوعی مرهم است و صنعت آن مرداسنگ کوفته و بیخته ده درم سرکه و روغن زیت یا زغیر از هر یک چهل درم همه را بهم آمیزند و صلایه کنند تا مرهم شود. - مرهم زدن، مرهم نهادن: چو خواهم برجگر مرهم زنم الماس میگردد همانا هست دست دیگری در آستین من. مخلص کاشی (از آنندراج). نگشوده چشم ما رااز اشک بخیه کردند برزخم خام بسته مرهم زدند و رفتند. ارادتخان واضح (از آنندراج). - مرهم ساختن، ترتیب دادن مرهم: سنان جور بردلریش کم زن چو مرهم می نسازی نیش کم زن. ناصرخسرو. به هر زخمی مرا مرهم تو سازی به هر دردی مرا درمان تو باشی. خاقانی. - مرهم سجره، از انواع مرهم است صنعت آن موم سفید دو درم و نیم در پنج درم روغن گل یا کنجد حل کرده سه درم سجره کوفته و بیخته اضافه نمایند و قطره قطره آب سرد ریخته صلایه کنند تا مرهم شود. - مرهم شادنه،از انواع مرهم است. رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 304 شود. - مرهم کردن، مرهم ساختن: هزار درد دلم هست و هیچ جنس بنوعی نساخت داروی دردم نکرد مرهم ریشم. خاقانی. نکنم مرهم جراحت خویش کان جراحت به مهر بازوی تست. خاقانی. شاه بدانی که جفاکم کنی گرد گران ریش تو مرهم کنی. نظامی. یکی خسته را مرهم ریش کرد یکی نوحه بر مردۀ خویش کرد. میرخسرو (از آنندراج). - مرهم مقل، از انواع مرهم است و صنعت آن مقل ازرق ده درم در بیست درم لعاب تخم کتان حل کنند و پنج درم موم زرد در ده درم روغن کنجد بگذارند و همه را بهم آمیخته روغن پیه مرغ و روغن کوهان شتر و مغز قلم گاو از هریک پنج درم اضافه نمایند و صلایه کنند تا مرهم شود. - مرهم نهادن، رجوع به این ترکیب در ردیف خودشود. - امثال: مرهم نداری باری پنبه نه. (امثال و حکم دهخدا)
آنچه بر جراحت نهند. معرب است یا مشتق از رِهمه است به معنی باران ضعیف، بسبب نرمی آن و بدان جهت که مرهم طلای نرم است که بر جراحت مالند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). داروی نرم که برجراحت بندند. (دهار). معرب ملهم یا ملغم، و به لفظ بستن و کردن و زدن و نهادن و افکندن مستعمل است. (از بهار عجم) (از آنندراج). آنچه بر جراحت یا ریش نهند بهبود آن را. دوای کوفته و بیخته و آمیخته (با قیر و طیات) و مانند آن که بر جراحات و اورام نهند. (یادداشت مرحوم دهخدا). ضماد. (زمخشری). هوکش. ج، مَراهم. (دهار) : هر دل که شد از هیبت او تافته و ریش آن دل نه به دارو بهم آید نه به مرهم. فرخی. راحت کژدم زده کشتۀ کژدم بود می زده را هم به می دارو و مرهم بود. منوچهری. از درد چگونه شود به آنکس کز سرکه نهاد و شخار مرهم ناصرخسرو. وز قول یکی چو نیش تیز است وز حال یکی چو نرم مرهم. ناصرخسرو. دردی که مرا هست به مرهم نفروشم ور عافیتش صرف دهی هم نفروشم. خاقانی. خون رزان ده که هست خون روان را دیت صیقل زنگ هوس مرهم زخم ستم. خاقانی. این مرا مرهم است اگر قومی خستن من ثواب دیدستند. خاقانی. تن سپرکردیم پیش تیر باران جفا هرچه زخم آید ببوسیم و ز مرهم فارغیم. خاقانی. زخم که جانان زند همسر مرهم شناس زهرکه سلطان دهد همبر تریاق نه. خاقانی. بستۀ زلف اوست دل آخر از آن کیست او خستۀ چشم اوست جان مرهم جان کیست او. خاقانی. دوست بود مرهم راحت رسان گرنه رهاکن سخن ناکسان. نظامی. دم مزن گر همدمی می بایدت خسته شو گر مرهی میبایدت. عطار. چه می گویم که مجروحم چنان سخت که در هر دو جهان مرهم ندارم. عطار. برنهم پنبه گرت مرهم نیست که دل ریش کردی افکارم. اثیرالدین اومانی. بزرگان گفته اند اندکی جمال به از بسیاری مال و روی زیبا مرهم دلهای خسته است. (گلستان سعدی). گر مرهم تو بر دل مردم به منت است بردار مرهمت که نمک می پراکنی. اوحدی. سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی دل ز تنهائی به جان آمد خدارا همدمی. حافظ. مرهم ز چاک سینه فکندیم آصفی فرقی میان سینه فکاران گذاشتیم. خواجه آصفی (از آنندراج). محرم کیشم نه ای به خویشم بگذار مرهم ریشم نه ای ز نیشم بگذار. قاآنی. لازوق، لزوق، مرهمی که تابه شدن جراحت چسبان باشد. (منتهی الارب). - بی مرهمی، فقد مرهم. نبودن مرهم: با جراحت چون بهایم ساز در بی مرهمی کزجهان مردمی مرهم نخواهی یافتن. خاقانی. صبر من از بیدلی است از تو که مجروح را چاره ز بی مرهمی است سوختن پرنیان. خاقانی. - مرهم ابیض، نوعی مرهم است: جراحت را کم کند و گوشت را نو برویاند. صنعت آن موم سفید پنج درم در ده درم روغن گل یا روغن کنجد حل کرده هفت درم سفیدۀ کاشغری شسته اضافه نمایند و صلایه کنند تامرهم شود، مرهم الابیض، مرهم الاسفیداج، مرهم الحواریین، مرهم الخل، مرهم الداخلیون، مرهم الزنجار، مرهم الزنجفر، مرهم النخل، مرهم خونکار، مرهم زرد، مرهم سفید و مرهم قصاب از انواع مرهم است. رجوع به تذکرۀ داوود ضریر انطاکی ص 303 و 304 شود. - مرهم بستن، مرهم نهادن: من که برخود میدرم پیراهن افلاک را از رفو مرهم نخواهم بست زخم چاک را. میریحیی شیرازی (آنندراج). - مرهم خاکستری، روغن خاکستری. مرهم رمادی. مرهم زییق. - مرهم خل، مرهم الخل. نوعی مرهم است و صنعت آن مرداسنگ کوفته و بیخته ده درم سرکه و روغن زیت یا زغیر از هر یک چهل درم همه را بهم آمیزند و صلایه کنند تا مرهم شود. - مرهم زدن، مرهم نهادن: چو خواهم برجگر مرهم زنم الماس میگردد همانا هست دست دیگری در آستین من. مخلص کاشی (از آنندراج). نگشوده چشم ما رااز اشک بخیه کردند برزخم خام بسته مرهم زدند و رفتند. ارادتخان واضح (از آنندراج). - مرهم ساختن، ترتیب دادن مرهم: سنان جور بردلریش کم زن چو مرهم می نسازی نیش کم زن. ناصرخسرو. به هر زخمی مرا مرهم تو سازی به هر دردی مرا درمان تو باشی. خاقانی. - مرهم سجره، از انواع مرهم است صنعت آن موم سفید دو درم و نیم در پنج درم روغن گل یا کنجد حل کرده سه درم سجره کوفته و بیخته اضافه نمایند و قطره قطره آب سرد ریخته صلایه کنند تا مرهم شود. - مرهم شادنه،از انواع مرهم است. رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 304 شود. - مرهم کردن، مرهم ساختن: هزار درد دلم هست و هیچ جنس بنوعی نساخت داروی دردم نکرد مرهم ریشم. خاقانی. نکنم مرهم جراحت خویش کان جراحت به مهر بازوی تست. خاقانی. شاه بدانی که جفاکم کنی گرد گران ریش تو مرهم کنی. نظامی. یکی خسته را مرهم ریش کرد یکی نوحه بر مردۀ خویش کرد. میرخسرو (از آنندراج). - مرهم مقل، از انواع مرهم است و صنعت آن مقل ازرق ده درم در بیست درم لعاب تخم کتان حل کنند و پنج درم موم زرد در ده درم روغن کنجد بگذارند و همه را بهم آمیخته روغن پیه مرغ و روغن کوهان شتر و مغز قلم گاو از هریک پنج درم اضافه نمایند و صلایه کنند تا مرهم شود. - مرهم نهادن، رجوع به این ترکیب در ردیف خودشود. - امثال: مرهم نداری باری پنبه نه. (امثال و حکم دهخدا)
مسعود بن ابی فراس حلی، عالمی فقیه، محدث، از اولاد مالک اشتر نخعی و از اساتید شیخ منتجب الدین ابوالحسن است. به سال 605 ه. ق درگذشت. او راست: کتاب معروف به مجموعۀ ورام موسوم به تنبیه الخاطر و نزهه الناظر در اخلاق
مسعود بن ابی فراس حلی، عالمی فقیه، محدث، از اولاد مالک اشتر نخعی و از اساتید شیخ منتجب الدین ابوالحسن است. به سال 605 هَ. ق درگذشت. او راست: کتاب معروف به مجموعۀ ورام موسوم به تنبیه الخاطر و نزهه الناظر در اخلاق
با هم. (آنندراج). با همدیگر. با یکدیگر. (ناظم الاطباء) ، خالی شدن: جلا، جله، جلهه، برهنه شدن پیش سر کسی از موی. (از منتهی الارب). - برهنه شدن سر، بی کلاه شدن آن. بی تاج گشتن: سرانجام بختش کند خاکسار برهنه شود آن سر تاجدار. فردوسی. ، آشکار شدن: تسعسع، برهنه شدن دندان از لب. (از منتهی الارب). - برهنه شدن راز (روی پوشیده راز) ، آشکار شدن آن. برملا گشتن آن. فاش شدن آن. از پرده بدر افتادن آن: همی گشت زآنگونه بر سر جهان برهنه شد آن رازهای نهان. فردوسی. ببینیم تا چیست آغازشان برهنه شود بی گمان رازشان. فردوسی. فرستاده چون پاسخ آورد باز برهنه شد آن روی پوشیده راز. فردوسی. هم آنگه در دژ گشادند باز برهنه شد آن روی پوشیده راز. فردوسی. ، بی برگ شدن. بی بر شدن: تمشق، برهنه شدن شاخ. (از منتهی الارب) ، بی غلاف شدن. از غلاف بدر آمدن: در ظل فتح یابد عالم لباس امن چون شد برهنه چهرۀ خورشیدوار تیغ. مسعودسعد. اختراق، برهنه شدن شمشیر. (از منتهی الارب)
با هم. (آنندراج). با همدیگر. با یکدیگر. (ناظم الاطباء) ، خالی شدن: جلا، جله، جلهه، برهنه شدن پیش سر کسی از موی. (از منتهی الارب). - برهنه شدن سر، بی کلاه شدن آن. بی تاج گشتن: سرانجام بختش کند خاکسار برهنه شود آن سر تاجدار. فردوسی. ، آشکار شدن: تسعسع، برهنه شدن دندان از لب. (از منتهی الارب). - برهنه شدن راز (روی پوشیده راز) ، آشکار شدن آن. برملا گشتن آن. فاش شدن آن. از پرده بدر افتادن آن: همی گشت زآنگونه بر سر جهان برهنه شد آن رازهای نهان. فردوسی. ببینیم تا چیست آغازشان برهنه شود بی گمان رازشان. فردوسی. فرستاده چون پاسخ آورد باز برهنه شد آن روی پوشیده راز. فردوسی. هم آنگه در دژ گشادند باز برهنه شد آن روی پوشیده راز. فردوسی. ، بی برگ شدن. بی بر شدن: تمشق، برهنه شدن شاخ. (از منتهی الارب) ، بی غلاف شدن. از غلاف بدر آمدن: در ظل فتح یابد عالم لباس امن چون شد برهنه چهرۀ خورشیدوار تیغ. مسعودسعد. اختراق، برهنه شدن شمشیر. (از منتهی الارب)
چیزهای سهل و سبک و کم وزن. (برهان) (آنندراج). هر چیز سهل و آسان. (ناظم الاطباء). هر چیز سبک و کم وزن و مختصر. (فرهنگ فارسی معین) : جهان پر از خس و پرخار و پر ورام شده ست ترا کلام همی بی ورام باید کرد. ناصرخسرو. عطای او به ورام است زائرانش را گمان مبر که جز او کس عطادهد به ورام. فرخی. در فرهنگ نظام آمده معنی شعر فرخی: عطای او به ورام است زائرانش را گمان مبر که جز او کس عطا دهد به ورام. این است که ’هر کس تحفۀ مختصری برای ممدوح ببرد، او عطا میکند’ این معنی متکلف مینماید ولی این بیت در دیوان چ دبیرسیاقی ص 241 چنین آمده: عطای او به دوام است زایرانش را گمان مبر که جز او کس عطا دهد به دوام. و در صورت صحت این نسخه بیت شاهد نتواند بود. مرحوم دهخدا در تعلیقات دیوان ناصرخسرو ص 638 درباره این بیت نوشته در این مورد به معنی صره و بدره یا بار یا تخت بزاز و امثال آن میتواندبود که درست مقابل آن معنی است که در فرهنگها ضبط شده. (فرهنگ فارسی معین) ، پارسنگ ترازو. (اسدی). کمی و نقصان در وزن و در اندازۀ چیزی. (ناظم الاطباء) ، مبیع. (فرهنگ فارسی معین) : که بود آنکه بخرید سودی ز عالم که نستد فزون از مصیبت ورامی ؟ ناصرخسرو (فرهنگ فارسی معین از دیوان ناصرخسرو و تعلیقات دهخدا ص 638). ، عرض. مقابل جوهر. (فرهنگ فارسی معین) : جوهر محض الهی نور اوست وین جهان یکسر بر آن جوهر ورام. ناصرخسرو (دیوان، تعلیقات دهخدا ص 638)
چیزهای سهل و سبک و کم وزن. (برهان) (آنندراج). هر چیز سهل و آسان. (ناظم الاطباء). هر چیز سبک و کم وزن و مختصر. (فرهنگ فارسی معین) : جهان پر از خس و پرخار و پر ورام شده ست ترا کلام همی بی ورام باید کرد. ناصرخسرو. عطای او به ورام است زائرانش را گمان مبر که جز او کس عطادهد به ورام. فرخی. در فرهنگ نظام آمده معنی شعر فرخی: عطای او به ورام است زائرانش را گمان مبر که جز او کس عطا دهد به ورام. این است که ’هر کس تحفۀ مختصری برای ممدوح ببرد، او عطا میکند’ این معنی متکلف مینماید ولی این بیت در دیوان چ دبیرسیاقی ص 241 چنین آمده: عطای او به دوام است زایرانش را گمان مبر که جز او کس عطا دهد به دوام. و در صورت صحت این نسخه بیت شاهد نتواند بود. مرحوم دهخدا در تعلیقات دیوان ناصرخسرو ص 638 درباره این بیت نوشته در این مورد به معنی صره و بدره یا بار یا تخت بزاز و امثال آن میتواندبود که درست مقابل آن معنی است که در فرهنگها ضبط شده. (فرهنگ فارسی معین) ، پارسنگ ترازو. (اسدی). کمی و نقصان در وزن و در اندازۀ چیزی. (ناظم الاطباء) ، مبیع. (فرهنگ فارسی معین) : که بود آنکه بخْرید سودی ز عالم که نَستد فزون از مصیبت ورامی ؟ ناصرخسرو (فرهنگ فارسی معین از دیوان ناصرخسرو و تعلیقات دهخدا ص 638). ، عَرَض. مقابل جوهر. (فرهنگ فارسی معین) : جوهر محض الهی نور اوست وین جهان یکسر بر آن جوهر ورام. ناصرخسرو (دیوان، تعلیقات دهخدا ص 638)
آتش باشد که به زبان عربی نار گویند. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج) : تیر پرتاب تو در دیدۀ بدخواه تو باد تا بود راستی تیر کج از تاب ورزم. سوزنی (از انجمن آرا) (آنندراج)
آتش باشد که به زبان عربی نار گویند. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج) : تیر پرتاب تو در دیدۀ بدخواه تو باد تا بود راستی تیر کج از تاب ورزم. سوزنی (از انجمن آرا) (آنندراج)
مصحف مرهم. ج، براهم. (از دزی ج 1). رجوع به مرهم شود، آشکارکردن: عشق را سر برهنه باید کرد بر سر چارسوی رسوایی. عطار. ، از غلاف بدر آوردن: اشحان،برهنه کردن شمشیر را. (از منتهی الارب) ، بی حجاب و بی پرده کردن. (آنندراج). نقاب برداشتن، غارت کردن، پوست برگرفتن. (ناظم الاطباء)
مصحف مرهم. ج، بَراهم. (از دزی ج 1). رجوع به مرهم شود، آشکارکردن: عشق را سر برهنه باید کرد بر سر چارسوی رسوایی. عطار. ، از غلاف بدر آوردن: اشحان،برهنه کردن شمشیر را. (از منتهی الارب) ، بی حجاب و بی پرده کردن. (آنندراج). نقاب برداشتن، غارت کردن، پوست برگرفتن. (ناظم الاطباء)